تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


January 14, 2005 12:57 PM

عليرضا قزوه

 

ghazveh2.jpg


 1
در شهر يکي نيست چو چشمان تو خون ريز
من شهر نشابورم و تو لشکر چنگيز
اي اشک توام باده و چشم تو پياله
از زلف تو سرشارم و از چشم تو لبريز
پرهيزگران را چه نيازي ست به توبه
يا توبه گران را چه نيازي ست به پرهيز
هر روز يکي خشت مي افتد به سر ما
اي سقف ترک خورده ، به يک باره فرو ريز
اي آينه ي " لست عليهم بمسيطر"
درياب مرا ، حضرت شمس الحق تبريز!


2
براي محمد علي بهمني


شكل دريا شده اي ، معني دريا كه تويي
بندرعباس غزل مي شود آنجا كه تويي
اصفهان غزلت ، آخر خاتم كاري ست
به خود مشرق آيات تماشا كه تويي
پشت آن جاري امواج غزل غير تو كيست ؟
از خودت هيچ نپرسيده اي آيا كه تويي؟!
در نگاهم تو به رقص آمده اي يا كه منم؟
من در آيينه به حرف آمده ام يا كه تويي؟
ما چو گنجشك ، گرفتار در اين حجم غريب
بگريزيم از اين پنجره وا كه تويي
عاشقي فهم محمد علي بهمني است
بر من آسان نشد اين سخت معما كه تويي


3


اين روزها
اسفنديار تبليغ لنز مي کند و
دهقان توس
به برگه هاي جريمه نگاه مي کند و
محمود غزنوي
با بنزي سياه مي گذرد
از چراغ قرمز
اگر دماوندي که قصه از آنجا آغاز شد
همين دماوند است
پس رستم کجاست ؟
گرد آفريد کو ؟
من که در اين خيابان ها
جز سودابه هيچ نمي بينم


ـ آقا لطفا فندک تان ...
مي خواهم پر سيمرغ را آتش بزنم


4
راستي دنيا چه غريبه
کار آدماش فريبه
واسه کشتن مسيحا
هر درختي يه صليبه


دلمون خيلي گرفته س
دردمون خيلي بزرگه
گرگا تو لباس ميشن
هر سگ گله يه گرگه


زين و اسبمونو بردن
نذارين راهو بدزدن
توي اين شباي وحشت
نکنه ماهو بدزدن !


بعضي يا چه پر ستاره
بعضي يا چه بي فروغن
بعضي آدما فرشته
بعضي آدما دروغن


زندگي يه انتخابه
مي شه خوب بود ، مي شه بد بود
بايد عاشقونه پر زد
بايد عاشقي بلد بود


5


ِِيک
دو ...
بروِِيم که وقت نِِيست
تو اِِي نِِي عزِِيز
کرشمه را بعد از چهار گرِِيه ِِي دِِيگر سر کن
با زخمه هاِِي عشِِيران و
با نواِِي نهفت
از نِِيشابور تا نِِي رِِيز
امشب تمام راز و نِِيازم
تمام جامه درانم
تمام نفِِير نوروزم
سوز و گداز لِِيلِِي و مجنونم
تمام هماِِيونم
به بوِِي جوِِي مولِِيان که رسِِيدِِي
دوباره در نِِي داوودِِي ات بدم
ِِيک
 دو...
تو ماهور دلگشاِِي خودم خواهِِي بود
به شرط آن که در آمدت کرشمه و آواز باشد
و موِِيه هاِِي غرِِيبت بلرزاند
شانه هاِِي مسِِيحا را
 
صداِِي زنگوله ِِي شتران مِِي آِِيد
صداِِي گرِِيه ِِي پروانه ها و سوز خسروانِِي ها
که روح فزاست
صداِِي لِِيلِِي و مجنون مِِي آِِيد
اگر گذارت به ماوراء النهر افتاد
تو را به شور دگر خواهم برد
به اوج
به سلمک
به مجلس افروزان
تو را به گرِِيه هاِِي دوبِِيتِِي
 به رٍنگ شهرآشوب
تو را به سفره ِِي صفاِِي بزرگان خواهم برد
اگر گذارت به ماوراء النهر افتاد
من آنجاِِيم
ِِيک
دو ...
بِِيست و دو
و اِِين حکاِِيت عشاق است !



6
مي دونم يه شب مي آي خاکو چراغون مي کني
شيشه ي عمر شبو مي شکني داغون مي کني
شنيدم وقتي بياي از آسمون گل مي ريزه
کوچه باغا رو پر از بيداي مجنون مي کني
شنيدم وقتي بياي غصه هامون تموم مي شه
قحطي گريه مي آد ، خنده رو ارزون مي کني
آسمون به احترامت پا مي شه به اون نشون
که تو سفره ي زمين خورشيدو مهمون مي کني
دلامون خيلي گرفته س ، شبامون خيلي سياس
مي دونم يه شب مي آي خاکو چراغون مي کني
چراغوني
مي دونم يه شب مي آي خاکو چراغون مي کني
شيشه ي عمر شبو مي شکني داغون مي کني
شنيدم وقتي بياي از آسمون گل مي ريزه
کوچه باغا رو پر از بيداي مجنون مي کني
شنيدم وقتي بياي غصه هامون تموم مي شه
قحطي گريه مي آد ، خنده رو ارزون مي کني
آسمون به احترامت پا مي شه به اون نشون
که تو سفره ي زمين خورشيدو مهمون مي کني
دلامون خيلي گرفته س ، شبامون خيلي سياس
مي دونم يه شب مي آي خاکو چراغون مي کني


7
ز فرط گريه باران مي چکد از دستم اين شب ها
يکي دستم بگيرد ، مست مست مستم اين شب ها
غزل مي خوانم و سجاده ام پر مي کشد با من
نمي خوابند يک شب عرشيان از دستم اين شب ها
خدا را شکر سوزي هست ، آهي هست ، اشکي هست
همين که قطره اشکي هست يعني هستم اين شب ها
به جاي خون به رگ هايم کبوتر مي پرد تا صبح
تشهد نامه مي بندد به بال دستم اين شب ها
دلي برداشتم با تکه ابري از نگاه خود
به پابوس قيامت بار خود را بستم اين شب ها


8

 
به بام بر شده ام از سپيده ي تو بگويم
اذان به وقت گلوي بريده ي تو بگويم
اذان به وقت گلويي که قطعه قطعه غزل شد
غزل غزل شده ام تا قصيده ي تو بگويم
غزل غزل شده ام اي شهيد عشق که چون گل
ز عاشقان گريبان دريده ي تو بگويم
هزار مرتبه آتش شدم ، نشد که غروبي
ز خيمه هاي به آتش کشيده ي تو بگويم
خوشا هماره نمازي که حمد ، مدح تو باشد
به جاي سوره صفات حميده ي تو بگويم
به بام بر شده ام با عقيق _ آينه _ سبزه
مگر ز ديدن ماه نديده ي تو بگويم
به بام بر شده ام تشنه – با صداي بريده
اذان به وقت گلوي بريده ي تو بگويم
 


 9


    شعر ايران    
 با كاروان نيزه     على‏رضا قزوه - حوزه هنرى مرکز
 
 
 (بند اول)
 مى‏آيم از رهى كه خطرها در او گم است‏
 از هفت منزلى كه سفرها در او گم است‏
 از لابه‏لاى آتش و خون جمع كرده‏ام‏
 اوراق مقتلى كه خبرها در او گم است‏
 دردى كشيده‏ام كه دلم داغدار اوست‏
 داغى چشيده‏ام كه جگرها در او گم است‏
 با تشنگان چشمه احلى من‏العسل‏
 نوشم ز شربتى كه شكرها در او گم است‏
 اين سرخى غروب كه همرنگ آتش است‏
 توفان كربلاست كه سرها در او گم است‏
 ياقوت و دُر صيرفيان را رها كنيد
 اشك است جوهرى كه گهرها در او گم است‏
 هفتاد و دو ستاره غريبانه سوختند
 اين است آن شبى كه سحرها در او گم است‏
 
 (بند دوم)
 جوشيد خونم از دل و شد ديده باز، تر
 نشنيد كس مصيبت از اين جان‏گدازتر
 صبحى دميد از شب عاصى سياه‏تر
 وز پى شبى ز روز قيامت درازتر
 بر نيزه‏ها تلاوت خورشيد، ديدنى‏ست‏
 قرآن كسى شنيده از اين دلنوازتر؟
 قرآن منم چه غم كه شود نيزه، رحل من‏
 امشب مرا در اوج ببين سرفرازتر
 عشق توام كشاند بدين‏جا، نه كوفيان‏
 من بى‏نيازم از همه، تو بى‏نيازتر
 قنداق اصغر است مرا تير آخرين‏
 در عاشقى نبوده ز من پاكبازتر
 با كارون نيزه شبى را سحر كنيد
 باران شويد و با همه تن گريه سر كنيد
 
 (بند سوم)
 فرصت دهيد گريه كند بى‏صدا، فرات‏
 با تشنگان بگويد از آن ماجرا، فرات‏
 گيرم فرات بگذرد از خاك كربلا
 باور مكن كه بگذرد از كربلا، فرات‏
 با چشم اهل راز نگاهى اگر كنيد
 دربر گرفته مويه‏كنان مشك را فرات‏
 چشم فرات در ره او اشك بود و اشك‏
 زان‏گونه اشكها كه مرا هست با فرات‏
 حالى به داغ تازه خود گريه مى‏كنى‏
 تا مى‏رسى به مرقد عباس، يا فرات‏
 از بس‏كه تير بود و سنان بود و نيزه بود
 هفتاد حجله بسته شد از خيمه تا فرات‏
 از طفل آب، خجلت بسيار مى‏كشم‏
 آن يوسفم كه ناز خريدار مى‏كشم‏
 (بند چهارم)
 بعد از شما به سايه ما تير مى‏زدند
 زخم زبان به بغض گلوگير مى‏زدند
 پيشانى تمامى‏شان داغ سجده داشت‏
 آنان كه خيمه‏گاه مرا تير مى‏زدند
 اين مردمان غريبه نبودند، اى پدر
 ديروز در ركاب تو شمشير مى‏زدند
 غوغاى فتنه بود كه با تيغ آبدار
 آتش به جان كودك بى‏شير مى‏زدند
 ماندند در بطالت اعمال حجشان‏
 محرم نگشته تيغ به تقصير مى‏زدند
 در پنج نوبتى كه هبا شد نمازشان‏
 بر عشق، چار مرتبه تكبير مى‏زدند
 هم روز و شب به گرد تو بودند سينه‏زن‏
 هم ماه و سال، بعد تو زنجير مى‏زدند
 از حلقهاى تشنه، صداى اذان رسيد
 در آن غروب، تا كه سرت بر سنان رسيد
 
 (بند پنجم)
 كو خيزران كه قافيه‏اش با دهان كنند
 آن شاعران كه وصف گل ارغوان كنند
 از من به كاتبان كتاب خدا بگو
 تا مشق گريه را به نى خيزران كنند
 بگذار بى‏شمار بميرم به پاى يار
 در هر قدم دوباره مرا نيمه‏جان كنند
 پيداست منظرى كه در آن روز انتقام‏
 سرهاى شمر و حرمله را بر سنان كنند
 يا رب، سپاه نيزه، همه دستشان تهى‏ست‏
 بى‏توشه‏اند و همرهى كاروان كنند
 با مهر من، غريب نمانند روز مرگ‏
 آنان كه خاك مهر مرا حرز جان كنند
 با پاى سر، تمامى شب، راه آمدم‏
 تنهايى‏ام نبود، كه با ماه آمدم‏
 
 (بند ششم)
 اى زلف خون‏فشان توام ليلةالبرات‏
 وقت نماز شب شده، حى على‏الصلات‏
 از منظر بلند، ببين صف كشيده‏اند
 پشت سرت تمامى ذرات كائنات‏
 خود، جارى وضوست، ولى در نماز عشق‏
 از مشكهاى تشنه وضو مى‏كند، فرات‏
 طوفان خون وزيده، سر كيست در تنور؟
 خاك تو نوح حادثه را مى‏دهد نجات!
 بين دو نهر، خضر شهادت به جستجوست‏
 تا آب نوشد از لبت، اى چشمه حيات‏
 ما را حيات لم‏يزلى، جز رخ تو نيست‏
 ما بى‏تو چشم بسته و ماتيم و در ممات‏
 عشقت نشاند، باز به درياى خون، مرا
 وقت است تيغت آورد از خود، برون، مرا
 
 (بند هفتم)
 از دست رفته دين شما، دين بياوريد!
 خيزيد، مرهم از پى تسكين بياوريد!
 دست خداست، اين‏كه شكستيد بيعتش‏
 دستى خداى‏گونه‏تر از اين بياوريد!
 وقت غروب آمده، سرهاى تشنه را
 از نيزه‏هاى بر شده، پايين بياوريد!
 امشب براى خاطر طفل سه ساله‏ام‏
 يك سينه‏ريز، خوشه پروين بياوريد!
 گودال، تيغ كند، سنانهاى بى‏شمار
 يك ريگزار، سفره چرمين بياوريد!
 سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدى‏ست!
 فالى زنيد و سوره ياسين بياوريد!
 خاتم سوى مدينه بگو بى‏نگين برند!
 دست بريده، جانب ام‏البنين برند!
 
 (بند هشتم)
 خون مى‏رود هنوز ز چشم تر شما
 خرمن زده‏ست ماه، به گرد سر شما
 آن زخمهاى شعله‏فشان، هفت اخترند
 يا زخمهاى نعش على‏اكبر شما؟
 آن كهكشان شعله‏ور راه شيرى است‏
 يا روشنان خون على‏اصغر شما؟
 ديوان كوفه از پى تاراج آمدند
 گم شد نگين آبى انگشتر شما
 از مكه و مدينه، نشان داشت كربلا
 گل داد (نور) و (واقعه) در حنجر شما
 با زخم خويش، بوسه به محراب مى‏زديد
 زان پيشتر كه نيزه شود منبر شما
 گاهى به غمزه، ياد ز اصحاب مى‏كنى‏
 بر نيزه، شرح سوره احزاب مى‏كنى‏
 
 (بند نهم)
 در مشك تشنه، جرعه آبى هنوز هست‏
 اما به خيمه‏ها برسد با كدام دست؟
 برخاست با تلاوت خون، بانگ يااخا
 وقتى «كنار درك تو، كوه از كمر شكست»
 تيرى زدند و ساقى مستان ز دست رفت‏
 سنگى زدند و كوزه لب‏تشنگان شكست!
 شد شعله‏هاى العطش تشنگان، بلند
 باران تير آمد و بر چشمها نشست‏
 تا گوش دل شنيد، صداى (الست) دوست‏
 سر شد (بلى)ى تشنه‏لبان مى الست‏
 ناگاه بانگ ساقى اول بلند شد
 پيمانه پر كنيد، هلا عاشقان مست‏
 باران مى گرفت و سبوها كه پر شدند
 در موج تشنگى، چه صدفها كه دُر شدند
 
 (بند دهم)
 باران مى گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
 ديگر به آب زمزم و كوثر چه حاجت است؟
 آوازه شفاعت ما، رستخيز شد
 در ما قيامتى‏ست، به محشر چه حاجت است؟
 كى اعتنا به نيزه و شمشير مى‏كنيم؟
 ما كشته توأيم، به خنجر چه حاجت است؟
 بى‏سر دوباره مى‏گذريم از پل صراط
 تا ما بر آن سريم، به اين سر چه حاجت است؟
 بسيار آمدند و فراوان، نيامدند
 من لشكرم خداست، به لشكر چه حاجتى است‏
 بنشين به پاى منبر من، نوحه‏خوان، بخوان؟
 تا نيزه‏ها به پاست، به منبر چه حاجت است‏
 در خلوت نماز، چو تحت الحنك كنم‏
 راز غدير گويم و شرح فدك كنم‏
 
 (بند يازدهم)
 از شرق نيزه، مهر درخشان برآمده‏ست‏
 وز حلق تشنه، سوره قرآن برآمده است‏
 موج تنور پيرزنى نيست اين خروش‏
 طوفانى از سماع شهيدان برآمده‏ست‏
 اين كاروان تشنه، ز هر جا گذشته است‏
 صد جويبار، چشمه حيوان برآمده‏ست‏
 باور نمى‏كنى اگر از خيزران بپرس‏
 كآيات نور، از لب و دندان برآمده‏ست‏
 انگشت ما گواه شهادت كه روز مرگ‏
 انگشترى ز دست شهيدان برآمده‏ست‏
 راه حجاز مى‏گذرد از دل عراق‏
 از دشت نيزه، خار مغيلان برآمده‏ست‏
 چون شب رسيد، سر به بيابان گذاشتيم‏
 جان را كنار شام غريبان گذاشتيم‏
 
 (بند دوازدهم)
 گودال قتلگاه پر از بوى سيب بود
 تنهاتر از مسيح، كسى بر صليب بود
 سرها رسيد از پى هم، مثل سيب سرخ‏
 اول سرى كه رفت به كوفه، حبيب بود!
 مولا نوشته بود: بيا اى حبيب ما
 تنها همين، چقدر پيامش غريب بود
 مولا نوشته بود: بيا، دير مى‏شود
 آخر حبيب را ز شهادت نصيب بود
 مكتوب مى‏رسيد فراوان، ولى دريغ‏
 خطش تمام، كوفى و مهرش فريب بود
 اما حبيب، رنگ خدا داشت نامه‏اش‏
 اما حبيب، جوهرش «امن‏يجيب» بود
 يك دشت، سيب سرخ، به چيدن رسيده بود
 باغ شهادتش، به رسيدن رسيده بود
 
 (بند سيزدهم)
 تو پيش روى و پشت سرت آفتاب و ماه‏
 آن يوسفى كه تشنه برون آمدى ز چاه‏
 جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام‏
 برگشته‏اى و مى‏نگرى سوى قتلگاه‏
 امشب، شبى‏ست از همه شبها سياه‏تر
 تنهاتر از هميشه‏ام اى شاه بى‏سپاه‏
 با طعن نيزه‏ها به اسيرى نمى‏رويم‏
 تنها اسير چشم شماييم، يك نگاه!
 امشب به نوحه‏خوانى‏ات از هوش رفته‏ام‏
 از تار واى وايم و از پود آه آه‏
 بگذار شام، جامه شادى به تن كند
 شب با غم تو كرده به تن، جامه سياه!
 بگذار آبى از عطشت نوشد آفتاب‏
 پيراهن غريب تو را پوشد آفتاب‏
 
 (بند چهاردهم)
 قربان آن نى‏يى كه دمندش سحر، مدام‏
 قربان آن مى‏يى كه دهندش على‏الدوام‏
 قربان آن پرى كه رساند تو را به عرش‏
 قربان آن سرى كه سجودش شود قيام‏
 هنگامه برون شدن از خويش، چون حسين(ع)
 راهى برو كه بگذرد از مسجدالحرام‏
 اين خطى از حكايت مستان كربلاست‏
 ساقى فتاد، باده نگون شد، شكست جام!
 تسبيح گريه بود و مصيبت، دو چشم ما
 يك الامان ز كوفه و صد الامان ز شام‏
 اشكم تمام گشت و نشد گريه‏ام خموش‏
 مجلس به سر رسيد و نشد روضه‏ام تمام‏
 با كاروان نيزه به دنبال، مى‏روم‏
 در منزل نخست تو از حال مى‏روم‏
 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است