تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


May 31, 2005 12:48 AM

تجربه در شعر/ضياءالدين ترابى

    نقش تجربه در شعر
      ضياءالدين ترابى 
 
    يكى از ويژگيهاى عمده شعر شاعران بزرگ تحول و تعالى است كه از آغاز تا پايان شعر اين شاعران به چشم مى‏خورد. به عبارت ديگر در شعر اين شاعران هميشه با تحولى رو به تعالى روبه‏رو هستيم كه از نقطه‏اى آغاز و با مرور زمان به سمت و سويى والا در حركت است؛ به گونه‏اى كه اگر بخواهيم اين حركت را در نمودارى به نمايش بگذاريم با نمودارى صعودى روبه‏رو خواهيم شد؛ نمودارى كه نشان‏دهنده تحول و روند تحولى شعر اين شاعران از زبان، بيان، فرم و ساختار تا ديد و محتواى شعر است.
    چنين تحولى در حقيقت ريشه در تجربه و تجربه‏اندوزى دارد. شاعرى كه در جوانى به صرف قريحه شاعرانه و با اتكا به احساس و عاطفه به سرودن شعر روى مى‏آورد، به مرور و با گذشت، با مطالعه و تمرين و تجربه با شگردهاى شاعرانه و نقش فرم و ساختار در انسجام و استحكام شعر آشنا شده و با تمرين و تكرار مى‏تواند به زبان و بيانى درخور شعر دست يابد. حاصل چنين تلاش و كوششى، شعرى است عميق، روان و محكم كه در مقايسه با شعرهاى دوره جوانى شاعر، به راحتى مى‏توان روى تحول شگفت در زبان و بيان، فرم و ساختار، و حتى مفهوم و محتواى شعرهايش انگشت گذاشت.
    بدين گونه بررسى دقيق شعر شاعران بزرگ و موفق به روشنى نشان مى‏دهد كه شعر امرى تجربى است و ريشه در تجربه‏هاى شاعرانه دارد و هر چه زمان بگذرد و بر حجم تجربه‏هاى شاعر افزوده شود، بر عمق و زيبايى و گيرايى شعرش نيز افزوده مى‏شود. به همين دليل گرچه شعر مقوله‏اى قريحى است و استعداد شعر استعدادى است فطرى و ذاتى، ولى اين قريحه ذاتى به تنهايى كافى براى سرودن شعرى والا نيست. از سوى ديگر بدون داشتن قريحه ذاتى با فرا گرفتن همه اصول و شگردهاى شعرى و با آشنايى با همه موازين و شناخت عناصر شعر و نقش كليدى آنها در ساختار كلى شعر و آشنايى با نظريه‏هاى ادبى و حتى تقليد و پيروى از اين نظريه‏ها نيز نمى‏توان شعرى والا و درخور توجه سرود و اصل همان قريحه و استعداد شاعرى است كه امرى فطرى و خدادادى است و نمى‏توان از طريق مطالعه و تمرين صرف به آن دست يافت.
    به همين جهت كار شاعران صناعت صرف نيست و شاعران تنها براساس آموخته‏ها و آشنايى با شگردهاى شاعرانه و نظريه‏هاى ادبى شعر نمى‏گويند ولى تجربه و مطالعه آثار شاعران بزرگ نشان داده است، كه مطالعه، تمرين و ممارست و شناخت دقيق اصول و موازين شعر و نقش كاربردهاى شگردهاى شاعرانه در انسجام و استحكام شعر امرى است ضرورى و هيچ شاعرى نمى‏تواند به اتكا بر قريحه خام و پرورش نيافته خود دست به سرودن شعرى والا و مانا بزند. به عبارت ديگر سرودن شعر علاوه بر داشتن استعداد فردى نياز به مطالعه و تمرين و آموزشى عميق دارد، كه حاصل آن تربيت ذهنى شاعر است و در سايه چنين ذهنيت تربيت شده‏اى است كه شاعران مى‏توانند در هنگام سرودن شعر از اصول و قواعد اكتسابى خود در هر چه بارورتر شدن و زيباتر شدن شعرهايشان بهره ببرند. بدين گونه شاعرى مطالعه مى‏كند، تمرين مى‏كند و مى‏آموزد، و در نهايت اين آموخته‏هايش را به ذهنيت شاعرانه‏اش مى‏سپارد، به گونه‏اى كه اين شگرد و فنون اكتسابى كاملاً درونى و ذاتى شاعر مى‏شود و چنين است كه شاعران موفق و بزرگ در هنگام سرودن شعر بى‏آن‏كه خود بخواهند يا بدانند از همه اين تجربه‏ها و امور اكتسابى و فنون شعرى، در مرحله سرايش و خلاقيت بهره مى‏برند. به گونه‏اى كه شعرى مى‏سرايند والا، محكم و استوار، و زيبا و دلنشين؛ كه در صورت دقت و مطالعه دقيق و موشكافانه به راحتى مى‏توان تأثير اين آموخته‏ها را در شعرهاى اين شاعران بزرگ و موفق به روشنى دريافت.
    بنابراين به راحتى مى‏توان گفت كه شعر خوب حاصل تجربه‏هاى شاعرانه است و اين واقعيتى است كه با بررسى و تحليل شعر شاعران بزرگ و موفق مى‏توان به آن دست يافت و شعر شاعران بزرگ معاصرى چون نيما يوشيج، مهدى اخوان‏ثالث، سهراب سپهرى و احمد شاملو بهترين نمونه اين تجربه‏اندوزيهاى شاعرانه است كه در اينجا براى آشنايى بيشتر با نقش اين تجربه‏اندوزيها در روند تكاملى شعر اين شاعران نمونه‏هايى مى‏آوريم.
    نيما يوشيج بنيان‏گذار شعر نو، پس از ابداع شعر نوآيين خود در طول بيست سال پايانى عمر پربركت خود تعداد زيادى شعر در قالب نو سروده است كه به راحتى روند رو به تكامل اين تحول شاعرانه را مى‏توان در اين شعرها به نمايش گذاشت.
    به‏طور مثال نيما چند سال پس از سرودن و انتشار شعرهاى معروف «ققنوس» و «غراب»، شعر «گل مهتاب» را در سال 1318 مى‏سرايد:
 وقتى كه موج بر زبر آب تيره‏تر
 مى‏رفت و دور
 مى‏ماند از نظر
 شكلى مهيب در دل شب چشم مى‏دريد
 مردى بر اسب لخت‏
 با تازيانه‏اش از آتش‏
 بر روى ساحل از دور مى‏دويد
 و دستهاى او چنان‏
 در كار چيره‏تر
 بودند و بود قايق ما شادمان بر آب‏
    و دو سال بعد شعر «آى آدمها» (1320) را مى‏سرايد:
 آى آدمها كه بر ساحل بساط دلگشا داريد
 نان به سفره، جامه‏تان بر تن‏
 يك نفر در آب مى‏خواند شما را
 موج سنگين را به دست خسته مى‏كوبد
 باز مى‏دارد دهان با چشم از وحشت دريده‏
 سايه‏هاتان را ز راه دور ديده‏
 آب را بلعيده در گود كبود و هر زمان بى‏تابى‏اش افزون‏
 مى‏كند زين آبها بيرون‏
 گاه سر، گه پا
 آى آدمها!
    هنوز در بند تجربه‏اندوزى است و هنوز تمرين مى‏كند و تمام تلاشش معطوف به ارايه نمونه‏هايى است براى تثبيت موقعيت شعر ابداعى خويش. شعرى كه در آن عدم تساوى طولى مصراعها اصل است و قافيه گرچه نقش موسيقايى و زنگ صدا دارد، ولى به روشنى خودش را در پيكره شعر به رخ مى‏كشد. با اين وجود با پشت سر گذاشتن چنين تجربه‏هايى است كه نيما به شعر والا و واقعى خود مى‏رسد و موفق مى‏شود در سالهاى نزديك به پايان هستى شاعرانه شعرهاى موفق و والايى بسرايد مثل «خانه‏ام ابرى‏ست» (1331):
 خانه‏ام ابرى‏ست‏
 يكسره روى زمين ابرى‏ست با آن‏
 از فرار گردنه خرد و خراب و مست‏
 باد مى‏پيچد.
 يكسره دنيا خراب از اوست‏
 و حواس من.
 آى نى‏زن كه تو را آواى نى برده است دور از ره كجايى؟
 كه شعرى موجز، محكم، با ساختارى درخور شعر. و باز در همين سال شعر زيباى «در كنار رودخانه» را مى‏سرايد، با زبان و بيانى محكم، زيبا و با فرم و ساختى درخور شعرى والا و مانا:
 در كنار رودخانه مى‏پلكد سنگ‏پشت پير
 روز، روز آفتابى است‏
 صحنه آييش گرم است.
 سنگ‏پشت پير در دامان گرم آفتابش مى‏لمد، آسوده مى‏خوابد
 در كنار رودخانه.
 در كنار رودخانه من فقط هستم‏
 خسته درد تمنا
 چشم در راه آفتابم را.
    كه تنها كافى است اين دو نمونه آخرى را با دو نمونه بالا از نظر زبان و بيان و روانى و انسجام مقايسه كنيم تا نقش مهم و شگفت تجربه و تجربه‏اندوزى‏هاى شاعرانه در شعر را به روشن دريابيم.
    همين روند را مى‏توان در شعرهاى مهدى اخوان‏ثالث ديد. اخوانى كه با پشتوانه‏اى غنى از شعرهاى تجربى در سبك خراسانى، پس از آشنايى با سبك نوين نيما يوشيج با زبانى ساده و بيانى روشن به روايتهاى شاعرانه در قالب نيمايى مى‏پردازد، ولى با پشت سر گذاشتن تمرين و تجربه‏هايى فراوان به شعرهاى محكم و زيبايى مى‏رسد كه در آن زبان فخيم تن به روايت پيچيده شاعرانه‏اى مى‏دهد كه حاصل آن شعرى عميق و چندبُعدى است. اخوانى كه آغاز كار در سال 1333 «فرياد» را مى‏سرايد با بيانى صريح و يك سويه:
 خانه‏ام آتش گرفته است، آتشى جانسوز
 هر طرف مى‏سوزد، اين آتش‏
 پرده‏ها و فرشها را، تارشان با پود
 من به هر سو مى‏دوم گريان‏
 در لهيب آتش پردود
 وز ميان خنده‏هايم تلخ‏
 وز خروش گريه‏ام، ناشاد
 از درون خسته سوزان‏
 مى‏كنم فرياد، اى فرياد، اى فرياد.
    يا دو سال بعد «چاووشى» را مى‏سرايد كه شعرى است ساده و حرفى با روايتى روشن و خطى:
 بسان رهنوردانى كه در افسانه‏ها گويند
 گرفته كوله‏بار زاد ره بر دوش‏
 فشرده چوبدست خيزران در مشت‏
 گهى پرگوى و گه خاموش‏
 در آن مه‏گون فضاى خلوت افسانگيشان راه مى‏پويند
                   [ما هم راه خود را مى‏كنيم آغاز.
 سه راه پيداست‏
 نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر
 حديثى كه‏ش نمى‏خوانى بر آن ديگر.
    گرچه اين شعرها در حد خود زيبا و دلنشين هستند ولى هرگز قابل مقايسه با شعرى مثل «آنگاه پس از تندر» (1339) نيستند، كه شعرى است كه اخوان با فاصله شش سال از اين شعرها سروده است. شعرى بسيار محكم با زبان بسيار فخيم و فضاى بسيار بديع و شگفت‏انگيز و ساختار درخور توجه:
 آنگه دو دست مرده پى كرده از آرنج‏
 از روبه‏ور مى‏آيد و رگبارى از سيلى‏
 من مى‏گريزم سوى درهايى كه مى‏بينم‏
 باز است، اما پنجه‏اى خونين كه پيدا نيست‏
 از كيست‏
 تا مى‏رسم، در را به رويم كيپ مى‏بندد
 آنگاه زالى جغد و جادو مى‏رسد از راه‏
 قهقاه مى‏خندد
 و آن بسته درها را نشانم مى‏دهد، با مهر و موم و پنجه خونين‏
 سبابه‏اش جنبان به ترساندن‏
 گويد:
 - «بنشين!
 شطرنج.»
 آنگاه فوجى فيل و برج و اسب مى‏بينم‏
 تازان به سويم تند، چون سيلاب...
    همين‏طور سهراب سپهرى نيز كه شعر نو را با پيروى از نيما يوشيج آغاز كرد، اگر مى‏خواست با همان زبان و بيان تقليدى نيما و نيز همان ديد و محتوايى كه در شعرهاى نيما يوشيج موجود است، به سرودن شعر ادامه دهد؛ مسلماً هرگز نه به هويت شعرى مستقل مى‏رسيد و نه به فضاى شاعرانه خاص خودش و به جاى اين‏كه امروز يكى از پنج شخصيت عمده شعر معاصر باشد يقيناً شاعرى مى‏شد در حد انبوه پيروان نيما كه به دليل عدم شناخت راه و يا عدم توان يا شهامت دست انداختن به فضاهاى نوين و دل سپردن به تجربه‏هاى جديد، در نهايت در حد شاعرى پيرو ماندند.
    ولى سهراب سپهرى (كه در آغاز كار نه تنها از زبان و بيان نيما تقليد مى‏كرد، بلكه از نظر ديد و نگاه به جهان پيرامونى نيز دقيقاً تحت تأثير نيما بود و شعرهايى كه مى‏سرود كپى كامل و بى‏نظيرى بود از شعرهاى نيما يوشيج) با گذشتن از مراحل مختلف تجربه‏اندوزى سرانجام به فضا و زبان و بيانى رسيد كاملاً مستقل و از آن خود.
    به‏طور مثال سهراب سپهرى كه در آغاز كار شعرهايى مى‏سرايد كاملاً نيمايى مثل شعر «سرگذشت» (1330):
 مى‏خروشد دريا
 هيچ‏كس نيست به ساحل پيدا
 لكه‏اى نيست به دريا تاريك‏
 كه شود قايق‏
 اگر آيد نزديك.
 مانده بر ساحل‏
 قايقى ريخته شب بر سر او
 پيكرش را ز رهى ناروشن‏
 برده در تلخى ادراك فرو
 هيچ‏كس نيست كه آيد از راه‏
 و به آب افكندش.
    ولى با تحولى كه در انديشه و جهان‏بينى‏اش پديد مى‏آيد، زبان و بيان نيمايى را يكسره كنار مى‏گذارد و تلاش مى‏كند براى به تصوير كشيدن جهان تخيلى خود از زبان و بيان شاعر ديگرى به نام هوشنگ ايرانى استفاده كند. بدين‏ترتيب با كنار گذاشتن وزن عروضى، به زبانى منثور اما پيچيده پناه مى‏برد؛ كه حاصلش شعرهايى است گنگ، ناقص و بى‏ساختار، مثل شعر «فانوس» (1332):
 روى علفها چكيده‏ام‏
 من شبنم خواب‏آلود يك ستاره‏ام‏
 كه روى علفهاى تاريكى چكيده‏ام.
 جايم اينجا نبود
 نجواى نمناك علفها را مى‏شنوم‏
 جايم اينجا نبود
 فانوس‏
 در گهواره خروشان دريا شستشو مى‏كند
 كجا مى‏رود اين فانوس‏
 اين فانوس درياپرست پرعطش مست.
    يا شعرى مثل «شاسوسا» (1340):
 كنار مشتى خاك‏
 در دوردست خودم، تنها نشسته‏ام‏
 نوسانها خاك شد
 و خاكها از ميان انگشتانم لغزيد و فرو ريخت‏
 شبيه هيچ شده‏اى‏
 چهره‏ات را به سردى خاك بسپار
 اوج خودم را گم كرده‏ام.
    اما سپهرى شاعرى نيست كه به اين حد و اين شعرهاى گنگ و بى‏سر و ته دل‏خوش كند، پس به تجربه‏اندوزى‏اش ادامه مى‏دهد و دوباره به وزن عروضى روى مى‏آورد و با استفاده از موسيقى جاافتاده و فنون عروضى شروع به سرودن شعرهايى مى‏كند كه گرچه از نظر قالب نيمايى است، ولى از نظر زبان، بيان و حتى ديد و محتوا، شعرى است مستقل از نيما. شعرى است، كه امضاى خود سپهرى بر زير آن نقش بسته است. اين دوره كه با كتاب «شرق اندوه» آغاز مى‏شود، در اندك زمانى به دو منظومه بلند و زيباى «صداى پاى آب» و «مسافر» منتهى مى‏شود، و همچنان به روند تكاملى خود ادامه مى‏دهد تا به شعرهاى زيبا و دلنشينى مى‏رسد، با فضا و زبان و بيانى بسيار بديع و دلنشين كه در مجموعه شعر «حجم سبز» (1336) آمده است. مجموعه‏اى بسيار جالب و مهم در دوران شاعرى سپهرى با شعرى مثل «نشانى» كه شعرى است موجز، محكم، با ساختارى زيبا و فضايى بديع و گيرا:
 نرسيده به درخت‏
 كوچه‏باغى است كه از خواب خدا سبزتر است‏
 و در آن عشق به اندازه پرهاى صداقت آبى است‏
 مى‏روى تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مى‏آرد
 پس به سمت گل تنهايى مى‏پيچى‏
 دو قدم مانده به گل‏
 پاى فواره جاويد اساطير زمين مى‏مانى‏
 و تو را ترسى شفاف فرا مى‏گيرد
 در صميميت سيال فضا، خش‏خشى مى‏شنوى‏
 كودكى مى‏بينى‏
 رفته از كاج بلندى بالا، جوجه بردارد از لانه نور
 و از او مى‏پرسى‏
 خانه دوست كجاست.
    و باز به راه تكاملى خود ادامه مى‏دهد و به شعرهايى مى‏رسد با فضا و زبانى بسيار بديع و از نظر موسيقايى بسيار متناوب با شعرهاى پيشين خود و بدين‏ترتيب ده سال پيش از انتشار «حجم سبز» آخرين مجموعه شعر خود را با نام «ما هيچ، ما نگاه» منتشر مى‏سازد كه دربرگيرنده آخرين سروده‏هاى اوست، با شعرى مثل «تنها منظره» كه در همان نگاه اولى تفاوت چشمگير آن را نه تنها با شعرهاى اوليه و تجربى شاعر، بلكه با دو منظومه معروف و نيز شعرهاى مجموعه «حجم سبز» به روشنى مى‏توان دريافت، مثل:
 كاجهاى زيادى بلند
 زاغهاى زيادى سياه‏
 آسمان به اندازه آبى‏
 سنگ‏چين‏ها، تماشا، تجرد
 كوچه‏باغ فرا رفته تا هيچ‏
 ناودان مزين به گنجشك‏
 آفتاب صريح‏
 خاك خشنود.
 چشمم تا كار مى‏كرد
 هوش پاييز بود.
    و چنين است وضعيت روند تحول و تأثير تجربه و تجربه‏اندوزيها در تكامل شعر احمد شاملو كه با توش و توانى فوق‏العاده تن به تجربه‏اندوزيهاى فراوان مى‏دهد و با گذر از دهليزهاى تودرتوى تجربه‏اندوزى است كه سرانجام به شعرى مى‏رسد متفاوت و مستقل با زبان و بيانى ويژه خود و پس از پشت سر گذاشتن دوران آغازين تجربه‏اندوزى در قالب نيمايى و سرودن شعرهاى نسبتاً موفق به پيروى از نيما يوشيج به يكباره وزن عروضى را كنار مى‏گذارد و دست به تجربه‏هايى جديدى مى‏زند كه حاصل شعرى است بديع كه براى هميشه مهر و امضاى شاملو را با نام شعر سپيد بر پيشانى خود دارد.
    گرچه همان سروده‏هاى نخستين شاملو در قالب نيمايى نشان مى‏دهد كه او نيز همانند سپهرى در به‏كارگيرى زبان و بيان نيما كاملاً موفق است، به گونه‏اى كه شعرهايش در قالب چهارپاره و نيمايى هر دو چنان شباهتى به زبان و بيان نيما دارد كه تمايز آنها از هم (در صورت نداشتن اسم و امضا) كار بسيار دشوارى است مثل شعر «گل كو» كه شاملو آن را در سال 1330 سروده است:
 شب ندارد سر خواب‏
 مى‏دود، در رگ باغ‏
 باد، با آتش تيزابش، فريادكشان‏
 پنجه مى‏سايد بر شيشه در
 شاخ يك پيچك خشك‏
 از هراسى كه ز جايش نرُبايد توفان‏
 من ندارم سر يأس‏
 با اميدى كه مرا حوصله داد.
    يا شعر «مرغ باران» (1331):
 در تلاش شب كه ابر تيره مى‏بارد
 روى درياى هراس‏انگيز
 وز فراز برج بارانداز خلوت‏
    [ مرغ باران مى‏كشد فريا خشم‏آميز.
 و سرود سرد و پرتوفان درياى حماسه‏خوان گرفته اوج‏
 مى‏زند بالاى هر بام و سرايى موج.
    كه دقيقاً تحت تأثير زبان و بيان و شعرهاى نيما يوشيج سروده شده‏اند و پيداست كه نمى‏توانند به نياز درونى شاعر پاسخى مثبت بدهند. چنين است كه احمد شاملو يكباره وزن عروضى را كنار مى‏نهد و به سرودن شعر در قالب سپيد مى‏پردازد. گرچه مى‏داند اين راه خطرناكى است و تا رسيدن به جان‏پناهى امن نياز به قربانى دارد، با اين وجود دست به تجربه مى‏زند و از قطعه ادبى گرفته تا نثر شاعرانه و شعرهاى منثور همه و همه را تجربه مى‏كند، مثل «سمفونى تاريك» (1326):
 غنچه‏هاى ياس من امشب شكفته است و ظلمتى كه باغ مرا بلعيده، از بوى ياسها معطر و خواب‏آور و خيال‏انگيز شده است.
 با عطر ياسها كه از سينه شب برمى‏خيزد، بوسه‏هايى كه در سايه ربوده شده و خوشبختى‏هايى كه تنها خواب‏آلودگى شب ناظر آن بوده است...
 يا نثر شاعرانه‏اى چون «ركسانا» (1329):
 بگذار پس از من هرگز كسى نداند از ركسانا با من چه گذشت.
 بگذار كسى نداند كه چگونه من از روزى كه تخته‏هاى كف اين كلبه چوبين ساحلى رفت و آمد كفشهاى سنگينم را بر خود احساس كرد و سايه دراز و سردم بر ماسه‏هاى مرطوب اين ساحل متروك كشيده شد، تا روزى كه ديگر آفتاب به چشمهايم نتابد، با شتابى اميدوار كفن خود را دوخته‏ام...
    و در اين تجربه‏اندوزيهاست كه با زبان موسيقايى خاصى آشنا مى‏شود و با به‏كارگيرى واژگان و تركيبهايى در پى بيان خاص خود است، مثل شعر «سرود مردى كه تنها راه مى‏رود.» (1334):
 در برابر هر حماسه من ايستاده بودم.
 و مردى كه اكنون با ديوارهاى اتاقش آوار آخرين را انتظار مى‏كشد
 از پنجره كوتاه كلبه به سپيدارى خشك نظر مى‏دوزد
 به سپيدار خشك كه مرغى سياه بر آن آشيان كرده است.
    و در پى اين تجربه‏هاست كه با موسيقى نهفته در نثر قرن چهارم و پنجم آشنا مى‏شود و با استفاده از چنين موسيقى نهفته‏اى است كه به شعرش هويتى مى‏بخشد و كم‏كم به زبان و بيان خاص خود دست مى‏يابد. مثل شعرهايى كه بعدها در كتابهاى بعدى مثلاً «ققنوس در باران» (1345) بدان مى‏رسد، مثل شعر «اسباب»:
 آنچه جان‏
       از من‏
          همى ستاند
 اى كاش دشنه‏اى باشد
 يا خود
 گلوله‏يى‏
 زهر مبادا اى كاشكى‏
          زهر كينه و رشك‏
          يا خود زهر نفرتى.
    و بالاخره به شعرهاى زيباى خود در كتابهاى «مرثيه‏هاى خاك»، «شكفتن در مه»، «دشته در ديس» و «ابراهيم در آتش» مى‏رسد كه ديگر به هيچ‏وجه از نظر زبان و بيان و فرم و ساختار و حتى فضا و محتوا، قابل مقايسه با شعرهاى نخستين وى نيست؛ شعرهايى چون «تمثيل» (1348):
 زمين را
       باران بركتها شدن‏
 مرگ فواره‏
       از اين دست است‏
 ورنه خاك‏
       از تو
          باتلاقى خواهد شد
 چون به گونه جو باران حقير
       مرده باشى‏
    كه تقطيع خاص پلكانى بر تشخص اين شعرها مى‏افزايد و همين روند به تكامل ادامه دارد تا آخرين كارهاى شاعر، مثل شعر «تعويذ» (1352):
 به چرك مى‏نشيند
       خنده‏
 به نوار زخمبنديش ار
       ببندى‏
 رهايش كن‏
 رهايش كن‏
       اگر چند
 قيوله ديو
       آشفته مى‏شود.
 چمن است اين‏
 چمن است‏
 با لكه‏هاى آتش‏خون گل.
    و با چنين تجربه‏ها و خطرها و حذرهاست كه سرانجام به شعرهايى مى‏رسد بسيار محكم، عميق و تأثيرگذار، با ساختارى استوار و در عين حال موجز و مختصر، مثل شعر «طرح‏هاى زمستانى» (1375):
 چرك مرده‏گى، پر جوش و جنجال كلاغان و
 سپيدى درازگويى برف‏
 ته سفره تكانيده به مرز كرت‏
 تنها حادثه است.
    و سرانجام آخرين سروده‏هايش كه در مجموعه شعر آخرش با نام «حديث بى‏قرارى‏هامان» (1380) گردآورى و چاپ شده است، كه به تنهايى مبين نقش تجربه در روند تكاملى شعر شاعر مى‏تواند باشد و تأييدى بر نظريه اظهار شده در مورد نقش تجربه و تجربه‏اندوزى در روند تكامل شعر شاعران.
    از اين مجموعه شعر بسيار زيبا، عميق و دلنشين «با تخلص خونين بامداد» (1376) را برگزيده‏ام كه به خاطر فرم و ساختار زيبايى كه دارد، تمام شعر را در اينجا مى‏آورم:
 مرگ آن‏گاه پاتابه همى گشود كه خروس سحرگاهى‏
 بانگى همه از بلور سر مى‏داد -
       گوش به بانگ خروسان درسپردم‏
       هم از لحظه ترد ميلاد خويش.
 
 مرگ آن‏گاه پاتابه همى گشود كه پوپك زردخال‏
 بى‏شانه نقره به صحرا سر مى‏نهاد -
       به چشم، تاجى به خاك افكنده جستم‏
       هم از لحظه نگران ميلاد خويش.
 
 مرگ آن‏گاه پاتابه همى گشود كه كبك خرامان‏
 خنده غفلت به دامنه سر مى‏داد -
       به دركشيدن جام قهقهه همت نهادم‏
       هم از لحظه گريان ميلاد خويش.
 
 مرگ آن‏گاه پاتابه همى گشود كه درخت بهارپوش‏
 رخت غبارآلود به قامت مى‏آراست -
       چشم به راه خزان تلخ نشستم‏
       هم از لحظه نوميد ميلاد خويش.
 
 مرگ آن‏گاه پاتابه همى گشود كه هزار سياه‏پوش‏
 بر شاخسار خزانى ترانه بدرود ساز مى‏كرد -
       با تخلص سرخ بامداد به پايان بردم‏
    لحظه لحظه تلخ انتظار خويش.



منبع: الفبا

 

IranPoetry.com//©2004-2008 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است