تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


June 26, 2005 05:05 PM

قاسم ملااحمدى


    اين تيغ روى دستها دراز مى‏كشد
      قاسم ملااحمدى
 
    به هيچ چيز فكر نكن. قرار نيست اتفاق خاصى بيفتد. يك‏بار ديگر ليست را نگاه كن بايد همه را برداشته باشى. بله حتماً بايد نوار متاليكا همراهت باشد. بايد صداى گيتار، صداى تو را خفه كند. سيگار و سيگار و بعد شراب. سرخى كه ببينى مى‏ترسى. شراب بوى خون را كمرنگ مى‏كند. داستانت را هم كه برداشتى. اسمش را بگذار «اين تيغ روى دستها دراز مى‏كشد». براى تو چه اهميتى دارد كه بعد از تو چه فكرى مى‏كنند. حالا كه قرار است بميرى بهتر است همه چيز همراهت باشد. روزنامه‏ها حتماً اسمت را تيتر مى‏كنند: نويسنده منزوى آخرين داستانش را...
    تا اينجا را بنويس. يك سيگار روشن كن. دستت را با حوله خشك كن بنشين روى سراميك‏هاى يخ حمام و دستها، دستها. دستها مى‏گويند: ما بالا مى‏رويم و پايين مى‏آييم. همين.
    به چشمها بگو كه پلكها را ببندند.
    و چشم: من بخار را مى‏بينم كه هى توى خودش مى‏پيچد.
    سرت را بلند نكن. بخار كه ديدن ندارد. همين‏طور مى‏پيچد درون خودش. سفيد سفيد.
    همان‏طور كه مى‏دانى تو بايد داستانت را از روى همين طرح داستانى بنويسى. پس گوش كن به صداها و بنويس.
    گوش: صدهاى قطرات آب كه به كاشيها مى‏خورد بم مى‏شود.
    چشمها: ما بخار آب را مى‏بينيم. همه چيز سفيد مى‏شود.
    دستها: ما فقط...
    مغز: روايت من بايد...
    چشم و گوش بسته اينها را بنويس. چشمها را كه بستى. گوشها را هم كيپ بگير. حالا دستها را لاى موهايت فرو كن، و بياور پايين تا روى سينه‏ها. دكمه‏هاى پيراهن را يكى‏يكى با تكان تند مچ باز كن.
    چشم: ضبطصوت‏
    دست: نوار و بعد سيگار
    چشم: كبريت‏
    گوش: صداى گيتار
    دماغ دود را قر مى‏دهد با لبها، لب كه باز مى‏كنى حتماً بايد زمزمه‏اى زير لب داشته باشى و دستها پايين‏تر مى‏آيند.
    حالا دكمه‏هاى شلوار. دستها: ما فقط، ما فقط و دستها...
    اين تيغ را روى كاغذ خشك كن و از اين شراب داخل ليوان بريز. آتش سيگار را روى موهاى سينه‏ات بگير. گوش نبايد صدايى را بشنود.
    گوش مى‏گويد: جزى كرده بود مو.
    و مو كه: سوختم، سوختم.
    مادر مى‏كوبد بر دستهاش و صورتش را مى‏مالد به خاك. اينها را مغز مى‏گويد. مى‏گويد كه قرار است اين‏طور بشود.
    چشمها مى‏گويند: جنازه را مى‏بينند كه دارد روى مچهاى بريده‏اش پنبه مى‏چپانند تا خون...
    و خون خودش را مى‏خورد كه چرا همه ماجراهاى تراژيك بايد به او ختم شوند.
    و دست: سوختم، سوختم.
    و سيگار كه رها مى‏شود و جز...
    اين را گوشها مى‏گويند و چشمها كه همزمان ديده و شنيده‏اند.
    مغز مى‏گويد: كاغذها را ببر بيرون از حمام، خيس مى‏شوند.
    اين كار را نكن، به اين صداها گوش نكن.
    بنشين يكبار با خودت مرور كن كه چه كارى بايد انجام دهى. فكر كن حشيش كشيدى، بعد داستانت را هم نوشتى و شراب را هم رويش نوشيدى و رگت را هم زدى، آخرش چى؟ مى‏خواهى سر كى كلاه بگذارى؟... اينها را رويا پشت گوشى گفته بود و تو برايش خوانده بودى تكه‏اى از داستان را كه بايد مى‏گنجاندى توى داستانت و فقط به يك فلاش‏بك احتياج داشتى تا تو را به شش سالگى ببرد.
    گفته بودى: مى‏خواهم جاى تركه‏ها را ببرم تا پياز داغش را زياد كرده باشم.
    گفته بود: داستانهاى قبلى‏ات هم همين‏طور آبكى بودند. مثل داستان همان مردى كه عاشق خودش شده بود. و خواسته بود كه نخوانى و تو خوانده بودى كه گفته بود: تركه تيغ‏دار مى‏خواهى يا بى‏تيغ و شمرده بود بى‏تيغ ده تا و تيغ‏دار پنج تا...
    مداد رنگيهام را دزديده بودند، دو تا از شش تا را. چيزى حدود شش سال داشتم. توى ده بوديم. من و حميد رفته بوديم مثلاً قبل از مدرسه، كه پايه‏مان قوى شود. زن‏دايى‏ام معلم بود. معلم ابتدايى، و دايى‏ام معلم راهنمايى. خواهرم پولهايش را جمع كرده بود و يك بسته مداد رنگى خريده بود و من ذوق مى‏كردم كه فقط من مداد رنگى دارم و حالا دو تاى آنها را دزديده بودند، و من گريه مى‏كردم و دايى كه مى‏زد كف دستهام.
 گوش مى‏گويد: صداى بوق مدام مى‏آمد. گوشى را آن طرف خط قطع كرده بودند.
    مغز مى‏گويد: اختيار از دستم رفته بود. كلمات بى‏اختيار تكرار مى‏شدند.
    و لب كه فقط خودش را جمع مى‏كند، و دست كه شير آب را باز مى‏كند و فرچه مى‏كشد روى صابون. گونه‏ها قلقك مى‏شوند و تيغ صورت را مى‏برد. سينه‏ها مى‏لرزد. و روده‏ها مى‏گويند: مى‏خواهيم بيرون بياييم از گلو.
    پاها خم مى‏شوند رو به عقب و سينه خودش را خالى مى‏كند. لرز تمام بدن را برمى‏دارد.
    دهان گفته بود: من جسم تو را كشف مى‏كنم و تو هم جسم مرا.
    رويا تُف كرده بود روى چشمها. اينها را چشم‏ها مى‏گويند كه وغ زده بودند و دستها كه تأييد مى‏كنند كه سفت بغل كرده بودند و مغز كه تأكيد مى‏كند: كشفى نبوده فقط لرز بوده و حسى كه مى‏تواند توصيفش كند.
    گفته بود: اينها را حتماً توى داستانت بساز. يك نويسنده خوب كسى است كه آوانگارد باشد و بتواند اين حقيقت را درون وجود خواننده تكان بدهد. چون ما همه يك‏جورهايى سعى در پنهان كردن اين مفاهيم داريم.
    خارج از اين مفاهيم داستانت را بنويس. تئورى بافى نكن و خودت باش. بايد بنويسى كه چرا ديگر نمى‏توانى بنويسى.
    بنويس: چقدر خوب شد كه آبخور داستان‏نويسى به شيوه رفيقمان را رها كردى، منتظر داستانهاى خوبت مى‏مانم.
    اين را كسى گوشه كتابت نوشته بود و تو ديگر نمى‏نوشتى.
    اصلاً خسته نيستى. پاها مثل هميشه دروغ مى‏گويند. بلند شو كمى قدم بزن. روى همين 23 سراميك كف حمام. خسته شده بوديم. عرق كرده بوديم. 16 ساعت جمع شده بوديم روى هم داخل كفش و كر و كور شده بوديم. از بس توى گوشمان صداى گيتار بود و «صد سال تنهايى» ماركز را خوانده بوديم؛ ما كه چيزى نمى‏فهميديم. اين همه ولع براى رسيدن. اينها را مغز مى‏گويد و پاها؛ همراه با چشمها و گوشها كه سرخ و كيپ شده‏اند و دهان كه گس شده است و لب ور مى‏چيند.
    بنويس رويا ايستاد كنار مقبره خيام و عكس گرفتى و سيگار كشيديد و او گفته بود: فراموشش كنى كه به درد هم نمى‏خوريد.
    اينها را كه نوشتى سكوت نكن، داد بكش، سرت را بكوب به ديوار. بنويس كه: اگر خبر مرگ را بشنود دنبال جنازه كه بگوييم نه، او سر خاك كه مى‏آيد.
    و چشمها: حتماً، حتماً كه گريه هم...
    مغز مى‏گويد: اگر بنويسد كه مى‏آيد سر خاك، حتماً  كه گريه هم مى‏كند و دسته گلى هم لابد مى‏آورد براى روى قبر.
    بنويس، بنويس كه گلها را پرت كن روى زمين و دستها را حلقه كن دور بازوهاى مادرم. طورى كه همه بفهمند دوستم داشتى.
    اصلاً تو هم فرياد كن از توى قبر كه به خاطر او... فقط به خاطر او.
    بنويس مگر نمى‏گويند: «دل به دل راه دارد»
    اينها را مرتب بنويس. درباره مجلس زنانه شب سوم و هفت هم بنويس. بنويس سر تا پا سياه مى‏آيد داخل مجلس و همه هم راجع به او حرف مى‏زنند. و صداى قارى هم كه بايد بيايد: الفاتحه مع الصلوات...
    لبها: آب كه روى قبر بپاشد خنك مى‏شويم.
    زبان: عطش كه بگيرى حتى شما چشمها هم دودو مى‏زنيد.
    و تن: خسته شدم، كمرم درد مى‏گيرد از بس كه بايد طاق‏باز بخوابم.
    چشمها مى‏بينند كه كرم برداشته‏اند.
    ننويس، اين حرفها را ننويس. فقط به اين فكر كن كه خون شتك مى‏زند روى ديوار و روى تنت خشك مى‏شود دلمه‏هاى خون. و عكاس حتماً از چشمهاى وق زده‏ات عكس مى‏گيرد. ولى قبل از بريدن رگها حتماً ليف بزن. تميز كه باشى چهره‏ات عرفانى مى‏شود. بعد مچها را ضربدرى ببر كه فكر نكنند كه ترسيده بودى. وصيت‏نامه هم اگر آخر داستانت بنويسى بد نيست. راجع به رؤيا هم بنويس. اصلاً اين داستانت را تقديم به او كن: براى رويا به خاطر همه چيز...
    بلند شو، كاغذها را جمع كن. مواظب باش دستت خيس نباشد. يك سيگار هم بكش. و حالا مادر صدايت مى‏كند. دوش بگير و بعد برو بيرون.
 منبع:الفبا

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است