تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


July 25, 2008 08:11 AM

حمید مصدق

mossadegh.jpg


حمید مصدق بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا متولد شد. چند سال بعد به همراه خانواده اش به اصفهان رفت و تحصیلات خود را در آنجا ادامه داد. او در دوران دبیرستان با منوچهر بدیعی، هوشنگ گلشیری،محمد حقوقی و بهرام صادقی هم مدرسه بود و با آنان دوستی و آشنایی داشت.مصدق در ۱۳۳۹ وارد دانشکده حقوق شد و در رشته بازرگانی درس خواند. از سال ۱۳۴۳ در رشته حقوق قضایی تحصیل کرد و بعد هم فوق لیسانس اقتصاد گرفت. در ۱۳۵۰ در رشته فوق لیسانس حقوق اداری از دانشگاه ملی فارغ التحصیل شد و در دانشکده علوم ارتباطات تهران و دانشگاه کرمان به تدریس پرداخت.وی پس ار دریافت پروانه وکالت از کانون وکلا در دوره های بعدی زندگی همواره به وکالت اشتغال داشت و کار تدریس در دانشگاه های اصفهان، بیرجند و بهشتی را پی می گرفت.در ۱۳۴۵ برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت و در زمینه روش تحقیق به تحصیل و تحقیق پرداخت. تاسال ۱۳۵۸ بیشتر به تدریس روش تحقیق استغال داشت و از ۱۳۶۰ تدریس حقوق خصوصی به خصوص حقوق تعاون . مصدق تا پایان عمر عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی بود و مدتی نیز سردبیری مجله کانون وکلا را به عهده داشت.حمید مصدق در هشتم آذرماه ۱۳۷۷ بر اثر بیماری قلبی در تهران درگذشت. منبع: ویکی پدیا


 


چند شعر  از  کتاب های  مختلف او با  هم  می خوانیم:


1


گل خورشید وا می شد
شعاع مهر از خاور
نوید صبحدم می داد
شب تیره سفر می کرد
جهان ازخواب بر می خاست
و خورشید جهان افروز
شکوهش می شکست آنگه
 خموشی شبانگاه دژم رفتار
 و می آراست
 عروس صبح را زیبا
 و می پی راست
جهان را از سیاهی های زشت اهرمن رخسار
زمین را بوسه زد لب های مهر آسمان آرا
و برق شادمانی ها
به هر بوم و بری رخشید
 جهان آن روز می خندید
 میان شعله های روشن خورشید
پیام فتح را با خود از آن ناورد
نسیم صبح می آورد
سمند خسته پای خاطراتم باز می گردید
 می دیدم در آن رویا و بیداری
 هنوز آرام
 کنار بستر من مام
 مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد
برایم داستان می گفت
 برایم داستان از روزگار باستان می گفت
دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سیه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
 دریغا صبح هشیاری !
 دریغا روز بیداری !
 


2
ای داد !
 تند باد
 توفان و سیل و صاعقه هر سوی ره گشاد
 دیگر به اعتمادِ که باید بود ؟
دیوار اعتماد فرو ریخت
 و کسوتِ بلند تمنا
 بر قامت بلند تو کوتاه تر نمود
 پایان آشنایی
آغاز رنجِ تفرقه ای سخت دردناک
 هر سوی سیل
 سنگین و سهمناک
من از کدام نقطه
آغاز می کنم ؟
توفان و سیل و صاعقه
اینک دریچه را
من با کدام جرات
 سوی ستاره ی سحری باز می کنم ؟


 


 3


نه! نه! نه!
 این هزار مرتبه گفتم: نه !
 دیگر توان نمانده
توانایی
در بند بند من
 از تاب رفته است
 شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام این شب تاریک
تاریک چون تفاهم من با تو
انسان
 افسانه ی مکرر اندوه و رنج را
 تکرار می کند
 گفتی
 امیدهاست
 در ناامید بودن من
 اما
 این ابر تیره را نم باران نبود و نیست
 این ابر تیره را سر باریدن
انسان به جای آب
 هرمِ سرابِ سوخته می نوشد
گلهای نو شکفته
 این لاله های سرخ
گل نیست
 خون رسته ز خاک است
 باور کن اعتماد
 از قلبهای کال
 بار رحیل بسته
 و مهربانی ما را
 خشم و تنفر افزون
 از یاد برده است
 باورنمی کنی که حس پاک عاطفه در سینه مرده است؟


 


4


چه روزهایی خوب
که در من و تو گل آفتاب می رویید
به شهر شهره  ی شعر و شراب می رفتیم
به کشهکشان پر از آفتاب می رفتیم
قلندرانه
 گریبان دریده تا دامن
به آستانه ی حافظ
خراب می رفتیم
و چشمهای تو با من همیشه می گفتند
رها شو از تن خاکی
از این خیال که در خیل خوابها داری
 مرا به خواب مبین
 بیا به خانه من
 خوب من!
 به بیداری
به این فسانه ی شیرین به خواب می رفتیم
 و چشمهای سیاهت سکوت می آموخت
ز چشمهای سیاهت همیشه می خواندم
به قدر ریگ بیابان دروغ می گویی
درون آن برهوت
 این من و تو و ما مبهوت
 فریب خورده به سوی سراب می رفتیم


 


 5
من از کدام دیار آمدم که هر باغش
هزار چلچله را گور گشت و بی گل ماند ؟
من از کدام دیار آمدم که در دشتش
نه باغ بود و نه گل ?
 تیر بود و مردن بود
و در تب تف مرداد
 جان سپرد
گذشت تابستان
دگر بهار نیامد
و شهر شهر پریشیده
بی بهاران ماند
 و دشت سوخته در انتظار باران ماند
امید معجزه یی ؟
 نه
 امید آمدن شیر مرد میدان ماند
اگر چه بر لب من از سیاهی مظلم
و پایداری شب
ناله هست و شیون هست
 امید رستن از این تیرگی جانفرسا
هنوز با من هست
امید
 آه امید
 کدام ساعت سعدی
 سپیده سحری آن صعود صبح سخی را
به چشم غوطه ورم در سرشک خواهم دید؟
  


6


رنجوری تو را
 باور نمی کنم
ای پیش مرگ تو همه رخشنده اختران
تو مرگ آفتاب درخشان و پاک را
 باور مکن
 که ابر ملالی اگر تو راست
 چونان غروب سرد غم انگیز بگذرد
 دردی اگر به جان تو بنشست
 این نیز بگذرد
 تهمت به تو ؟
 تهمت زدن چگونه توانم به آفتاب ؟
لعنت به آن کنم که دو رو بود
 نفرین به او کنم که عدو بود


 


7
 روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
 من می شناختم او را
نام تو راهمیشه به لب داشت
 حتی
 در حال احتضار
 آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان
 آن مرد بی قرار
 روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
 و گفت وگو نمی کرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش
 تصویری از بلندی اندام می کشید
 و در تصورش
 تصویر تو بلندترین سرو باغ را
تحقیر کرده بود
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او پاک زیست
پاکتر از چشمه ای نور
هم چون زلال اشک
یا چو زلال قطره باران به نوبهار
 آن کوه استقامت
 آن کوه استوار
وقتی به یاد روی تو می بود
 می گریست
 روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او آرزوی دیدن رویت را
 حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
اما برای دیدن توچشم خویش را
 آن در سرشک غوطه ور آن چشم پاک را
پنداشت
 آلوده است و لایق دیدار یار نیست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
 آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
شاید روزی اگر
چه ؟ او؟ نه آه ... نمی آید


 


8


دختری استاده بر درگاه
چشم او بر راه
 در میان عابران چشم انتظار مرد خود مانده ست
 چشم بر می گیرد از ره
باز
می دهد تا دوردستِ جاده مرغ دیده را پرواز
از نبرد آنان که برگشتند
گفته اند
او بازخواهد گشت
لیک در دل با خود این گویند
صد افسوس
 بر فراز بام این خانه
 روح او سرگرم در پرواز خواهد گشت
جاده از هر عابری خالی ست
 شب هم از نیمه گذشته ست و کسی در جاده پیدا نیست
 باز فردا
 دخترک استاده بر درگاه
 چشم او بر راه!

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است