تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


May 2, 2007 09:33 PM

مرتضي اميري اسفندقه

 

amiri.gif


مرتضی امیری اسفندقه


یادآوری: به دلیل عدم دسترسی کامل به اشعار این شاعر ارجمند تنها نمونه هایی که در دسترس بود اینجا آورده می شود و گرنه می دانیم  و می دانند که این شاعر گرامی بسیار قابل توجه تر از این اشعار سروده اند که به  محض دسترسی بدان ها در این جا درج خواهد شد.


اشاره:


ياهو
در گذشته‌هايِ گذشته در آن ايام كه هنوز ـ برق از غيب به شهادت ـ‌ نخراميده بود گروهي بودند ايستاده بر گذرگاهها با مشعلي فروزان در دست هر كه روشنايي نداشت ـ به سراغ اين گروه مي‌شتافت ـ‌ و نور ـ وام مي‌گرفت واژه‌‌هاي مقتب‍ِس و مقتب‍َس و اقتباس‌ از همين‌جاست! و اقتباس يعني همين گيراندن مشعل‌ِ خاموش از مشاعل روشن م. سرشك از آن گذشته تا امروز و تا فرداي‌ِ فردا بر چارراه‌ِ فصول ـ ايستاده ـ و مشعل واژه‌هاي‌ِ پارسا و پخته و پرداخته‌اش همواره روشن است و هر كس از هر جا ـ با هر مرام و مسلك راه به روشناخانة او دارد و نوشته‌اند بر ايوان شعرخانة روشن او كه: هر كه بر اين درگاه آيد نورش دهيد و از ايمانش مپرسيد و... و آن آتش كه نميرد همواره در دل و دست‌ِ اوست چه او را عزيز بدارند و چه ندارند. اما ـ‌ ما ـ با همة ناقابلي او را عزيز مي‌داريم و از خاطر آن يار مهربان انديشه مي‌كنيم ورنه‌ ـ هر هميشه به سراغ او مي‌شتافتيم كه هر هميشه تاريكيم اين ـ قصيده‌واره بارقه‌اي است از محبت‌ِ يك شيفتة شيعه.


دوباره اين من اين تو اين صداي تو
صداي سبز و ساده و رساي‌ِ تو


صداي‌ِ تو كه غ‍ُسل مي‌دهد مرا
صداي‌ِ تو ـ صداي‌ِ آشناي‌ِ تو


صداي‌ِ تو كه موج مي‌زند در آن
نجابت‌ِ تو، ح‍ُجب‌ِ تو ـ حياي‌ِ تو


صدا كه جلوه‌اي‌ست از صداقتت
صدا كه شم‍‍ّه‌اي‌ست از صفاي‌ِ تو


صداي‌ِ تو كه سنگ را ستاره كرد
صداي‌ِ تو، صداي‌ِ كيمياي‌ِ تو


صدا كه از قديم مانده و نديم
صدا كه از نياي‌ِ ما، نياي‌ِ تو


صدا كه چون شهاب در شب‌ِ كوير
صدا كه مثل‌ِ صبح‌ِ روستاي‌ِ تو


صدا كه از قديم مانده و ن‍ُو‌َست
صداي نو نوار و نو نماي‌ِ تو



دوباره اين من اين شب اين شب سياه
پناه مي‌برم به شعرهاي‌ِ تو


به شعرهاي‌ِ تو: زبور پارسي
به واژه‌هايِ ـ پاك و پارساي تو


به واژه‌ها ـ ستاره‌هاي سربلند
ستاره‌هاي‌ِ روشن و رهاي تو


پناه مي‌برم شبانه‌هاي تار
به نور‌ِ نغمة تو و نواي‌ِ تو

كبوتري‌است روح‌ِ من سپيد و سور
كه مي‌پ‍‍َر‌َد شبانه در هواي‌ِ تو


كه مي‌پ‍‍َر‌َد شبانه و نمي‌رود
به صحن‌ِ ديگر از د‌َر‌ِ سراي‌ِ تو

سلام! شاعري كه شعر پارسي
سلام مي‌دهد به اعتلاي‌ِ تو


امام‌ِ شعري و قبول مي‌شود
نماز‌ِ واژه‌ها به اقتداي‌ِ تو


سلام! رهرو‌ِ يگانه‌اي كه نيست
كسي به غير راه، رهنماي‌ِ تو


سلام و صد سلام و صد سلامتي
سلام و چيست اي رسيده ـ راي‌ِ تو؟


تو كيمياگري و حيرتا! پدر
م‍ِسي گرفته خ‍ُرده بر طلاي‌ِ تو


گرفته نكته بر تو نكته‌دانكي
كه باژگون كند مگر بناي‌ِ تو


خبر ندارد از كلام كاملت
كنايه مي‌زند به ك‍َبرياي‌ِ تو


سكوت كرده‌اي پدر! سخن بگو
م‍َه‍ِل بپيچد اين‌چنين به پاي‌ِ تو


م‍َه‍ِل كه وا كند چنين دهان، دريغ!
به طعنة تو و به ناسزاي‌ِ تو


ولي نه! بهتر آنكه ساكتي پدر
جواب‌ِ منكر‌ِ تو با خداي‌ِ تو


نخوانده اين حريف شعر‌ِ پارسي
خبر ندارد از تو و بهاي‌ِ تو


خب‍َر ندارد از سخاوت‌ِ سخن
خبر ندارد از تو و سخاي‌ِ تو


خبر ندارد از بلاغتي كه م‍ُرد
و زنده شد دوباره با دعاي تو


خبر ندارد از فصاحتي كه رفت
و بازگشت باز ـ از براي‌ِ تو


خبر ندارد از ج‍ُذام واژه‌ها
خبر ندارد از تو از ش‍ِفاي‌ِ تو


خبر ندارد از زمين‌ِ تشنه‌اي
كه چشمه شد به جذبة عصاي‌ِ تو


نمي‌رود فراز‌ِ سطح‌ِ لحظه‌ها
نمي‌رسد به شطح‌ِ ماجراي‌ِ تو


به انتهاي‌ِ هر چه مي‌رسد ولي
نمي‌رسد به گردِ ابتداي‌ِ تو


به ميهماني س‍ُخن نرفته است
خبر ندارد از برو بياي‌ِ تو


دچار‌ِ هاي و هوي روزم‍ُردگي‌است
نمي‌رسد به فهم‌ِ هاي هاي‌ِ تو


به ص‍َرف‌ِ نور دعوت‌ِ توايم و او
كر است از شنيدنِ‌ صلاي‌ تو


ع‍َطاي‌ِ شعر از تو و لقاي شعر
سلام بر لقاي‌ِ تو ـ‌ عطاي تو


خبر ندارد اين حريف زيركك
نه از عطاي‌ِ تو نه از لقاي‌ِ تو



شبي كه شعر گفتن‌ِ تو گ‍ُل كند
شبي كه خالي‌ست از تو جاي‌ِ تو


شبي كه روشن‌َاست مثل‌ِ آفتاب
به ي‍ُمن‌ِ نغمه‌هايِ روشناي‌ِ تو



ستاره مي‌چكد ـ يقين ـ به جاي‌ِ شعر
از آسمان به كنج‌ِ انزواي‌ِ تو



مرنج ـ مهربان ـ از اين كنايه‌ها
زمانه نيست م‍َحرم‌ِ نداي‌ِ تو


به نثر‌ِ خام اگر تو را كنايه زد
به نظم‌ِ سخته كرده‌ام ثناي تو


ثناي‌ِ تو ـ ثناي‌ِ هستي‌ِ ز‌ُلال
ثناي‌ِ شعرهاي‌ِ جانفزاي‌ِ تو


بمان و همچنان بخوان كه مانده‌ايم
در اين سراچه باقي از بقاي‌ِ تو


بمان كه مهربان! كسي نمانده است
به جز تو و دم‌ِ گره‌گشاي‌ِ تو


بخوان كه مي‌پ‍َرند و شاد مي‌پرند
كبوتران‌ِ شعر ـ در فضاي‌ِ تو


نداشت قابلي ولي قبول كن
قبول كن: قصيده‌ام، فداي‌ِ تو


به روشنايي تو شاعري نبود
نشانده‌ام تو را فقط به جاي‌ِ تو...


 


قصيده واره باران


باران‌ شبيه‌ آبشار آمد
سرشار آمد، سيل‌ وار آمد
آمد شبيه‌ سيل، امّا سبز
بي‌دلهره، بي‌دار دار آمد
جَر جَر به‌ جان‌ جويها افتاد
شر شر سراغ‌ كشتزار آمد
با ما قراري‌ داشت‌ هر باره‌
اين‌ بار امّا بي‌قرار آمد
ما منتظر بوديم،ها! امّا
اين‌ بار دور از انتظار آمد
در هرم‌ گرماخيز تابستان‌
يكبار ديگر نوبهار آمد
ديدي‌ دوباره‌ باغچه‌ خنديد
گلدان‌ ببين! از نو به‌ بار آمد
اي‌ خانه‌هاي‌ بيصدا -- آواز
اي‌ كوچه‌هاي‌ خسته‌ يار آمد
اي‌ كوهها -- آنك‌ -- گل‌ خورشيد
اي‌ جاده‌ها -- اينك‌ -- سوار آمد
O
هان‌ اي‌ كلاغ‌ جنگل‌ خاموش‌
شادا! كه‌ وقت‌ غار غار آمد
هان‌ اي‌ زمين‌ شادا و شادابا
اي‌ آسمان‌ وقت‌ هوار آمد
هان‌ اي‌ زمين‌ هشدار زيبا شو
آيينه‌دار -- آيينه‌دار آمد
آيينه‌دار عالم‌ بالا
پايين‌ براي‌ كار و بار آمد
حجله‌ بياراي‌ اي‌ عروس‌ خاك‌
داماد آمد -- وقت‌ كار آمد
بالا نشين‌ امّا فروتن‌ بود
شاهانه‌ -- امّا خاكسار آمد
از آب‌ زنده‌ مي‌شود هر چيز
آبي‌ زلال‌ و بي‌غبار آمد
آبي‌ كه‌ شهر تشنه‌ را جان‌ داد
آبي‌ كه‌ با آتش‌ كنار آمد
آبي‌ كه‌ مرده‌ زنده‌ شد با آن‌
برخاست، بيرون‌ از مزار آمد
آبي‌ زلال‌ از آسمان‌ -- باران‌
باران‌ كه‌ آمد -- بي‌شمار آمد
باران‌ كه‌ با سنجاقكانِ سور
باران‌ كه‌ با گنجشك‌ و سار آمد
باران‌ كه‌ موسي‌ كوتقي‌ بيرون‌
با بويش‌ از كنج‌ حصار آمد
باران‌ كه‌ چون‌ شعر شفيعي‌ بود
در نااميديها -- به‌ كار آمد
O
شاعر سلامم‌ را پذيرا باش‌
شاعر سلاما -- سربدار آمد
من‌ سربدارم‌ سربدار شعر
شعري‌ كه‌ شب‌ بي‌اختيار آمد
برگ‌ برنده‌ در كف‌ شعر است‌
شاعر! بيا وقت‌ قمار آمد
شاعر سلاما سربداران‌ را
شعري‌ بخوان‌ كه‌ شام‌ تار آمد
شامي‌ كه‌ از شعرش‌ نشاني‌ نيست‌
شامي‌ كه‌ مثل‌ گريه‌ -- زار آمد
شامي‌ كه‌ مثل‌ لشكر تاتار
سركش‌ براي‌ ايلغار آمد
شامي‌ كه‌ با زوزه‌ شغال‌ و گرگ‌
با عوعوي‌ سگهاي‌ هار آمد
تو شاعري‌ نه‌ شعر شعري‌ تو
شعري‌ كه‌ از پيرار و پار آمد


شعري‌ كه‌ از پيرار و پار امّا
نو بود و نوتر -- نو نوار آمد
شعري‌ كه‌ مثل‌ طبله‌ نقّاش‌
پرنقش‌ بود و پرنگار آمد
شعري‌ كه‌ از سمت‌ چگور و چنگ‌
از ناحيه‌ طنبور و تار آمد
شعري‌ كه‌ اصل‌ و نسل‌ ما با اوست‌
شعري‌ كه‌ با ايل‌ و تبار آمد
با هر كه‌ و هر چه‌ صميمي‌ بود
از هر كجا و هر ديار آمد
شعري‌ بخوان‌ شاعر كه‌ با شعرت‌
آبي‌ به‌ روي‌ روزگار آمد
آبي‌ به‌ روي‌ روزگار آري‌
آبي‌ به‌ روي‌ سوزگار آمد
آبي‌ كه‌ رفت‌ و رفت‌ امّا باز
با شعر تو به‌ جويبار آمد
شعري‌ كه‌ چون‌ صبح‌ نشابور است‌
اي‌ سنگها! فيروزه‌ كار آمد
شعري‌ كه‌ بالا مي‌كشد جان‌ را
اي‌ قطره‌ها! گاه‌ بخار آمد
شعر سرودنها و بودنها
اي‌ مرگ! وقت‌ انتحار آمد
شعر شفيعي‌ شعرِ آزادي‌ست‌
اي‌ قافيه! وقت‌ فرار آمد
O
شعرت‌ نرفت‌ از خاطرم‌ شاعر
چندانكه‌ ليل‌ آمد، نهار آمد.


 


حسین آمد و ...


 السلام علی الاصحاب الحسین
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
خلاص از قفس وعده و وعیدت کرد
سیاه بود و سیاهی هر آنچه می دیدی
تو را سپرد به آیینه رو سپیدت کرد
چه گفت با تو در آن لحظه های تشنه حسین؟
کدام زمزمه سیراب از امیدت کرد؟
به دست و پای تو بار چه قفلها که نبود
حسین آمد و سرشار از امیدت کرد
جنون تورا به مرادت رساند نا گا هان
عجب تشرف سبزی!جنون مریدت کرد
نصیب هر کس و ناکس نمی شود این بخت
قرار بود بمیری خدا شهیدت کرد
نه پیشوند و نه پسوند، حرّ حرّی تو
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد


 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است