تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


December 15, 2005 03:09 PM

انسيه موسويان

شب ستاره و گیسو


Letterpen.jpg


مجموعه شعر:
انسیه‌ی موسویان


جای پا
باز، با دلِ گرفته در هوای تو
شعر تازه‌ای سروده‌ام برای تو
باز هم به یاد خنده‌های ساده‌ات
باز هم به یاد اشک بی‌ریای تو،
روبه روی آسمان نشسته‌ام، تهی‌ست
بی‌نوازش صدای آشنای تو
مثل لحظه‌ای که رفته‌ای و بعد از آن
مانده روی برفِ کوچه، جای پای تو
من دلم هنوز بوی عشق می‌دهد
عطر ساده و صمیمی صدای تو
گرچه قلبم از هجوم غصه‌ها پُر است
گرچه نیستند هیچ‌یک، سزای تو،
غصه‌های تو تمامشان از آن من
شعرهای من، تمامشان برای تو



به سمت سرخ‌ترین گل
ای فرصت همیشه پُر از ابهام! ای یأس ناگزیر زمستانی!
من می‌روم به سوی بهاری نو، در انتهای یک شب بارانی
در برگ‌ریز آن شب پُرتشویش، در فصل دردناک فراموشی
من دیدم آن شکوه تناور را از پشت چشم‌های تو، پنهانی
چون شعر ناسروده‌ی یک شاعر، من مانده در اسارت یک تردید
او با تمام حنجره‌اش فریاد، او با تمامِ یک دل توفانی،
می‌گفت: جای ماندن و مُردن نیست، باید به سمت سرخ‌ترین گُل رفت
باید شکست خواب زمستان را، ای شهر سرد و ساکت سیمانی!

آن شب که کوچه حسّ غریبی داشت، گویا شکوه گام مرا می‌خواند
من ماندم و جنون خطر کردن، در جاده‌های کور پریشانی
این شهر جای ماندن و مُردن نیست، باید دوباره بار سفر بندم
فریاد می‌زنم که: خداحافظ! ای یأس ناگزیر زمستانی!



نیلوفرانه
در فصل سرخ حادثه‌ها، ای صدای سبز
ما را ببر به وسعت آن ماجرای سبز
از مشرق حماسی قرآن، طلوع کرد
مردی به وسعت همه‌ی جاده‌های سبز
در دست‌های پُرتپشش آیه‌های صبح
بر شانه‌های روشن او یک ردای سبز
هرچند زرد و خسته، ولی آن بزرگ بُرد
ما را به پیشواز همان پیشوای سبز
او رفت و بازمانده به جا، یادگار از او
در کوچه‌های خاطره، یک جای پای سبز
ای بادهای هرزه! چه بیهوده می‌وزید؟
وقتی درخت مانده و یک مقتدای سبز
نیلوفرانه باز به خورشید می‌رسیم
با دست‌های پُرشده از یک دعای سبز
فردا بهار فصل بزرگی‌ست، بی‌گمان
فردا که می‌رسیم به یک انتهای سبز



تقدیر
در اشتیاق پرواز، بی‌آسمان‌ترینم
عمری به جرمِ بودن، با خاک هم‌نشینم
نفرین به چشم‌هایم ـ این حفره‌های تاریک ـ
آخر چگونه‌ای دور! باید تو را ببینم؟
ای باغ سبز سیّال! آخر بگو چه می‌شد
نزدیک‌تر بیایی،‌تا از تو گُل بچینم؟
در کوچه‌های تردید، تنها رهایم، آیا
تقدیر بی‌تو بودن، نقش است بر جبینم؟
ای اشتیاق آبی! با من بمان که عمری‌ست
در آرزوی پرواز، بی‌آسمان‌ترینم



بهار بارور
به پیشگاه مقدس حضرت زهرا(س)
هنوز ایستاده‌ای، وسیع مثل آسمان
چنان بلند و پُرغرور که دیدنت نمی‌توان
تو آن درخت روشنی، شکوهمند و بارور
که تازیانه‌های باد، نمی‌کند تو را خزان
حدیث ایستادنت، به کوه طعنه می‌زند
شکوه شاخه‌های تو به بادهای بی‌امان
هلا! تمام آسمان چکیده در زلالی‌ات
به چشم‌های روشنت، دخیل بسته کهکشان،
تو برکه‌های خسته را به سمت رود می‌بری
تو دشت‌های تشنه را به ابر می‌دهی نشان
من آن کویر بی‌بَرَم، تو آن بهار بارور
که سبز می‌کنی مرا، کران کران، کران کران



قسم به رود
من آفتاب تو بودم، مرا به سایه چه‌کار؟
شکست پشت غرورم، شکسته‌ام ناچار
مرور می‌کنم آوازهای سبزم را
هنوز روشنم آری، هنوز مثل بهار
بیا دوباره، وسیعِ همیشه نورانی!
و حجم خالی قلب مرا ستاره بکار
برایم از تپش واژه‌های زنده بگو
برای حنجره‌ام، شعرهای تازه بیار
اگرچه ابر شدم تار و تیره و سنگین
اگرچه سنگ شدم، سرد و بی‌بَر و بی‌بار
اگرچه با غزلی چند، مثلِ برکه خوشم،
قسم به رود که دیگر نمی‌شوم تکرار



ملال
شور غزل نمانده، بی‌تو در این حوالی
ما مانده‌ایم و با ما، مرداب بی‌خیالی
بعد از تو حجم کوچه، از زندگی تهی شد
مفهوم عاشقی مُرد، در ذهن این اهالی
می‌خواهم از خودم، تا چشم تو پَر بگیرم
اما چه می‌توان کرد، با این شکسته‌بالی؟
امشب هوای چشمم مثل دلِ تو ابری‌ست
برگرد، بی‌تو دور است، این چشمه از زلالی
این آخرین کلام است، ای دوردست نایاب
دلتنگم و ندارم، جز دوری‌ات ملالی



تا لحظه‌های شکفتن
ای دشت سرشار از آواز، ای وسعت بی‌کرانه!
مدهوش آوازهاتم، می‌خوانمت، عاشقانه
آیینه‌ی بی‌قراری‌ست، اشراق چشمان مستت
یک آسمان مرغ عاشق، می‌خواند آن‌جا ترانه
هرگز نخواهی شکست ای تنهاترین سروِ این باغ
با آن‌که زخمی نشانده است، بر گرده‌ات تازیانه
مردان این کوچه غرق‌اند، در عمق کابوس‌هاشان
تنها تو لبریز دردی، تنها تو در این میانه
من مانده‌ام غرق پاییز، آه ای بهار غزل‌خیز!
تا لحظه‌های شکفتن، با من بمان جاودانه



بهانه
مرا به سفره‌ی آواز خویش مهمان کن
به یک اشاره شب تیره را چراغان کن
شکسته دشنه‌ی مردان، دلاوران مُردند
سوار فاتح خورشید! عزم میدان کن
هنوز در تب فریاد، هم‌صدای توام
به سِحر حنجره برخیز و باز توفان کن
تو از نژاد سحرزادگان این خاکی
برای زخم شب تیره، فکر درمان کن
رفیق روشن آیینه! تشنه‌ی نوریم
بیا و خلوت ما را ستاره‌باران کن
سکوت می‌کُشدم، شعر تازه‌ای بسرای
و این قناری خاموش را غزل‌خوان کن
دلم برای صدایت بهانه می‌گیرد
مرا به سفره‌ی آواز خویش مهمان کن



مرهم
آن‌جا که شعر در کف نامردمان رهاست،
موعود من! صدای تو عاشق‌ترین صداست
این جغدهای خفته، که آواز شوم‌شان
در ژرفنای تیره و خاموش شب رهاست،
باور نمی‌کنند که چشمان روشنت
دیری‌ست قبله‌گاه تمام ستاره‌هاست
من می‌شناسمت، دل غمگین و خسته‌ات
با درد با غرور ترک‌خورده، آشناست،
آری تو آن درخت کریمی که دست‌هات
عمری‌ست آشیانه‌ی گرم پرنده‌هاست
آخر چگونه در گذر بادهای تند
می‌ایستی که قامت سبز تو تا خداست؟
من از هجوم دشنه‌ی شب زخم خورده‌ام
پس مرهم نگاه اهورایی‌ات کجاست؟



احساس بارانی
آبی‌ترین تصویر شعر بی‌ریایم!
برگرد، می‌میرد بدون تو صدایم
هر شب به یاد لحظه‌های غربت تو
لبریز باران می‌شود دست دعایم
گفتی که از عشق و غزل، هر آن‌چه داری
یک روز می‌ریزی تمامش را به پایم
کی می‌رسی ای حنجرت لبریز آواز؟
کی شعرهای تازه می‌خوانی برایم؟
احساس بارانی! غریب خسته‌ی من!
کی می‌گذاری سر به روی شانه‌هایم؟
بگذار تکفیرم کنند آری، ولی من
تنها نگاهِ عاشقت را می‌سرایم



می‌رسد...
می‌رسد پُر از ترانه، می‌رسد پُر از تبسّم
ذره ذره در نگاهش می‌شود نگاه من گُم
مثل من غریب و خسته است، بالِ نازکش شکسته است
چشم‌های مهربانش، خسته از نگاه مردم
عاشق قدیمی من، کَز طراوت صدایش
عطر سبزه می‌تراود، عطر بی‌ریای گندم
چشمه‌ها به من بگویید، می‌رسم به چشم‌هایش؟
من اسیر رخوت خویش، او همیشه در تلاطم
می‌روم که گم شوم باز، در زلال خنده‌هایش
عاشق قدیمی من، می‌رسد پُر از تبسّم



یادگاری
امشب که موج صدایت، در روح من گشته جاری
باید بر این روح غمگین، ای ابر عاشق بباری
باید برایم بخوانی، آوازهای دلت را
با لهجه‌ی خیس بُغضت، مثل صدای قناری
آری تو ای سبز روشن! بالابلند سرافراز
ای در تب زرد پاییز، آوازهایت بهاری
کی می‌رسی با نگاهت، روشن کنی کهکشان را؟
در حجم تاریک قلبم، آیینه‌ها را بکاری؟
با آن‌که دیگر غزل‌هام، شور شکفتن ندارند
تقدیم دستان سبزت، این شعر من یادگاری



کی می‌رسم؟
گفتی: چگونه می‌گذرد ماه و سال تو؟
چون روز، روشن است، جواب سؤال تو:
من نیز از عبور خزان زخم دیده‌ام
من هم شکسته‌بال و پَرَم، مثل بال تو
باید بشویم این‌همه زخم کبود را
در بارشِ صمیمیِ شعرِ زلال تو
گفتی برایم از شب و غربت غزل بخوان
غمگین‌ترین ترانه‌ی شب‌هام، مال تو
دلگیرم از کدورت این میله‌های سرد
کی می‌رسم به آبیِ چشم زلال تو؟



بخوان
و کاش پُر شوم از شور عاشقانه‌ی تو
سکوت تلخ مرا بشکند ترانه‌ی تو
کبوترم بنشین، خسته شد پَر و بالت
حریر دامن سبز من آشیانه‌ی تو
ببار تا که بنوشم صدای سبزت را
بخوان گرفته دلم باز هم بهانه‌ی تو
کدام چشمه بگو، می‌رسد به چشمانت؟
بگو که از کِه بپرسم نشان خانه‌ی تو؟
دلِ گرفته‌ام، امشب عجیب توفانی است
پُرم زِ هق‌هق باران، کجاست شانه‌ی تو؟



شور شکفتن
تمام هستی‌ام، آوازهای جاری توست
بخوان ترانه دلم مست بی‌قراری توست
نهال کوچک شعرم که غرق پاییز است
طراوتش زِ نفس‌های نوبهاری توست
تویی که شور شکفتن به شعر من دادی
و آب و سبزه و آیینه، یادگاری توست
نگاه کن چه صبورم، چه بی‌صدا ای عشق
که روی شانه‌ی من زخم‌های کاری توست
ولی هنوز پُر از شور شعر و آوازم
هنوز این لب شیرین‌سخن قناری توست



در هوای روییدن
از این خزان غم‌انگیز مرگ و تنهایی
مرا ببر به هوای خوش شکوفایی
اگرچه حنجره‌ام در سکوت پژمرده است
تو فکر رویش آوازهای فردایی
تو آن مسافر غمگین قصه‌های منی
که خواب دیده دلم، با بهار می‌آیی
و تاجی از گُل و تور و ستاره خواهی زد
شبی به گیسوی من، چون عروسِ دریایی
جوانه کرده دلم در هوای روییدن
مرا ببر به هوای خوش شکوفایی



من و تو
دورها، آن طرف شهر که جای من و توست
کوچه باغی‌ست، پُر از عطر صدای من و توست
«کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبزتر است
پای هر سایه‌ی بیدش، ردّ پای من و توست»
در فضا، زمزمه‌ی پاک نیایش جاری‌ست
کوچه هر شام و سحر، غرق دعای من و توست
آن طرف‌ها، قفس و میله ندارد معنا،
آسمان زیر پَر و بالِ رهای من و توست
روز و شب سجده می‌آریم به درگاه نیاز
حضرت عشق در آن کعبه، خدای من و توست
عاقبت هرچه به جز عشق و غزل می‌میرد
آن‌چه می‌ماند بر جای، صدای من و توست



برای صدایت
میان ظلمت این کوچه‌های تودرتو
دلم گرفته به یاد تو ای گُل شب‌بو!
هنوز مثل گُل و پونه دوستت دارم
هنوز مثل درخت و پرنده و آهو
میان این‌همه آیینه‌های سرد و سیاه
چراغ چشم تو از دور می‌زند سوسو
مخواه پنجره‌ام را اسیر پرده‌ی اشک
مخواه با غم غربت دلم بگیرد، خو
شبی برای صدایت ترانه می‌خوانم
شب ستاره و آیینه و گُل و گیسو
بیا که از نَفَست صد بهار گل بدمد
بیا که سبزه بروید دوباره بر لب جو



اشاره کن
چه‌قدر آینه‌واری، چه از تو لبریزم
همیشه سبز کجایی؟ اسیر پاییزم
من آن مسافر تشنه، تو چشمه‌ای روشن
چگونه از تب نوشیدنت بپرهیزم
اگرچه شوق پریدن نمانده در پَر من
اشاره‌ای کن و رخصت بده که برخیزم
بریز شورِ غزل، سوزِ عشق مولانا
به روح خسته‌ی من آی شمس‌تبریزم
می‌آیی از پس این جاده‌های طولانی
و من به پای تو شعر و شکوفه می‌ریزم



غریبانه
امشب کجایی ای همه‌ی شور و حال من؟
ابری شده‌ست آبی چشم زلالِ من
دلتنگم آن‌چنان که غریبانه اشک ریخت
دریا به روزگارم و باران به حال من
ای علّت لطیف تغزل! کمی بخند
تا بشکفد ترانه به لبهای کال من
حافظ! بگو چه شد که به دیوان شعر تو
تنها سکوت و اشک و شکست است فال من
تا کی بیایی از پس آن قله‌های دور
در انتظار می‌گذرد ماه و سال من
گفتی بیا و در دل من آشیانه کن
ای کفتر شکسته‌دلِ خسته‌بال من!



کبوترانه
دیگر نمی‌تراود از سینه‌ام ترانه
خالی‌ست گونه‌هایم از گریه‌ی شبانه
آوازهای سردَم، خاموش و بی‌فروغ‌اند
آتش نمی‌کشد هیچ، از روح من زبانه
آن بال‌ها که روزی تا اوج می‌پریدند
پروازشان محال است حتی به بام خانه
ای اشتیاق آبی! دلتنگِ آسمانم
در من بریز یک روز شوقی کبوترانه
پاییز بودم اما امشب به یُمن یادت
روییده بر لبانم یک شعر عاشقانه



در عطر شب‌بوها
مهربانا! عاشقانه سر بنه بر دامنم
تا که مدهوشت کند عطرِ گُل پیراهنم
چیست این احساس سرسبزِ بهارآور، بگو
شاخه‌ای از نسترن، یا دست تو برگردنم؟
از تب عشق تو چون خورشید می‌سوزم، بخوان
راز این دلدادگی را در نگاه روشنم
آن‌که می‌خواند مرا در خلوت شب‌ها تویی
این‌که می‌بوید تو را در عطر شب‌بوها منم
در هجوم بی‌کسی تنها تو با من دوست باش
چون تو باشی گو تمام خلق باشد دشمنم
تشنه‌ی نوشیدن آوازهایت مانده‌ام
کی می‌آیی از غزل باران بباری بر تنم؟



بخوان ترانه...
بهار آمد و سر زد به آشیانه‌ی من
شکوفه کرد غزل‌های عاشقانه‌ی من
نسیم آمد و یک شاخه گُل به مویم زد
از آب و آینه سرشار شد ترانه‌ی من
گذشت تلخی شب‌های سخت بی‌خورشید
رسید روشنی دل، چراغ خانه‌ی من
زلال روشن آوازهای او جان داد
به بی‌قراری احساس کودکانه‌ی من

بخوان ترانه قناری که بعد آمدنش
بهار آمد و گُل داد یاس خانه‌ی من



خبر
گُل شب‌بو! بهار آمده است
روز دیدار یار آمده است
باد از پشتِ کوه‌های بلند
تا بروبَد غبار، آمده است
پونه با بقچه‌های سبزه و عطر
به لب جویبار آمده است
قاصدک روی شانه‌های نسیم
شادمانه، سوار آمده است
قاصدک! هان، خبر چه آوردی؟
نامه از سوی یار آمده است؟
عشق ما آن نهال تُرد جوان
قد کشیده، به بار آمده است

سر به سر جاده‌ها همه سبزند
گُل شب‌بو! بهار آمده است



ببار
آتش نشسته بر در و دیوار خانه‌ها
باران ببار بر تب تند جوانه‌ها
نَم‌نَم ببار و از دل پُرغصه‌ات بخوان
بگذار غمگنانه سرت را به شانه‌ها
کو آن صدای جرجر تو، تا که بشکفد
بر پشت‌بام خانه‌ی هاجر، ترانه‌ها؟
حالا سکوت مانده و جاری نمي‌شود
آوازهای پُرتپش رودخانه‌ها
یک جرعه از زلال تو کافی‌ست تا شود
لبریز از طراوت گُل، آشیانه‌ها
یک روز می‌رسید تو و از شوق دیدنت
گُل می‌کند به دفتر من عاشقانه‌ها



پرواز روشن
مردی که بر فراز زمان ایستاده است
غمگین‌ترین مسافر تنهای جاده است
شب در عبور، جاده پُر از وحشت و هراس
اما هنوز مرد مسافر، پیاده است
او را به شب چه کار و به این ابرهای تار؟
او چون نگاه آینه‌ها صاف و ساده است
مستی گرفته خوشه‌ی انگور از لبش
«هم‌راز عشق و هم‌نفس جام باده است»
دیگر چه جای غم که نهال جوان من
چون کوه در هجوم خزان ایستاده است
تنها نه ایستاده که در بارش خزان
چون شاخسار سبز غزل، غنچه داده است

با بال‌های خسته به خورشید می‌رسد
پرواز روشنش به من این مژده داده است



آستانه‌ی او
پُر است خلوتم از یاد عاشقانه‌ی او
گرفته باز دل کوچکم بهانه‌ی او
نسیم رهگذر این بار هم نیاورده
به دست قاصدکی نامه یا نشانه‌ی او
مسافران همه رفتند و باز جا ماندم
کدام جاده مرا می‌بَرَد به خانه‌ی او
در اشتیاق زیارت به خواب می‌بینم
کبوترانه نشستم بر آستانه‌ی او
من و دو بال شکسته، من و دو دست نیاز
چگونه پَر بکشم سمت آشیانه‌ی او؟
غروب ابری پاییز می‌چکد در من
پُرم ز هق‌هق باران، کجاست شانه‌ی او؟



قامت بلند شکیبایی
به پیام‌آور عاشورا زینب(س)
در خشکسال و قحطی یک فریاد
بانو! بخوان حدیث شکفتن را
با خطبه‌های شعله‌ور سرکش
فریاد کن شجاعت یک زن را

آن‌جا در آن حریق عطشناکی
تنها صدای سبز تو جاری بود
بر داغ سینه‌سوز عزیزانت
چشمت شکوه ابر بهاری بود

با ما بگو حدیث غرورت را
در لحظه‌ی اسارت و تنهایی
آیا چگونه شعله زدی بر کُفر؟
ای قامت بلند شکیبایی!

اینک شعاع یاد تو ای خورشید
تنها چراغ شعله‌ور دل‌هاست
تصویری از شهامت تو بانو!
در لحظه‌های خوف و خطر با ماست



در حال و هوای زیارت حضرت امام رضا(ع)
اجابت
لحظه‌های اجابت عشق است
روشنی هم کنار پنجره‌هاست
امشب آوازهای ساده‌ی عشق
بهترین یادگار پنجره‌هاست

من که از غربت ستاره پُرم
و دلم چشمه‌سار عاطفه‌هاست
عاشق لحظه‌های بارانی
عاشق لحظه‌های پاک دعاست،

دارم اینجا دخیل می‌بندم
بر ضریح پُر از اجابت تو
عقده‌های دلم گشوده شده است
باز با دست پُرصلابت تو

عطرِ خیس گلاب می‌آید
گویی از سمت بیکرانه‌ی عشق
«السلامُ علیک یا مولا»
شده زیباترین ترانه‌ی عشق

ای نگاهت تجلی اشراق!
زائر خسته‌ی نگاه توأم
چون کبوتر دلم به این شاد است
روز غربت که در پناه توأم

دارم از سمت دوست می‌آیم
و دلم خیس از طراوت عشق
لحظه‌هایم چه باصفا شده‌اند
امشب از جذبه‌ی زیارت عشق

لهجه‌ی پاک گفتگو با دوست
لهجه‌ی پُرصراحت عشق است
لحظه‌ها، لحظه‌های بارانی‌ست
لحظه‌های اجابت عشق است



بگذار...
وقتی صدای خسته‌ی گنجشک کوچکی
در قار قار وحشی صدها کلاغ پیر
 از یاد می‌رود
وقتی که شوق رویش یک دانه
وقتی خیال سبز جوانه
در ازدحام زرد علف‌های هرز باغ
از ذهن خاک نیز فراموش می‌شود
وقتی که در هجوم شب و ابرهای تار
سوسوی ماه غم‌زده
 خاموش می‌شود
از من مخواه، آینه باشم
ـ زلال و پاک ـ
بگذار سایه‌ای شَوَم از زندگی تهی
بگذار، گم شود نَفَسَم
 در عمیق خاک...



رویش
برگ‌ها
 فرو می‌افتند
و دست‌های سرخ
قد می‌کشند و
 سبز می‌شوند
و ما
زیر باران
در سایه‌ی ضریح مهربان تو
 شعر می‌شویم



از روشنی
باران بی‌بهانه‌ی اسفند
یک چند،
بارید بر نگاه مه‌آلود کوچه‌ها
از روشنی سرود
از آفتاب گفت
ناگاه
در زلالی آن
 آسمان شکفت!



صبح غمگین
بوی برگ است و عطر نم خاک
قارقار کلاغی که دلتنگ
بر سر شاخه‌ی کاج تنها
 نشسته است
آسمانی که دلگیر و خسته است
می‌کند گریه یک‌ریز
باز هم صبح پاییز...
باز هم صبح غمگین
خسته از هرچه آوارگی،
 بی‌پناهی
می‌دوم کوچه‌ی خیس‌مان را
 تا سه‌راه فلسطین
بغض تلخ گلویم،
 شکسته است



در چشم‌های خیسم
در کوله‌بارم
هر غروب
به خانه می‌برم
اندوه متراکم هزار ابر را
شبانگاه
ستاره‌ها
سر بر بالشم می‌گذارند
و مهتاب
در چشم‌های خیسم
 به خواب می‌رود



با ماه، با ستاره
از آسمان
یک شب صدا زدند تو را
فوج فرشته‌ها
ناگاه
یک جفت بال روشن شفاف
بر شانه‌های محض تو رویید
با ماه
با ستاره
 سخن گفتی
خورشید
پیشانی نجیب تو را بوسید



با نام تو
به خانه برمی‌گردی
و یک چمدان
بوی بال فرشته را
قسمت می‌کنی
 بین ما
مرا در آغوش می‌گیری
در رگ‌هایم
جاری می‌شود
 عطر بهشت
آری
آن شب در آسمان
 خدا
با نام تو
غزل تازه‌ای نوشت

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است