تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


July 5, 2008 02:06 PM

نصرت رحمانی

nosratrahmani.jpg


نصرت رحمانی در سال ۱۳۰۸ در تهران متولد شد دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در همین شهر به پایان رساند و سپس وارد مدرسه پست و تلگراف و تلفن شد سپس به کار در رادیو پرداخت سپس به روزنامه نگاری پرداخت و بعد مسوول صفحات شعر مجله زن روز شد خود او در جایی در زندگی نامه اش می نویسد :
   

 نصرت رحمانی هستم , زاده و پروریده تهران...حرفه ام قلمزنی است همین


 


فرار ابر


 می بافت دست سنگ
 گیسوی رود را
 می ریخت آفتاب
پولک بروی دامن چین دار آب مست
یک تکه ابر خرد
از ابرهای تیره جدایی گرفت و رفت
می بافت دست سنگ
گیسوی رود را
می ریخت آفتاب
 پولک بر روی دامن چین دار آب مست
 یک تکه ابر خرد
 از ابرهای تیره جدایی گرفت ، و رفت
تنها نهاد سایه ابر کبود را
 کوتاه کرد قصه گفت و شنود را
 بود و نبود را


       بلوف 
        
   هرگز شکست حقارت نیست
   پیروزی
   پاسدار اسارت نیست
   این کهنه قصه را
   زنجیرهای پاره به من گفتند! 
     

   - پاس
   - پس متن ها و دواوین
   - در کار خشت زدن ماهرند" سعدی" ها؛
   در غربت غریب طرابلس
   - من نیستم
   - تو؟
   - جا
    
   - تاریخ...؟
   - سقز است ، سق می زنند اساتید عینکی
   - دوبل
   - دیدم ، شما
   - من نیستم
   - نباش
   - بازی کنیم ، تو؟
    
   - من ... رست
   - رو کن
   - دو هفت
   - رنگ !
    
   آه .. ، لذت
   لذت تخدیر باخت ، باخت !
   آری شکست حقارت نیست
   در هر قمار، در هر نبرد، در هر تضاد و تفاهم
   دیگر
   پیروزی است باخت!
    
   اینک
   هر تک گلوله .. ، آه
   قرص مسکنی ست.
    
   تنها آنها که مرده اند از مرگ نمی ترسند
   چون من
   چون من که بارها
   مردانه مرده ام
   تابوت خویش را همه ی عمر
   بر دوش برده ام.
    
   بازی کنید
   از باختن نهراسید
   پیروزی است باخت
   یا آنکه زار، زار بگریید
   بر پای من که در وطن ام خشت می زنم
   در غربت قریب دیارم
    
   بازی کنید
   از باختن نهراسید
   هرگز شکست حقارت نیست
   و پیروزی
   پاسدار اسارت نیست
   این کهنه قصه را
   زنجیر های پاره به من گفتند!
    
   زنجیر های پاره به من گفتند:
   - در هر قمار ، در هر نبرد، در هر تضاد وتفاهم
   پیروزی است باخت !
   شب تلخ و خسته است
   من میروم
   بر جدول سطوح متون ، باز  اکردوکر  بازی کنم .
    
   با دستهای خالی و خونین
   تنها
   با مردگان قمار توان کرد، شب بخیر!
    
   بازی کنید
   از باختن نهراسید
   شب تلخ و خسته است.
    
   اینک قمار، تلخ نبردی ست
   با بادهای شب زده و اندوه
   اما.. ، چه می بریم؟
   چه می بازیم؟
    
   بازی کنیم
   یا از هراس
   هر لحظه ، لحظه ای ز زندگی  خود را
   بر این حریف رند، که نامش زمانه است ؛ ببازیم
   بازی کنیم
   یا از هراس بمیریم.
    
   بازی کنید
   از باختن نهراسید
   آنسان که پشت مرگ بلرزد
   اینگونه باخت چه زیباست


 شهر خاموش


شهریست در خموشی و دیوارهای شهر
گشتند تکیه گاه من هرزه گرد مست
با خویشتن به زمزمه ام این حدیث را
 یا هست آنچه نیست و یا نیست آنچه هست
 داغم به لب ز بوسه یک شب که شامگاه
 زخمی نهاد بر دلم و آشنا شدیم
 با یک نگاه عهد ببستیم و او مرا
نشناخت کیستم ! سپس از هم جدا شدیم
شهریست در خموشی پرهای یک کلاغ
بر پشت بام کلبه ی متروک ریخته
 یخ بسته است ، گربه سر ناودان کج
مردی به راه مرده و مردی گریخته


 


  حریق باد 
 
  
 
تاول 1
 
من از تعهد شمشیر وقلب بیزارم.
نه از وقاحت تیغ برهنه‌ی تهمت .
نه از شماتت نفرت.
که گاهواره‌ی من تلخ تلخ می نالید:
ـ بخواب فرزندم،
به پشت پلک تو دشنام قرن لالایی ست .
 
بهانه در رگ من شیهه می کشید :
ـ نخواب .
زمان بیداری ست.
هنوز بیدارم
 
 
 
تاول 2
 
نگاه کرد و گذشت
امید بی ثمران در ته نگاهش بود.
غلاف شمشیرش ـ
                         پر از دنائت بود.
و جیب های بزرگش به تاولی می ماند.
چه گفت ؟!:
ـ هیچ .
و هیچ اش مرا پریشان کرد.
 
چهار جیب بزرگ ،
چهار تاول چرکین ،
بدوز بر کفن ات ،
تو نیز هیچ بگو !
به من نگاه مکن.
 
حریق باد مرا سوخت
                   سوخت
                      آبم کرد.
نگاه کن بگذر.
 
 
 
تاول 3
 
 
به دخترم گفتم :
ـ طنین عاشقانه دگر مرده است در رگ در.
و تجربه تمامی معیار نیست ،
                                  نیست ،
                                         که نیست
ولی تسلایی است.
بر این مسکن بی رحم اعتیاد مکن .
که اعتیاد عبث اعتبار می بخشد.
ز اعتبار عبث انحراف می روید ،
و باز فاجعه تکرار می شود ،
                                            تکرار…!
 
به دخترم گفتم :¶ـ دری که کوبه ندارد کسی نخواهد کوفت
در انتظار مباش .
دوباره دخترکم گفت :
ـ کیست ؟
           کیست ؟
                     گریست !
 
سکوت بود و سکون.
که گفت دخترکم.
ـ هزار دست کوبه ی پولادی بزرگ چرا ؛
به در نمی بندی ف
که نعره ی هر یک ،
بزرگتر ز تپش های خواهشم باشد؟
 
صدای در برخاست .
کسی به در می کوفت .
نه با دو دست ،
که با قلب ،
با غمش ،
          با ..،
              با …!
 
 
تاول 4 
 
بهار موسم گل نیست
بهار فصل جدایی و بارش خون است .
بهار بود که رویید لاله از دل سنگ.
بهار نیست موسم خرمن .
 
بهار بود که درد مرا درو کردند.
بهار نقطه ی آغاز هیچگاه نبود.
بهار نقطه ی فرجام بی سرانجامی است.
بهار بود که گهواره گور یاران شد.
من از تعهد گهواره ها و گورستان ،
غمین و خونینم.
اگر چه می دانم ؛
که نیست تجربه هرگز تمامت معیار.
به من نگاه مکن ،
ز لاشه ام بگذر.
چهار تاول چرکین ،
                        چهار جیب بزرگ ،
بدوز بر کفن ات ،
سکوت کن ، بگذر .
وگرنه این تو و این من ،
وگرنه این تو و این مرزهای ویرانی.
بهار بود که من ماندم و پریشانی .
به من نگاه مکن.
 
 
 
تاول 5
 
 
به مرگ کیست بگوید؛
که :
ـ زرد جامه ی ترس است ،
                            سرخ خلعت خون .
سپید رنگ فریب است ای کفن دزدان.
 
به مرگ کیست بگوید:
ـ چهار تاول چرکین ،
بدوز بر کفن ات .
و شاد باش و خوش بخرام ،
به گرد گورستان.
 
غریب نیست ،
اگر که میخک سرخی ز سنگ گوری رست،
که قلب خونینی است .
 نه ، اعتماد نکن .
که اعتماد عبث ……
 
 
 
تاول 6
 
سحر کجاست !
سحر کجاست ؟
به هوش باش .
بوی شن داغ باز می آید.
 
ـ سحر کجاست ؟
ستاره ی سحری در عقیم ابری سوخت.
مس است و خاکستر.
و نیست معجزه ای قعر این بلند کبود!
ـ که بود ؟
            ـ هیچ کس ، اینجا گذر گه کوری است
ـ چه گفت ؟
ـ هیچ کسی هیچگاه هیچ نگفت ؛
و هیچ ها ره زد.
 
ـ کسی نمی آید؟
در انتظار نبودی و گرنه می آمد.
ـ در انتظار نماندی وگرنه می تابید،
ستاره‌ی سحری.
 
 
تاول 7
 
ترا نمی بخشند.
مرا نبخشیدند.
ترانمی بخشم.
ترا که تشویشی .
ترا که تردیدی .
ترا که پچ پچ زیر لبی و رخنه ی ذهن.
 
ترا نمی بخشند.
به تهمت دیدن.
به جرم زمزمه کردن ،
                           و عشق ورزیدن.
به اتهام شنودن،
                          و بازگو کردن.
مرا نبخشیدند.
ترا نمی بخشند.
که بی گناهی ، و بخشش سزای پاکان نیست.
بر آستان دنائت بسای پیشانی ،
به من نگاه مکن ،
وگرنه این تو و آغاز بی سرانجامی.
 
حریق باد مرا سوخت ،
                             سوخت ،
                                         آبم کرد.
حریق هیچی و پوچی!
حریق بی هدفی تشنه ی سرابم کرد.
هنوز می سوزم ،
هنوز …
 
چهار تاول چرکین ،
                    بدوز بر قلب ات .
چهار جیب بزرگ ،
                   بدوز بر کفن ات .
ز لاشه ام بگذر ،
که من ،
ز دودمان منقرض اشک و خون و یخ هستم ،
چو سنگواره ی ماموت .
 
اگر چه می دانم ،
که نیست تجربه هرگز تمامی معیار.
اگر چه می دانی ،
که از تعهد شمشیر و قلب بیزارم .
اگر چه می دانند ،
هنوز بیدارم ،
هنوز …



 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است