تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


April 3, 2007 10:49 AM

یاران نرسیدند به داد سخن من

سعید یوسف نیا


حرف نخست


يكي از علتهاي مهم ضعف يا ناتواني كامل برخي شاعران و منتقدان در فهم و درك برخي شعرهاي بيدل، اشتباهات ناشي از بي‌دقتي نسخه‌خوانها و ثبت سهل‌انگارانه اين شعرهاست. البته اين آفت به اضافة آفت «تايپيست»هاي تازه‌كار و نمونه‌خوانهاي بي‌دقت، گريبانگير اغلب متون كهن شده و كار را براي پژوهشگران دشوار كرده؛ اما نه به دشواري كار آناني كه با ديوان بيدل سر و كار دارند. زيرا شعرهاي پ‍ُرغلط ديوان بيدل در انبوه تعابير و تركيبهاي نامأنوس شعرهاي صحيح او گم شده‌اند و اهل شعر نيز وقتي در بررسي شعرهاي بيدل با ابياتي روبه‌رو مي‌شوند كه توان درك روابط و نسبتهاي لفظي و معنوي اجزاء و عناصر آن ابيات را ندارند، غالباً با اين انديشه خود را آرام مي‌كنند كه حتماً مشكل از نارسايي و ناتواني ادراك آنها و عميق و پيچيده بودن شعرهاي بيدل است و بي‌آنكه اين دو فرضيه را هم در نظر بگيرند كه يا اين شعرها اشتباهاً ثبت شده و يا حاصل بي‌دقتي حروف‌چين و نمونه‌خوان است از آنها عبور مي‌كنند و به سراغ شعرهاي ديگر بيدل مي‌روند. قصد من در اين نوشتار، طرح بيتي از غزلهاي بيدل است كه مصراع نخست آن به آفت بي‌دقتي نسخه‌خوان دچار شده و من تلاش كرده‌ام تا ضمن اشاره به علت غلط بودن اين مصراع، شكل صحيح آن را بيابم و نسبتهاي ميان واژه‌ها و تركيبهاي بيت مورد بحث را بررسي كنم.


تفسير يك بيت غلط!


نويسنده و شاعر اهل ذوق، آقاي محمدكاظم كاظمي، غزلي از بيدل را در نوشتاري با نام «برق بي‌نيازي» بررسي كرده كه در چهل و هفتمين شماره فصلنامه شعر، چاپ شده است. ايشان كه خود از شاعران خوش‌قريحة افغان و از بيدل‌خوانان جدي و اهل پژوهش است، تا كنون مقاله‌هاي قابل تأملي دربارة برخي غزلهاي بيدل نوشته و به نكته‌هاي ارزنده و جالب‌ توجهي اشاره كرده كه من نيز به سهم ناچيز خود در همين مجال از ايشان تشكر مي‌كنم و آرزو دارم كه با توجه به تأمل بيشتري به اين سير معنوي ادامه دهد و باور كند كه شعري از بيدل نيست كه «گره خاصي» نداشته باشد. وقتي كه نوشتار «برق بي‌نيازي» را با حوصله و دقت مي‌خواندم به اين بيت رسيدم و متوقف شدم:
غبار هر ذره مي‌فروشد به حيرت آيينه تپيدن
رم غزالان اين بيابان، پي نگاه كه مي‌خرامد؟
پيش از آغاز بحث اصلي بايد به نكته‌هايي در مورد بخشي از مقالة آقاي كاظمي كه توضيح مختصر بيت مزبور است اشاره كنم. نويسنده در توضيح اين بيت نوشته است: «غزل حاضر از غزلهاي يك‌پارچه و منسجم بيدل است. شاعر، حول يك محور مي‌چرخد يعني تجلي خدا در همه پديده‌هاي هستي و در هر بيت، اين سخن را با تصويري ديگر ارائه مي‌كند. در اين بيت تپيدن ذره‌ها تصوير مي‌شود. اين تصوير جذاب در روزگاران پيشين، بسيار ديده مي‌شد. نوري كه از روزن سقف خانه‌هاي قديمي به داخل مي‌تابيد، ذرات غبار را روشن مي‌كرد. ولي امروز ديگر آن خانه‌ها و آن ذرات رقصان در پرتو نور از زندگي انسان شهرنشين غايب هستند. شاعر در اين بيت، يك تصوير پوياي ديگر را هم به ميدان مي‌كشد و آن ”رم آهو“ است. دويدن آهوان رم‌كرده از زمين غبار برمي‌انگيزد. پس هر كجا غباري باشد، لاجرم آهواني به ‌شتاب از آنجا گذشته‌اند، ولي اينها به كجا مي‌روند؟ به دنبال كدام نگاه مي‌خرامند؟ باز هم استدلال از نوع بيت پيش است. به راستي اگر ”نگاه“ي در ميان نيست، اين آهوان از چه روي رم كرده‌اند و اين غبار را برانگيخته‌اند؟ اما غزالان و نگاه هم بي‌ارتباط نيستند، چون آهو به زيبايي چشمهايش مشهور است. شاعر مي‌گويد اين زيبايي چشم معشوق است كه آهوان را (از شوق يا رشك) چنين به تكاپو انداخته است:
دل ياقوت، خون‌گرديده‌اي در حسرت لعلش
رم آهو، به خاك افتاده‌اي از چشم جادويش»


***
نخستين نكته‌اي كه در نوشتار آقاي كاظمي جلب توجه مي‌كند، رقص غبارهاي روشن در نور است كه هيچ نسبتي با مصراع نخست اين بيت ندارد، زيرا نه حرفي از نور زده شده، نه ذرات روشن غبار. مثال ايشان در مورد «ذرات رقصان در پرتو نور»، مناسب اين بيت بيدل است:
ذرات جهان، چشمة انوار تجلي است
هر ذره كه آيد به نظر، طور ببينيد!
دومين نكته دربارة نسبت غبار با رم غزالان است. نويسنده با استفاده از اين قضية ‌روشن كه «رميدن آهوان رم‌كرده از زمين غبار برمي‌انگيزد» به اين نتيجه مي‌رسد كه «پس هر كجا غباري در كار باشد، لاجرم آهواني به شتاب از آنجا گذشته‌اند». اين مقدمه ناقص و نتيجه‌اي كه از آن به دست آمده، درست مثل قضية گرد و گردوست. كافي است با ارائه يك نمونه از مكانهايي كه پر از گرد و غبار است و از رميدن آهوان در آنجا خبري نيست، تعميم‌پذيري جملة ايشان را كه در حصار «هركجا» گرفتار شده است، نقض كنيم. مثلاً اگر در يكي از روستاها گرد و غبار به پا شود، بايد به اين نتيجة قطعي برسيم كه آهوان رم‌كرده‌اي از آنجا گذشته‌اند؟! و آيا ممكن نيست به پا شدن گرد و غبار، علت يا علتهاي ديگري داشته باشد؟ اگر منظور نويسنده اين است كه در شعرهاي بيدل، هر كجا غبار هست حتماً «رم آهو» يا «رم غزالان» هم هست، بايد گفت كه اين حرف هم كاملاً مصداق ندارد و به دهها بيت مي‌توان اشاره كرد كه پر از غبارند و هيچ نشاني از رميدن غزالان در آنها نيست:
بي‌تابي از غبار نفس كم نمي‌شود
ميناي دل به روي تپيدن شكسته‌اند
برعكس قضية مزبور هم تعميم‌پذير نيست. يعني چنين نيست كه اگر ما در شعرهاي بيدل با رم آهو و رم غزالان روبه‌رو شديم بايد به دنبال گرد و غبار باشيم. آقاي كاظمي خود به بيتي اشاره كرده‌اند كه رم آهو بي‌هيچ گرد و غباري در برابر چشم جادوي يار به خاك افتاده است و اين هم رم آهويي ديگر بدون گرد و غبار!
شوخي انديشة ليلي در اين وادي خطاست
بر سر مجنون قيامت از رم آهو گذشت
علت خطاي نويسندة «برق بي‌نيازي» اين است كه رم آهو و رم غزالان را رميدن آهو معنا كرده و رم را مصدر مخفف رميدن انگاشته است. رم، واژه‌اي فارسي است كه هم اسم مصدر است و هم اسم جمع و هم مصدر مخفف رميدن. رم در نقش اسم مصدر يعني ترس و گريز و در نقش اسم جمع، كوتاه‌شدة «رمه» است، يعني گله و خيل و گروه كه اگرچه در شعر گذشتگان، چندان كاربرد نداشته، بي‌سابقه هم نيست؛‌ مثالي از خاقاني، گواه اين مدعاست:
لفظي ز تو وز عقول، يك خيل
رمزي ز تو وز فحول، يك رم
در شعرهاي بيدل نيز رم آهو يعني رمة آهو نه رميدن آهو. پس وقتي بيدل مي‌گويد: «رم آهو، به خاك افتاده‌اي از چشم جادويش» يعني رمة آهو به خاك… البته رم به معناي رميدن نيز در ديوان بيدل يافت مي‌شود اما نه در كنار آهو كه در كنار فرصت:
در دل هوسي پا نفشرد از رم فرصت
هر سبزه كه بر ريشه زد اين آب روان كند
نكته ديگر اينكه نويسنده، پرسشي را با عنايت به درون‌ماية‌ اين غزل بيدل طرح كرده كه پرسش بيدل نيست. ايشان مي‌نويسد: «باز هم استدلال از نوع پيشين است. ‌به راستي اگر نگاهي در ميان نيست، اين آهوان از چه روي رم كرده‌اند و اين غبار را برانگيخته‌اند؟!»
ذهن نويسنده به قدري با رم غزالان درگير بوده كه به فعل خراميدن، توجه نكرده است. رمة غزالان در جست‌وجوي صاحب نگاه است نه از اينكه از آن نگاه سحرآميز رميده باشد. خراميدن، راه رفتن همراه با وقار و متانت و زيبايي است نه رميدن و گريختن. بيدل به دنبال اثبات وجود نگاه نيست و استدلال هم نكرده، زيرا براي كسي كه مي‌بيند، وجود نگاه، روشن‌تر از آفتاب است و استدلال نيز هم‌چون چراغي است براي يافتن خورشيد:
پيدايي حق، ننگ دلايل نپسندد
خورشيد نه جنسي است كه جويي به چراغش
اما چگونه مي‌توان به «خيره‌نگاهاني» كه همچون شب‌پره كورند، وجود خورشيد را با استدلال ثابت كرد؟!
بيدل! از شب‌پره، كيفيت خورشيد مپرس
حق، نهان نيست ولي خيره‌نگاهان كورند
آقاي كاظمي دربارة مصراع اول بيت مورد بحث، فقط به تپيدن ذره‌ها اشارتي داشت و دربارة «غبار هر ذره»، «مي‌فروشد»، «حيرت» و «آيينه تپيدن» هيچ نگفت. چرا؟! چون هيچ نسبت درك‌پذيري بين اين واژه‌ها نيست و يقيناً آقاي كاظمي هر چه انديشيده و تلاش كرده تا نسبت منطقي اين واژه‌ها را كشف كند به نتيجه‌اي نرسيده است.


چرا اين بيت غلط است؟


غبار هر ذره مي‌فروشد به حيرت آيينه تپيدن
رم غزالان اين بيابان، پي نگاه كه مي‌خرامد؟
واژه‌هاي مصراع نخست بيت مزبور حتي به لحاظ صوري و لفظي با يكديگر نسبتي ندارند و نه فقط هارموني بر اين مصراع حاكم نيست كه هيچ معنايي هم ندارد. من يقين دارم كه ابوالمعاني ميرزا عبدالقادر بيدل دهلوي پرت نمي‌گويد، «اما غبار هر ذره» و فروختن حيرت به آيينة تپيدن حرف پرتي است! غبار همان ذره است و بيدل بارها اين دو واژة مترادف را به جاي يكديگر به كار برده، مثلاً اين مصراع: «گر ذره به افلاك پرد، در چه حساب است؟» معادل اين بيت است كه:
سرت ار به چرخ سايد،‌ مخوري فريب عزت
كه همان كف غباري، به هوا رسيده باشي
پس غبار هر ذره صد درصد بي‌معناست. ديگر اينكه در هيچ كدام از آثار بيدل، تعبيري حتي نزديك به فروختن آيينه تپيدن به حيرت يافت نمي‌شود چون اصلاً چنين تعبيري معنا ندارد.


شكل صحيح اين بيت چيست؟


ساعتها فكر كردم تا شكل درست اين مصراع را پيدا كنم اما به نتيجه‌اي نرسيدم. به دو نسخه‌اي كه از كليات بيدل داشتم رجوع كردم؛ بيت مورد نظر در هر دو نسخه به همين شكل ثبت شده بود. به ‌سراغ لوح فشردة‌ غزليات بيدل رفتم و به غزل مزبور كه هزار و صد و بيست و پنجمين غزل اين لوح است با صداي زنده‌ياد دكتر حسن حسيني گوش سپردم. ايشان نيز مصراع مورد نظر را اين گونه قرائت كرده‌اند:
غبار هر ذره، مي‌فروشد، به حيرت، آيينة تپيدن
همچنان با اين يقين كه مصراع مزبور غلط است، كل ماجرا را ظاهراً فراموش كردم و درگير مشغله‌هاي روزمره شدم تا ذهنم منفجر نشود! تا اينكه پس از گذشت چند ساعت و بدون هيچ مقدمه‌اي، شكل صحيح شعر، مثل چشمه‌اي كه در پرتو ماه، درخشش‌ِ وهم‌آلودي دارد، در ذهنم جان گرفت.
و بلافاصله قلم و كاغذ هم‌سفر شدند و نتيجة اين سفر، ره‌آوردي شد كه هم‌اكنون پيش روي شماست. صورت صحيح شعر بيدل اين است:
غبار گر هرزه مي‌خروشد به حيرت آيينة تپيدن،
رم غزالان اين بيابان، پي نگاه كه مي‌خرامد؟!
به جاي گر، اگر هم مي‌توان گذاشت: غبار اگر هرزه مي‌خروشد … احتمالاً شباهت صوري ميان گر و هر، هرزه و ذره، و مي‌خروشد و مي‌فروشد، باعث بروز چنين اشتباه دردسرسازي شده است. مصدر مركب هرزه‌فروشي و هرزه‌تازي در شعرهاي بيدل،‌ بي‌سابقه نيست:
امروز كسي محرم فرياد كسي نيست
دلكوب خودم چون جرس از هرزه‌خروشي


بيدل! غبار قافلة هرزه‌تازي‌ام
مقصد گم است و مي‌روم از خويشتن هنوز


بيدل از چه معمايي سخن مي‌گويد؟


اكنون بايد بپرسيم كه ميان اين واژه‌هاي كشف‌شده و تركيبهاي پيچيده اين بيت چه نسبتي نهفته و بيدل از چه معمايي سخن مي‌گويد. در حقيقت وظيفه مخاطبان بيدل اين است كه اين معماي درهم فشرده را گسترده كنند تا شايد مرتبه‌اي از مراتب حيرت بيدل، درك‌پذير شود، زيرا درك عظمت پرسش از پاسخ آن مهم‌تر است، خصوصاً پرسشهايي كه پاسخي ندارند. يا اگر داشته باشند. قوة فاهمة بشر قادر به درك آن نيست.
ذر‌ّه يا غبار در شعرهاي بيدل، هم نماد عالم هستي است هم نماد خود بيدل و هم نماد سالكاني كه چون بيدل، آزادند و اسير وحشت. در بيت زير، غبار، خود بيدل است:
در اين قلمرو،‌
كف غبارم،
به هيچ كس همسري ندارم
كمال ميزان اعتبارم، بس است اگر ذر‌ّه كم نگيرد
و در اين بيت، غبار، انسان آزادة اهل سلوك است:
غباريم،‌ زحمت كش بادها
به وحشت اسيرند آزادها
و در اين بيت نيز، همة عالم را ذرّه مي‌بيند و مي‌گويد:
صنعتي دارد خيال من كه در يك دم زدن
عالمي را ذرّه سازم ذرّه را عالم كنم!
نخستين معناي خروش، فرياد از روي خشم و قهر است و دومين معناي آن شور و غوغاست كه با فضاي باطني شعرهاي بيدل سازگارتر است. البته خروش، كنايه از غوغاي شنيدني است نه ديدني، مثلاً خروش رود صداي رود است و جوش رود، حركت و پيچ و تاب او، پس هرزه‌خروشي يعني داد و فرياد و غوغاي بيهوده. در بيت مورد نظر، غبار، بدل‌ِ بيدل است و شعرهاي او نيز همان هرزه‌خروشيهاي اوست. بيدل، شعرها و حرفهاي خود را بي‌مخاطب مي‌داند، ‌زيرا خروش غبار، سكوت و خاموشي است و با گوش سر شنيده نمي‌شود. در مصراع نخست بيت زير،‌ ايهامي كه در «داد» نهفته است، هرزه‌خروشي بيدل را درك‌پذيرتر مي‌كند:
ياران نرسيدند به داد سخن من
نظمم چه فسون خواند كه گوش همه كر شد؟!
بيدل، شعرهاي خود را از قماش خاموشي مي‌داند و مي‌گويد:
از قماش خامشي بيدل! دكاني چيده‌ام
هر چه غير از خودفروشيها بود، با لب من است
خاموشي، كلام رسايي است كه هر گوشي آن را نمي‌شنود و اگر معناي خاموشي به قول بيدل، گل كند، غنچه با همان دهان بسته آواز مي‌خواند و بلبل به او گوش دل مي‌سپارد تا نغمه‌سرايي را از او بياموزد:
اگر معني خامشي گل كند
لب غنچه، تعليم بلبل كند!
و در مثنوي محيط اعظم مي‌خوانيم:
در اين بزم اگر ذوق، آسوده است
به رمزِ مگو آشنا بوده است
ز سرِّ دل آنان كه دم مي‌زنند
نجنبيده از جا قدم مي‌زنند!
به ظاهر، خط نسخة كثرتند
به باطن، همان معني وحدتند
«حيرت آيينة تپيدن»، دو تركيب اضافي در يك تركيب اضافي استعاري است و چون در شعرهاي بيدل، تعداد واژه‌هاي تركيبي معمولاً از دو كلمه تجاوز نمي‌كند تركيب «حيرت‌ْ آيينة تپيدن»، غريب به نظر نمي‌رسد،‌ اما چنين نيست كه تركيبات سه واژه‌اي در شعرهاي بيدل يافت نشود، مثل موج گوهرطينتان در اين بيت:
موجِ گوهرطينتان چون شوخي افزون كرده‌اند
پاي در دامن، سري از جيب، بيرون كرده‌اند
حيرت آيينه تپيدن، كنايه از زندگي و جهان هستي است، مثلِ «آيينه‌خانه» در اين بيت مشهور و بحث‌برانگيز:
حيرت دميده‌ام، گل داغم بهانه‌اي است
طاووس جلوه‌زار تو آيينه‌خانه‌اي است
آيينه در شعرهاي بيدل، معمولاً اسم مكان است و تركيبهاي قفسِ آينه و آيينة امكان، كنايه از هستي و عالم تپيدن:
چون نفس، نيم‌نفس در قفس آينه‌ايم
راحت منزل ما پر به سفر نزديك است


آيينة‌ امكان، هوس‌آباد خيال است
تمثال، جنون گر نكند،‌ زنگ و صفا هيچ


عالم يكتايي‌اش، معرض تمثال نيست
شش جهت آيينه است،‌ آينه يكسو كنيد
حيرت‌ْ آيينه، تركيب اضافي مقلوب است يعني آيينة حيرت كه وحدت و يگانگي را متكثر نشان مي‌دهد و بيدل نيز به همين علت،‌ هستي را آيينه حيرت مي‌بيند زيرا تصور وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت، تصوري جنون‌آميز و شگفت و درنيافتني است. تپيدن نيز در اغلب شعرهاي بيدل،‌ كنايه از زندگي است و البته بي‌قراري و ناآرامي را هم تداعي مي‌كند، زيرا قلب، دائماً در حال تپيدن است و تا لحظة مرگ، آرام ندارد و ساكن نمي‌شود. پس تپيدن، همان بي‌قراري و ناآرامي است:
بي‌تابي نفس، تپش آهنگي فناست
گردي كه مي‌كني به تك و تاز مي‌دهند
و گاه نيز بي‌تابي و غبار و نفس هم‌خانه شده‌اند:
باز بي‌تابي‌ام احرام چه در مي‌بندد،
كز غبار نفس صبح، كمر مي‌بندد؟
به اين ترتيب در مي‌يابيم كه غبار در اين هستي بي‌نهايت و شگفت، دچار شور و غوغاست، از راز و رمزها مي‌گويند و آرام ندارد و مي‌داند كه در تپش‌آباد هستي، آرامش بي‌معناست:
ديگر به كجا مي‌روي اي طالب آرام؟
گردون، تپش‌آباد و زمين،‌ زلزله دارد
در مصراع دوم بيت مورد بحث، رم غزالان يا رمة غزالان، كنايه از «رم وحشي‌نگاهان» است كه معمولاً آرامش ندارند و در جايي متمك‍ّن نمي‌شوند. وحشي‌نگاهان،‌ درست در مقابل خيره‌نگاهان است:
بيدل! از شب‌پره كيفيت خورشيد مپرس
حق، نهان است ولي خيره‌نگاهان دورند
خيره‌نگاهان، آدميان مغرور و خودمحوري هستند كه فقط به «من» خيره شده‌اند. خيره‌نگاهان، خودبين و خودپسند و خودشيفته و خودپرستند و جز خود نمي‌بينند، در نتيجه سكون دارند. نتيجه اينكه خودبين گمان مي‌كند آرامش و امنيت دارد و براي تداوم آرامش و امنيتش تا سر حد مرگ مي‌كوشد!
اما وحشي‌نگاهان يا رمة غزالان كه در مقابل آن چشم جادو به خاك افتاده‌اند. دائماً در تكاپو و جوش و خروشند. نگاه وحشي، نگاهي است كه به خود خيره نشده و در عين حال كه وحشت‌زده است، به يك نقطه متمركز نمي‌شود و بيدل نيز از خداوند اندكي آرامش و تمكن از خدا براي رم وحشي‌نگاهان مي‌خواهد و مي‌گويد:
الهي! پاره‌اي تكمين، رم وحشي‌نگاهان را
به قدر آرزوي ما شكستي كج‌كلاهان را
«كج كلاخان» را به ياد مي‌آوريد؟ حداقل در يك ترانة قديمي؟! كج‌كلاهان كساني بودند كه براي متمايز شدن از ديگر كلاهداران، كلاه خود را كج مي‌گذاشتند و به قول آقاي كاظمي با تبختر و غرور راه مي‌رفتند و هنوز هم در افغانستان، ردّ پاي كج‌كلاهان را مي‌توان گرفت. بيدل از خدا مي‌خواهد كه اندكي آرامش و پاره‌اي تمكين به رم وحشي‌نگاهان ببخشد و گويا دعاي او مستجاب شده كه در بيت مورد بحث، رم غزالان، آرامش يافته‌اند و به دنبال نگاه شگفت يار، مي‌خرامند و شتاب‌زده نيستند.


نقش «اگر» در اين بيت چيست؟


«اگر»، در اين بيت (غبار اگر هرزه مي‌خروشد به… )‌ نقش اصلي خود را كه شرطي كردن جمله است ايفا نمي‌كند و نقش ديگري دارد. «اگر» در اين بيت، بيانگر پذيرش همراه با تسامح و تساهل موضوعي است كه صحت و صدق موضوع بعدي، آن را باطل مي‌كند. كلمه‌ «اگر» در بافت زبان روزمره، بعضاً جايگزين «گيرم كه» مي شود. مثلاً به جاي اينكه بگوييم: «اگر ديشب باران نيامده. پس چرا همه درختها خيس است؟!» مي‌توانيم بگوييم: «گيرم كه ديشب باران نيامده، پس… در حقيقت لحن پرسشي اين جمله براي نشان دادن صح‍ّت اين واقعيت است كه ديشب باران آمده و خيس بودن درختان، به وضوح اين واقعيت را نشان مي‌دهد و نيازي به استدلال هم نيست،‌ فقط كافي است كه از خيره‌نگاهان نباشيم و ببينيم!
بيدل نيز مي‌گويد: گيرم كه من‌ِ ناچيز، در حيرت آيينه تپيدن، هرزه مي‌خروشم و حيران آن نگاه‌ِ در آيينه‌ام، در اين صورت، رمة غزالان اين بيابان در جست‌وجوي نگاه كيست؟ نتيجه اينكه بيدل، هرزه‌خروش نيست و اين ماييم كه نمي‌شنويم و نمي‌بينيم.


نگاه، از آن كيست؟


هنوز اين معماي فشرده، مبسوط نشده و نكته‌هاي بسياري باقي‌مانده كه در حوصلة اين نوشتار نمي‌گنجد، اما نكته‌اي كه حتماً بايد به آن اشاره كرد ارتباط پيچيده‌اي است كه ميان «غبار»، «نگاه»، «حيرت» و «آيينة تپيدن» وجود دارد و بيدل را وا مي‌دارد كه بپرسد: اين نگاه، نگاه كيست؟ شايد اولين و آخرين معماي اين شعر و همة‌ هستي همين پرسش باشد: «نگاه كه؟» در اينكه نگاهي هست، هيچ ترديدي نيست، اما ظاهراً اين نگاه كه در آيينه خانة‌ حيرت تجلي كرده از آن‌ِ چشمهاي بيدل است كه در محاصرة آيينه كثرت قرار گرفته و اين نگاه جادويي و رازآلود، از شش جهت به او هجوم آورده است! خروش بيدل ناشي از حيرت او و بي‌پاسخ بودن اين پرسش است كه:
بيگانه وضعيم؟! يا آشناييم؟!
ما نيستيم اوست؟! او نيست؟ ماييم؟!
اين نگاه از آن اوست يا از آن اين چشمهاي حيران؟ اگر نگاه اوست پس من كيستم؟ يا من كيست؟ اين دوگانگي و تمايز و تضاد ميان من و او بيدل را وا مي‌دارد كه از هر چه اسم، عبور كند و درگير الفاظ نشود:
دل، محو مطلق است، چه هستي؟ كجا عدم؟ از هر چه دارد اسم، معماي من،
تهي است.
بيدل مي‌داند كه اگر وجود يكي باشد كه هست، پس بي‌هيچ ترديدي نگاه هم يكي است، پس در جست‌وجوي نگاه او بودن، خطايي برخاسته از نيرنگ‌ِ وجود يعني واقعي پنداشتنِ «من» است، اگر باور داريم كه من، موهوم است و واقعي نيست، پس بايد بپذيريم كه نه وصل معنا دارد نه فراق. به زغم بيدل، ستمي كه بر وحشي نگاهان مي‌رود به علت توهم همين امتياز است،‌ يعني متمايز كردن من و او و تكه‌تكه كردن وجودي كه يگانه است و مانندي ندارد:
كو زحمت فراق و كدام انبساط وصل؟
زين جور آنچه كرد به ما امتياز كرد
چه بين نگاه و آينه و غبار، فاصله مي‌اندازد، نيرنگ تپيدن است و اگر غبار،‌ مطلقاً فناي خود را در يابد، آينه، بي‌رنگ خواهد شد و آن گاه نه بيدلي خواهد بود و نه كثرتي و فقط نگاه مي‌ماند و بس:
رنگي ندارد آينة مشرب فنا
از گرد خويش، دامن صحراي من تهي است
باز هم اين بحث را مثل هميشه، در نيمه به پايان مي‌برم و اميدوارم كه اهل تحقيق همت كنند و به داد سخن بيدل برسند و ديوان او را از غلطهاي ريز و درشت بپيرايند و با رسم ‌الخط امروزين و اعراب‌گذاري و شرح برخي لغات و تركيبهاي ديوان او گوشه‌اي از حق بزرگي را كه بيدل به گردن مخاطبان جدي خود دارد ادا كنند.


 منبع:مجله شعر

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است