تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


January 9, 2005 02:12 AM

منوچهر آتشي

 


زندگينامه‌ی منوچهر آتشي:atashi.gif


دوم مهرماه 1310 در روستاي به نام "دهرود" دشتستان جنوب متولد شدم, خانواده ما جزء عشاير زنگنه كرمانشاه بودند كه در حدود 4 نسل پيش به جنوب مهاجرت كرده بودند.
نام خانوادگي من به دليل اينكه نام جد من "آتش‌‏خان زنگنه" بود"آتشي" شد، پدرم فردي باسوادي بود و به دليل علاقه‌‏اي كه سرگرد اسفندياري كه در جنوب به رضاخان كوچك مشهور بود, پدرم را به بوشهر انتقال داد و پدرم كارمند اداره ثبت و احوال بوشهر شد.


در سال 1318 به مكتب خانه رفتم در همان سال‌‏ها قرآن و گلستان سعدي را ياد گرفتم ولي به دليل شورشي كه در آن شهر شد سال دوم را تمام نكرده بودم از كنگان به بوشهر رفتم و در مدرسه فردوسي بوشهر ثبت نام كردم و تا كلاس چهارم در اين مدرسه بودم و در تمام اين دوران شاگرد اول بودم و كلاس پنجم را به دليل تغيير محل سكونت در مدرسه گلستان ثبت نام كردم.


كلاس ششم را با موفقيت در دبستان گلستان به پايان رساندم, در اين سال‌‏ها بود كه هوايي شدم و دلم براي روستا تنگ شد و با مخالفت‌‏هايي كه وجود داشت دست مادر دو برادر و خواهرم را گرفتم به روستا بازگشتيم و در چاهكوه بود كه با عشق آشنا شدم و اولين شعرهايم نيز مربوط به همين دوران است.


البته مساله علاقمندي من به شعر و شاعري به دوران كودكي‌‏ام باز مي‌‏گردد خيلي كوچك بودم كه به شعر علاقه‌‏مند شدم، اما اولين تجربه عشقي در چاهكوه اتفاق افتاد او نيز توجهي پاك و ساده دلانه به من داشت, آن دختر خيلي روي من تاثير گذاشت و در واقع او بود كه مرا شاعر كرد.


شاعر مجموعه"آواز خاك" در ادامه با بيان اين نكته كه در آن سال‌‏ها ترانه‌‏هاي زيادي سرودم و به دليل نرسيدن ما به هم و ازدواج آن دختر با مرد ديگر و سرطاني كه بعدها به آن دچار شد رد پايي اين عشق در تمام اشعار من به چشم مي‌‏خورد.


پس از آن به بوشهر بازگشتم و دوره متوسطه را در دبيرستان سعادت به پايان رساندم, در آن سال‌‏ها بود كه اشعارم را روزنامه‌‏هاي ديواري كه در اين مدرسه درست كرده بوديم منتشر مي‌‏كردم و حتي در اين سال‌‏ها در چند تئاتر نيز نقش‌‏هايي ايفاء كردم.


او در ادامه با بيان اين نكته كه پس از اتمام دوره دبيرستان به دانشراي عالي راه پيدا كرده است و به عنوان معلم مشغول به تدريس شده, گفت: در همين سال‌‏ها اولين شعرهايم را در مجله فردوسي منتشر كردم و اين شعرها محصول سرگشتگي در كوه‌‏ها و دره‌‏هاست كه به صورت ملموس در اشعار من بيان شده‌‏اند.


آشنايي با حزب توده تاثيرات بسيار زيادي بر آثار من گذاشت و شعرهاي زيادي براي اين حزب با نام‌‏هاي مستعار در روزنامه‌‏هاي آن روزها منتشر كردم و حتي در 29 مرداد پس از كودتا در ايجاد انگيزه به كارگران براي شورش نقش بسزايي داشتم, ولي با مسائلي كه براي حزب به‌‏وجود آمد,؛ از اين حزب فاصله گرفتم و فعاليت جدي سياسي من به نوعي پايان يافت.


من تاكنون دوبار ازدواج كرده‌‏ام كه هر دو بار كه بي‌‏ثمر بوده است, همسر اولم با اين كه دو فرزند از او داشتم (البته پسرم مانلي به دليل بيماري كه داشت فوت كرد) به دليل اينكه من حاضر نشدم با او به آمريكا بروم از من جدا شد و دخترم شقايق نيز در حال حاضر در آلمان وكيل است. در سال 1361 ازدواج ديگري داشتم كه آنهم به انجام نرسيد و يك دختر نيز از اين ازدواج دارم.


فعاليت‌‏ام را با آموزش و پرورش آغاز كردم البته شغل‌‏هاي متعددي را تجربه كردم, مدتي با صدا و سيما همكاري داشتم, مسئول شعر مجله تماشا بودم, مشاور ادبي نشريات و انتشارات مختلف بوده‌‏ام و در حال حاضر نيز در نشريه كارنامه مشغول هستم.


من با اين سن ام هيچ كتابي نيست كه در حوزه فعاليت‌‏ام ناخوانده مانده باشد, اگر كساني كه به شعر علاقه‌‏مند هستند و حس مي‌‏كنند قريحه شعري دارند به سراغ شعر بروند و گرنه به دنبال شعر رفتن كاري عبث و بيهوده است.


چند شعر از منوچهر آتشي
ظهور


عبدو ي جط دوباره ميايد
با سينه اش هنوز مدال عقيق زخم
ز تپه هاي آن سوي گزدان خواهد آمد
 از تپه هاي ماسه كه آنجا ناگاه
 ده تير نارفيقان گل كرد
و ده شقايق سرخ
 بر سينه ستبر عبدو
گل داد
بهت نگاه دير باور عبدو
 هنوز هم
 در تپه هاي آنسوي گزدان
 احساس درد را به تاخير مي سپارد
خون را
 هنوز عبدو از تنگچين شال
باور نمي كند
پس خواهرم ستاره چرا در ركابم عطسه نكرد ؟
 آيا عقاب پير خيانت
تازنده تر
 از هوش تيز ابلق من بود ؟
كه پيشتر ز شيهه شكاك اسب
بر سينه تذرو دلم بنشست ؟
آيا شبانعلي
 پسرم را هم ؟
باد ابرهاي خيس پراكنده را
 به آبياري قشلاق بوشكان مي برد
 و ابر خيس
پيغام را سوي اطراقگاه
امسال ايل
بي ئحشت معلق عبدو جط
 آسوده تر ز تنگه ديزاشكن خواهد گذشت
ديگر پلنگ برنو عبدو
در كچه نيست منتظر قوچ هاي ايل
 امسال
 آسوده تر
 از گردنه سرازير خواهيد شد
 امسال
 اي قبيله وارث
دوشيزگان عفيف مراتع يتيمند
در حجله گاه دامنه زاگرس
دوشيزگان يتيم مراتع
به كامتان باد
در تپه هاي آنسوي گزدان
 در كنده تناور خرگ ي
از روزگار خون
 ماري دو سر به چله
لميدست
و بوته هاي سرخ شقايق
انبوه تر شكفته تر
 اندوهبارتر
 بر پيكر برهنه دشتستان
در شيب هاي ماسه
دميده ست
گهگاه
 با عصر هاي غمناك پاييزي
كه باد با كپر ها
بازيگر شرارت و شنگوليست
آوازهاي غمباري
آهنگ شروه هاي فايز
 از شيب هاي ماسه
از جنگل معطر سدر و گز
 در پهنه بيابان مي پيچد
مثل كبوتراني
 كه از صفير گلوله سرسام يافته
از فوج خواهران پريشان جدا شده
در آسمان وحشت چرخان
 سرگردان
 آئازهاي خارج از آهنگي
مانند روح عبدو
 مي گردد در گزدان
آيا شبانعلي پسرم
سرشاخه درخت تبارم را
بر سينه دلاور
ده تير نارفيقان
 گلهاي سرخ سرب
 نخواهد كاشت ؟
از تنگچين شالش چرم قطارش آيا از خون خيس ؟
عبدوي جط دوباره مي آيد
 اما شبانعلي
سرشاخه تبار شتربانان را
ده تير نارفيقان
 بر كوهه فلزي زين خم نكرد
 زخم دل شبانعلي
 از زخم هاي خوني دهگانه پدر
 كاري تر بود
كاري تر و عميق تر
 اما سياه
جط زاده را نگاه كن
اين كرمجي اداي جمازه در مي آورد
 او خواستار شاتي زيباي كدخداست
كار خداست ديگر
 هي هو شبانعلي
 زانوي اشتران اجدادت را محكم ببند
كه بنه هاي گندم امسال كدخدا
 از پارسال سنگين تر است
هي هاي هو
 شبانعلي عاشق
 آيا تو شيرمزد شاتي را
آن ناقه سفيد دو كوهان خواهي داد ؟
شهزاده شترزاد
آري شبانعلي را
زخم زبان
 و آتش نگاه شاتي بي خيال
سركوفت مداوم جطزادي
 و درد بي دواي عشق محال
 از اسب لختت چموش جواني
 به خاك كوفت
 اما
 در كنده ستبر خرگ كهن هنوز
 مار دو سر به چله لميده است
 با او شكيب تشنگي خشك انتقام
با او سماجت گز انبوه شوره زار
نيش بلند كينه او را
شمشير جانشكار زهريست در نيام
او
 ناطور دشت سرخ شقايق
 و پاسدار روح سرگردان عبدوست
عبدوي جط دوباره مي آيد
 از تپه هاي ساكت گزدان
بر سينه اش هنوز مدال عقيق زخم
در زير ابر انبوه مي آيد
در سال آب
 در بيشه بلند باران
 تا ننگ پر شقاوت جط بودن را
 از دامن عشيره بشويد
 و عدل و داد را
 مثل قنات هاي فراوان آب
 از تپه هاي بلند گزدان
بر پهنه بيابان جاري كند


 


 


اسب سفيد وحشي


 اسب سفيد وحشي


بر آخور ايستاده گران‌سر


 انديشناك سينه ي مفلوك دشت هاست
 اندوهناك قلعه ي خورشيد سوخته است
 با سر غرورش ، اما دل با دريغ ، ريش



 عطر قصيل تازه نمي گيردش به خويش
اسب سفيد وحشي ، سيلاب دره ها
 بسيار از فراز كه غلتيده در نشيب
 رم داده پر شكوه گوزنان
بساير در نشيب كه بگسسته از فراز
 تا رانده پر غرور پلنگان


 


 اسب سفيد وحشي با نعل نقره وار
بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها
 بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها


 


خورشيد بارها به گذرگاه گرم خويش
 از اوج قله بر كفل او غروب كرد
 مهتاب بارها به سراشيب جلگه ها
 بر گردن سطبرش پيچيد شال زرد
 كهسار بارها به سحرگاه پر نسيم
 بيدار شد ز هلهله ي سم او ز خواب
 اسب سفيد وحشي اينك گسسته يال
بر آخور ايستاده غضبناك
 سم مي زند به خاك
 گنجشك اي گرسنه از پيش پاي او
پرواز مي كنند
 ياد عنان گسيختگي هاش
 در قلعه هاي سوخته ره باز مي كنند
اسب سفيد سركش
بر راكب نشسته گشوده است يال خشم
 جوياي عزم گمشده ي اوست
مي پرسدش ز ولوله ي صحنه هاي گرم
مي سوزدش به طعنه ي خورشيد هاي شرم
با راكب شكسته دل اما نمانده هيچ
نه تركش و نه خفتان ، شمشير ، مرده است
 خنجر شكسته در تن ديوار
 عزم سترگ مرد بيابان فسرده است


 


 اسب سفيد وحشي ! مشكن مرا چنين
 بر من مگير خنجر خونين چشم خويش
 آتش مزن به ريشه ي خشم سياه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خويش
 گرگ غرور گرسنه ي من


 


اسب سفيد وحشي
دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخند
 دشمن نهفته كينه به پيمان آشتي
 آلوده زهر با شكر بوسه هاي مهر
 دشمن كمان گرفته به پيكان سكه ها


 


 اسب سفيد وحشي
 من با چگونه عزمي پرخاشگر شوم
 ما با كدام مرد درآيم ميان گرد
 من بر كدام تيغ ، سپر سايبان كنم
من در كدام ميدان جولان دهم تو را


 


اسب سفيد وحشي ! شمشير مرده است خالي شده است سنگر زين هاي آهنين
 هر دوست كو فشارد دست مرا به مهر
مار فريب دارد پنهان در آستين


 


اسب سفيد وحشي
 در قلعه ها شكفته گل جام هاي سرخ
بر پنجه ها شكفته گل سكه هاي سيم
 فولاد قلب زده زنگار
 پيچيد دور بازوي مردان طلسم بيم


 


اسب سفيد وحشي
در بيشه زار چشمم جوياي چيستي ؟
آنجا غبار نيست گلي رسته در سراب
 آنجا پلنگ نيست زني خفته در سرشك
 آنجا حصارنيست غمي بسته راه خواب


 


 اسب سفيد وحشي
آن تيغ هاي ميوه اشن قلب اي گرم
 ديگر نرست خواهد از آستين من
 آن دختران پيكرشان ماده آهوان
 ديگر نديد خواهي بر ترك زمين من


 


اسب سفيد وحشي
 خوش باش با قصيل تر خويش
با ياد مادياني بور و گسسته يال
 شييهه بكش ، مپيچ ز تشويش


 


اسب سفيد وحشي
بگذار در طويله ي پندار سرد خويش
 سر با بخور گند هوس ها بيا كنم
 نيرو نمانده تا كه فرو ريزمت به كوه
سينه نمانده تا كه خروشي به پا كنم


 


 اسب سفيد وحشي
 خوش باش با قصيل تر خويش


 


 اسب سفيد وحشي اما گسسته يال
 انديشناك قلعه ي مهتاب سوخته است
 گنجشك هاي گرسنه از گرد آخورش
 پرواز كرده اند
 ياد عنان گسيختگي هاش
 در قلعه هاي سوخته ره باز كرده اند


 


 


 


با اين شكسته
با اين شكسته
گفتم
از اقيانوس خواهم گذشت
 و آن سوي سواحل نامشكوف
با جلگه هاي دست نخورده
 با پشته هاي سيراب
 و درههاي وحشي پر بركت
خواهم آميخت
 و بذر بي بديل خورجينم را
 در وسعت مشاع بكارت
 خواهم ريخت
از اين شكسته سكان پر تجربه
اين اشتر صبور صحراي آب
گغتم
 چون پا نهم به خشكي موعود
بر شانه هاي سوخته ام
 گيسوي بيد مجنون خواهد ريخت
و مرغ هاي جنگلي بي نام
صيت رسالتم را تا اقصاي بر تازه
پرواز خواهند داد
بر پهنه كبود
كز چارسوي
 آفاق روي آب خميده بود
 ديگر مرغان پر نشاط دريايي
 ياد آوران خشكي نزديك
 گرد دكل طواف نمي كردند
و آسمان وحشت غربت
 سنگين سنگين سنگين
بر سينه ام فرود مي آمد
اما
 انگشت پير قطب نما
پيوسته با شمال اشارت داشت
وز دخمه هاي تيره ذهنم
 مرغان ديگري
تا دوردست پندار
 در جلگه هاي فسفري آب
پرواز ماهيان را بر گلبوته هاي موج
 جنجالگر هجوم مي آوردند
 و پهنه كبود
گهگاه
 از پرتو تبسم اميدي
روشن مي شد
چه ياوه بود ماندن
 مي خواندم
 چه ياوه بود ماندن
 در روسپي سراي دياري كه زندگي
با هايهوي و كبكبه اش
 مزد حقير عمري افلاس و بردگي بود
و روح استوارم
مثل غر.ر شيري در زنجير
 مي فرسود
 با اين شكسته پاره ميراث نوح
 و خست مداوم انبار آب
 مي رفتم مي خواندم
چه آسمان پاكي
 چه آسمان نزديكي با آب
در آب
چه ماهيان رنگين چالاكي
آنجا
آن سوي آن سواحل نامشكوف
چه جلگه هاي بكري
 در انتظار گله من خواهد بود
 چه مشك هاي غلطاني از شير
خواهم داشت
 بر پشته هاي غرقه به روياي سبز شخم
چه بذرهاي پر بركت
خواهم كاشت
چه
 ناو غول پيكري
 از روبرو مي آمد
 از آنسوي سواحل موعود ؟
 پرسيدم از خود
از وسعت مشاع بكارت ؟
 از جلگه هاي ....
سوت سلام دريايي پيچيد
 بر پهنه كبود اقيانوس
 شايد كه خستگانند ؟
از هيبت تلاطم
از خست مداوم انبار آب ترسيده ؟
اما
 ديدم
 بر نرده هاي عرشه تن انداخته خموش
مردان خسته رنگ پريده
با جفت هاي مضطرب دام
افسوس
در شيب آبهاي كبود
ناو عظيم خورشيد
سوي جزيره هاي وحشت مي لغزيد
من اشتياق رفتن
روياي شخم تازه و سيل سياه سار
 من خواب آفتابي خرمن ها را
 تهمت به چشم خيره خود بستم
 از بس كه آب و آب
از بس كه آسمان نيلي
 از بس كه باد
راندم
 اي دل بكوب
خواندم
 جاشوي آبهاي پريشان بكوب
تا چشم هاي خيره شكاك
تصوير ناو خسته ما را
بر آب بازگشت نبيند
اي دل بكوب آنك
آنك
بگو نگاه كند ... آنجا
آن لاله ها كه مي شكفد جابجا
در التهاب نيلي نا آرام
آن خوشه هاي ياس كه ناگاه
 مي پاشد از گلالك خيزاب
 اي دل
 بگو نگاه كند چشم
آن ياس هاي لاله
 آن لاله هاي جوشان از آب
 كشتي بر آب نيلي دريا بود
 اما
 بالا مي آمد اينك درياي شب
 ناو بلند نيلي دريا
 نرم و سبك در آب فروتر مي شد
و آب از فراز كابين
 آرام مي گذشت
 اي دل بكوب !‌ اي دل
 اين خوان آخري را
 از عمق
فرياد مي كشيدم از عمق
از پشت شيشه هاي سياه آب
 از لايه هاي تيرگي
 اي دل
 بكوب اي دل
 مگذار چشم خيره
 مگذار مرگ چيره شود
به عكس ماه در افق اين آنك
 آنجا ... نگا ... فانوس
ساحل ... نگاه كن ... فانوس
اما ؟
 فانوس ؟ روي ساحل نامشكوف ؟
افسوس
 اي دل بكوب شايد
 از بس كه آب ؟
از بس كه آسمان باد ؟
اما
آن روشنان ديگر ؟
ان هيزها
آن شبنما حروف درخشان
بر سنگهاي صاف
آن بزم عاشقانه
زير درخت هاي چراغان ليل
آن شيشه هاي روشن ودكا بر ميز ها
چه بستري گشوده مرا
 اي دل
 چه عطر ها به خود زده اين بيوه عقيم
و ناوهاي بسيار
 با بيرق سياه كه هر يك را
تصوير اژدهايي پيچيده بود
 در تپش از باد
پهلو گرفته بودند
در امتداد ساحل مكشوف
 و روي عرشه ها
 مردان خشمگيني مي گشتند
با گونه هاي تافته از آفتاب
 و ريش هاي انبوه
 در چهره هاي وحشي نامالوف


 


 


تو چرا پنجره را
تو چرا پنجره را بستي ؟
تو چرا آينه را
 دام لغزنده ترين ثانيه ها بر رف ننهادي
تو چرا ساقه آبي را
 كه فراز سر ما خم شد از بيشه باران خستي
تو چرا ساقه رازي را
 از گلدان پنجره همسايه
از ابديت شايد
كه به سوي تو فرود آمد بشكستي
تو چرا بي پروا بي ورد لبخندي
در كوچه باد
زير ديوار بلند باد
 از ميان خيل اشباح خسته
 خزيده همه جا
كه برون تاخته اند
 از جوال روياي مردم همسايه ما
 مي گذري
تو چرا پنجره را بستي
 تو چرا پنجره خانه ما را كه درخت نور
 از بر آشفته ترين گوشه آن ساقه دوانيده
بر پنجره تشنه همسايه ما بستي
تو به خواب خوش بودي
 در نيمه شب مظلم دوش
تو نديدي كه سوار موعود از كوچه ميعاد
 بي درود و بدرودي
بي كه يك لحظه درنگ آرد
پشت ديوار بلند روياي ليلا بگذشت
تو نديدي كانسوتر كاخ رفيعي بود
زلف مشكين بلندي از پنجره مي باريد
 آسمان بوته ياسي است كه در پنجره خانه ما رسته ست
 روي تو ماه بلند
 چشم هاي تو دو سياره ژرف سبز
نام تو خوشه شادابي در ظلمت برگ
 به شقايق ها آراسته ست
 تو چرا پنجره را بستي ؟
كه نبيني كه سوار موعود
 پشت ديوار كوتاه اميد ليلا بگذشت
بي كه يك لحظه درنگ آرد
بي درود و بدرود
بوته شومي در باغچه كوچك همسايه ما رسته ست
 كه شقاوت را
 دست بر ديوار
به سراپاي در و ديوار و پنجره جوشانده است
 مرغ ناميموني
بي كه رو بنمايد با جنبش بالي
 به سوي ملجا موهومي
در گز وحشي همسايه ما خوانده است
روح سرگردان عاشق مبروصي است
 كز زمان هاي گذشته
 شايد
در خفاياي اين خانه مانده ست
پيچك پير تباهي
 هشدار
بي خبر
 از هر جا مي خواهد
مي تواند
 سر برون آرد
 تو چرا پنجره را مي بندي ؟
 تو چرا شاخه جوشنده ياس ما را
 به عيادت سوي ديوار تمام شهر
به عيادت سوي بيمار تمام شهر
سوي بيماري ناميموني هر خانه
 برنمي انگيزي ؟
دست هاي تو كليد صبح است
كه سوي مشرق مي چرخد
 و سپيدي را
از پس نرده سايه روشن
به سوي پنجره ها مي خواند
چشم هاي تو به ديوار بلند باغ عشق
روزن سبزيست
كه من از آنجا در لحظه مشتاقي
به درون مي خزم آهسته و با دامني از سيب سرخ راز
باز مي گردم
چشم هاي تو
 پنجره هاي بلند ابديت هستند
تو چرا پنجره را مي بندي ؟
تو چرا خوشه ياس نفست را در كلبه همسايه نمي ريزي
 پيچك هرزه ناميموني را هشدار
 تو چرا ساقه تارنده خورشيد شفاعت را
سوي هر خانه بپوسان بذر وحشت
بر نمي انگيزي؟
 تو چرا پنجره را مي بندي ؟


 



اي خفته ! اي بيدار
اي دوست
 اي همسفر
 كه ماديان سفيد رويا را
 به سوي صخره هاي مشتعل مشرق
سوي سپيده سحري مي راني
 من
 يابوي پير و اخته بيداري را
 در زير ران گرفته ام اي دوست
 با كولبار سنگين از كابوس ها و خورجين هاي بذر
اي همسفر
 لختي دهانه را
 در فك راهوارت بنواز
و آرامتر بتاز
 اي همسفر
تا هر كجاي مرتع سبز فكر
تا هر كجاي بيشه مهتابي خيال
تا هر كجاي شط تماشا
كه شادمانه مي گذري مي روي
لختي درنگ كن
و صخره هاي ساكن پاياب را
 به من نشان بده
 اي يار
اي ماديان سوار سبكتاز
در اين خلنگ زار هلاك آور
تنها مرا ميان بيابان مگذار



 


 


از انتهاي باغ
 مانند حجمي از نور
 از نور سبز و آبي برخاست
و عمق هاي دور درختان را
 با نور كهربايي آراست
من انتظار او را
 خورشيد ها به گور افق برده ام
و آرزوي گمشدگي را
 در جاده و سراب برآورده ام
من در مصاف مرثيه ها اسب گريه را
از دشتهاي دور صدا كرده ام
 اينك ز عمق باغ
پاداش سالهاي شقاوت
آن سرو نور باران مي آيد
 در كسوت پري ها
با جامه بلند غبار آسا
 از كوچه هاي شمشاد آمد
 و در مسير او
 گل هاي باز لادن حيرت كردند
 خون من انفجار سعادت را
 تا قلب پر خروشم آورد
و قلب پر خروشم با ضربه تپش
آهنگ پاي او را در گوشم آورد
گفتم
اي بخت دير آمده اي روح سبز باغ
آمد ولي به ديدن من
مثل شكوفه هاي لادن حيرت كرد
آنگاه
از گردباد شادي من
 بي اعتنا گذشت
 و مثل حجمي از نور
 از نور سرخ و آبي
 لغزيد تا كرانه گلگشت


 


 


ترانه هايي در مايه دشتي
به پرنده هاي جنگل گيلان
پيغام دادم
كه در نماز سحرگاهي
 و در ملال تنبلي آبسالي جاويد
 گنجشك هاي تشنه دشتستان را
در ياد داشته باشند
باور كنيد ! دنيا اسب رهوار خسته اي نيست
كه بي سوار سوي آخورش روانه كنند
دنيا پرنده اي نيست
از قله هاي برهنه وحشي جنوب
كه جفت مهربانش را
 از آشيانش
از روي گنج پر تپش بيضه ها
 بر سفره شغالان بگذارند
در گرگ و ميش مبهم پاييز
 از آبهاي پر گره صبحدم بپرس
كه صخرههاي دره ديزاشكن
ياد آوران لال چه خشم و خروش ها عبوسي از كلانمديهايي بودند
 كه نان ارزان را
 هرگز براي خويش نمي خواستند
 دهقان دشت هاي تشنه
 دهقان تشنگي ها
دهقان خشكسالي هاي جاويدان
 و آبسالي هاي ده سالي يكبار
 در نيمروز ديروز
بيل بلند تو
 خورشيد را به قافيه پيروزي
در شعر من نشاند
 و دست پينه بسته تو امروز
 با بافه هاي فربه گندم
منظومه بلند بركت خواند


 


 


مثل گل سفيد
خوابيده اي كنار من
آرام مثل خواب
خواب كدام خوب ترا مي برد چنين
 مثل گلي سفيد شناور به روي آب ؟
 در پشت پلك هاي تو باغي ست
 مي بينم
باغي پر از پرنده و پرواز و جست و خيز
در پشت سينه تو دلي مي تپد به شور
 مي شنوم
نزديك كرده با تو هر آرزوي دور
 پيش تو باز كرده هر بسته عزيز
رگ هاي آبي تو در متن مات پوست
دنباله هاي نازك انديشه دل است
 در نوك پنجههاي تو نبضان تند خون
در گوش كودكي كه هنوز
پر جست و خيز ماهي نازاب خون تست
 تكبير زندگي كيست
خوابيده اي كنار من آرام مثل خواب
خواب تو باغ خاطره ها و خيال هاست
 مي دانم
 اما بگو
 آب كدام خوب ترا مي برد چنين
مثل گلي سفيد شناور به شط خواب ؟


 


 


آب زمانه ست
در آب ها كه مي نگريم
 از آن كرانه ساكت
 پسين جمعه پاييز
كه عاشقانه مي گذريم
در آبهاي زلالي كه طرح نيمرخ ما
 دو ماهي همراه
 سبكخرام شنا مي كنند سوي بوته نور
 در آبها كه صدف ها
به سوي جنگل شيلاب
گرفته كوله تقدير خود به پشت
 روانند
در آبگير زلالي
 كه ماهيان و وزغ ها را
مظفرانه نشان مي دهي و مي گويي
نگا
 نگاه كن آب آينه ست
به آبها كه مي نگرم
از آن كرانه كه تنها و بي بهانه مي گذرم
از آبهاي زلالي كه طرح نيم رخ من
رمنده ماهي بي همخرام آبنورديست
بر آن كرانه كه دست تو زير بازوي من نيست
 بر آن كرانه كه آب آينه ي زمانه ست
به سوي غار شناور
به گريخ واري گويم بغار
آب زمانه ست
نگا نگاه كن آب آينه ست
صدف نشانه ست



 


 



بي بهار سبز چشم تو
امروز
فرسوده بازگشتم از كار
 اما
لبهاي پنجره
 به پرسش نگاهم
 پاسخ نگفت
 و چهره بديع تو
 از پشت ميله هاي فلزي
نشكفت
امروز اتاقها
مانند دره هاي بي كبك سوت و كور است
بي خنده هاي گرم تو بي قال و قيل تو
 امروز خانه گور است
گلزار پر طراوت قالي امروز
بي چشمه سار فياض اندام پاك تو افسرد
گلبوته هاي لادن نورسته
وقتي ترا نديدند
كه از اتاق خندان بيرون آيي
لبخند روي لبهاشان مرد
آن ختمي دوبرگه كه ديروز
 در زير پنجههاي نجيب تو مي تپيد
و آوار خاك را پس مي زد
پژمرد
امروز بي بهار سر سبز چشم تو
مرغان خسته بال نگاهم
 از آشيانه پر نكشيدند
و قوچ هاي وحشي دستانم
در مرتع نچريدند
امروز
 با ياد مهرباني دست تو خواستم
با گربه خيال تو بازي كنم
چنگال زد به گونه ام از خشم
 و چابك
 از دستم لغزيد
 رفت
امروز عصر
گنجشك هاي خانه
همبازيان خوب تو
 بي دانه ماندند
 وان پير سائل از دم در
نااميد رفت
امروز
در خشت و سنگ خانه غربت غمناكي بود
 و با تمام اشيا
ديگ و اجاق و پنجره و پرده اندوه پاكي بود
 دستم هزار مرتبه امروز
دست ترا صدا كرد
چشمم هزار مرتبه امروز
چشم ترا صدا كرد
قلبم هزار مرتبه امروز
قلب ترا بلند صدا كرد
 آنگاه
 يك دم كلاف كوچه يادم را
گام پر اضطراب تپش وا كرد


 


 


آواي وحش
پشت مه معلق اسفند اشتران
 اشباح بي قواره روياي ساربان
از خوابگاه گرم زمستاني
در گرگ و ميش صبح پراكنده مي شوند
از جاده معطر پشك و غبار گله ميش
آنك سفيده مي زند از شيب تپه ها
با ما بيا
به آن طرف هموار
آن سوي اين تنازع مشكوك
با ما بيا به مشهد ديدار
سبز و بليغ و بالغ روح گياه
 در جلوه هاي خسته در سنگ
در خاك پير و پژمرده حلول مي كند
با شبنمي به دريا خواهي رسيد
 با شبنمي به خورشيد
 برگي ترا به قايق خواهد رساند
برگي ترا به باغ
 در باغ مي تواني بوييد سيب راز
سيبي ترا شفاعت خواهد كرد
اشكي ترا خدا
با ما بيا
 تا امتلا دره پر سايه
 كه بوته هاي گرگم در غلظت مه فلقي
بادامهاي كوهي را
 در شيب تند دامنه
 دنبال مي كنند
 و دال صد ساله
از سنگ سرخ جوع پلنگ
پل بسته تا رمه
 تا تپه بلند تلخاني
با پرواز
 شط دراز قهوه اي گله هاي گاو
 با شاخ ها تجسم تهديد
 از قريه موج مي زند آهسته
تا بوي سبز يونجه
تا شيب هاي شبنم و شبدر
تا شيب هاي سرخ شقايق
 با ما بيا
 از اين مسيل
 خاطره سالهاي آب
سال سفيد سيل
سال گسسته يال و دم ” اهرم او برن“
سالي كه خوشه هاي دو سر
از مزرع رئيسي زد سر
با هندوانه :‌ ده مني و شاداب
با ما بيا
 تا نوبه زار كايدي
تا يوزخيز گردنه بزپر
تا مامن گرازان گزدان
وان قلعه بلند
 كه ما را
 تنهاش بر ضيافت بيگاري جاييست
وز آن به سوي اجباري
 بيرون شدن رواست
 با من بيا
عموي پير تست كه مي خواند
ما فارياب را آباد كرده ايم
در چار قريه مدرسه را ويران
 و دفتر اسامي فرزندان را سوزانده ايم
ما كودكانمان را آزاد كرده ايم
با من بيا
آن سوي اين تلاطم شكاك
با من بيا به قلعه من قله
با من بيا به خانه من خاك


 


مرا صدا كن
اي روي آبسالي
 اي روشناي بيشه تارك خواب
يك شب مرا صدا كن در باغ هاي باد
يك شب مرا صدا كن از آب
ره بر گريوه افتادست
 اين كاروان بي سالار
يابوي پير دكه روغن كشي
با چشم هاي بسته
 گر مدار گمشدگي مي چرخد
 اي روح غار
 اي شعله تلاوت ياري كن
تا قوچ تشنه را كه از آبشخوار
از حس كيد كچه رميده
از پشته هاي سوخته خستگي
و تشنگان قافله هاي كوير را
 به چشمه سار عافيتي راهبر شوم
اي آفتاب! گفتارم را
 بلاغتي الهام كن
 و شيوه فريفتني از سراب
تا خستگان نوميد را
گامي دگر به پيش برانم
 اي خوابناك بيشه تاريك
 اي روح آب
 يك شب مرا صدا كن از بيشه هاي باد
يك شب مرا صدا كن از قعر باغ خواب


 


 


گلگون سوار
 باز آن غريب مغرور
در اين غروب پر غوغا
 با اسب در خيابانهاي پر هياهوي شهر
 پيدا شد
 در چار راه
باز از چراغ قرمز بگذشت
 و اسبش
 از سوت پاسبان
و بوق پردوام ماشين ها رم كرد
 او مغرور در ركاب پاي افشرد
محكم دهانه را
 در فك اسب نواخت
 و اسب بر دو پا به هوا چنگ انداخت
 و موج پر هراس جمعيت را
 در كوچههاي تيره پراكنده ساخت
آن سوي تر لگام فرو بگرفت
 با پوزخندي آرام
خم گشت روي كوهه زين
 و دختران شهري را
 كه مي رفتند
 از مدرسه به خانه تماشا كرد
باز ‌آن غريبه ؟
دخترها پچ پچ كردند
باز آن سوار وحشي ؟
 اما او
 اين جلوه گاه عشوه و افسوس را
 بي اعتنا
به آه اضطراب غريزه رها كرد
 آن سوي تر
 در جنب و جوش ميدان
اسبش به بوي خصمي نامرئي
 سم كوبيد
و سوي اسب يال افشان تنديس
 شيهه كشيد
شهر بزرگ
با هيبت و هياهويش
 از خوف ناشناسي
مبهوت ماند
 آنگاه كه حريق غروب
 در كلبه هاي آب
 فرو مي مرد
و مرغك ستاره اي از جنگل افق
 بر شاخه شكسته ابري
 مي خواند
 كج باوران خطه افسانه
 از پشت بام ها
با چشم خويش ديدند
كه آن غريب مغرور
 بر جلگه كبود دريا مي راند


 


 


كسوفي در صبح
گل سفيد بزرگي در آب شب لرزيد
 گوزن زرد شهابي ز آبخور رم كرد
كبوتران سفيد از قنات برگشتند
 بهار كاشي گنبد دوباره شبنم كرد
 درخت زندگي از دود شب برون آمد
 كه بارور شود از خوشه هاي روشن چشم
كه ساقه ها بگشايد بر آشيانه مهر
كه ريشه ها بدواند به سنگپاره خشم
درخت مدرسه پر بار و برگ و كودك شد
درخت كوچه كه ناگاه برگ و باد آشفت
پلنگ خوفي در كوچه ها رها گرديد
گل سياه بزرگي در آفتاب شكفت


 


 


غزل كوهي
ناگهان جلاب
 وسعت پشته را تلاطم داد
 و هزاران هزار شاخ بلند
 در فضا طرح بست
و هزاران هزار چشم زلال
 در فضا مثل شيشه پاره شكست
دست بر ماشه سينه با قنداق
دلم آشفته گشت و خون انگيخت
از سرانگشت نفرتم با خاك
خون صد پازن نكشته گريخت
 چه شكوهي !‌ درود بر تو درود
 با شك استاده قوچ پيشاهنگ
دورت آشفتگي ز بركه چشم
 اي ستبر بلند كوه اورنگ
كورت از گرده چشم خوني گرگ
 دورت از جلوه خشم يوز و پلنگ
 به نياز قساوتم هي زد
 زينهار توارثي ز اعماق
خود گوزني تو ها ! مباد ! افسوس
تپش سينه ريخت در قنداق
 پنجه لرزيد روي ماشه چكيد
 شعله زد لوله كبود تفنگ
 پشته پر شكوه بي جان شد
 غرق خون ماند قوچ پيشاهنگ


 


 



تاك
 اي تاك
بيهوده تاب سرسخت
ناپاك زاي پاك
 خود را نگاه مي كني آيا
 در آبهاي سبز
 كه ديگر نيست ؟
 خود را
 كه قرنهاست
 از ياد ابرهاي سبكتاب رفته اي ؟
خود را
 سبز بلند بالغ انبوه
 كز آسمان آينه آب رفتهاي ؟
 پاك آفرين ناپاك
اي تاك
شايد كنون به خلسه روييدني بطئي
 روياي جام هاي لبالب را
 با ريشه هاي سوخته نشخوار مي كني
 انگورهاي سبز و درشت و زلال را
 بر استران كنده خود بار مي كني ؟
در هايهوي ميكده خوابهاي تو
شايد
 اكنون كبوتران سپيد پياله ها
از چاه شيشه ها
 پرواز مي كنند
انديشه هاي خسته مردان بي پناه
در سنگلاخ گردنه غربت و غرور
تا قله هاي فتح
 تا قله هاي مفتوح
 تا غرفه هاي وصل
 ره باز مي كنند
 مهجور باغ ها !‌ مطورد خاك
اي تن به داربست افسانههاي كهنه سپرده
غافل كه داربست تو تاكي است مرده
اي تاك
اينجا يقين خاك
 درياچه بزرگ سرابست
و شك آسمان
 خورشيد سرد خفته در آب است
اي جفت جوي غمناك
 اي تاك
دل خوش مكن به هلهله آبهاي دور
 باران مگير برق پر زنبور
 از عمق خشكسار زمان از انحناي عمر زمين
شب سرد و بي هياهو جاريست
 و در اجاق مردك هيزم فروش
 هيزم نيست
با خسته تر ز خويشي پيچان هراسناك
از خويشتن گريزان
 اي تاك
شب ساكت است و سنگين
با زوزه شكستن خود بشكن اين سكوت
وان داستان كهنه مكرر كن
فرجام تاك تنها تابوت


 


 


سگ آبادي ديگر
در شب ساحلي شكاك
 شب تعقيب
 پنجره ها را
 باد
برگ مي زد
بوي گل مي آيد
 هوم
 بوي گل مي آيد شايد گلداني
 از هجوم من
 در پنجره اي
ايمن مانده است
باني اين هوس ناميمون كيست ؟
 شهر را ويران خواهم كرد
 و درختان را چون سربازان منهزمي
 پاي در ماسه به اردوگاه اسارت مي تاراند
 منم
 مي انديشم در پنجره بي فانوس
كز خفاياي شبي اينگونه مست و عبوس
چه هيولايي سر خواهد زد ؟
يورش خفاشان دخمه ظلمت را
 چه پرستويي محراب به سقفي خواهد بست ؟
 صبحدم ورد كدامين مرغ عاشق
 ياس ها را از خواب بر خواهد انگيخت؟
شب چسان قافله زوار خسته پروانه
 نيت لمس ضريح آتش را
راه در بقعه فانوس شهادت خواهد برد ؟
يا چه آوار شفق ها در حاشيه مشتعل شب
 كه فروخواهد ريخت
روي قايق هاي غافل صيادان
 چه فلق هاي كبوتر
 چه كبوترهاي پاك فلق ها
نتكانده پر
 از غبار رخوت كاريز سياهي
كه به خون خواهند آغشت در آفاق سحرگاهي
شب شكاك ساحل
 گويي اشباحي موذي را با امواج به خشكي مي ريخت
باد مصروع جنوبي
سگ بي صاحب آبادي ديگر
 به نيازي شوم
شن نمناك كپر هاي پوشالي بومي ها را
 بو مي كرد
 دست خونين خسوفي آرام
 ماه را
 رخ و كبود
 از كرن اسكله مي آيخت


 


 


پاييز
مرا به سحال سرود غروب ويران كرد
 پرنده اي
 كه از آونگ نرم ساقه گسيخت
اجاق قافله با دشت سايه بازي كرد
زمين در انحناي افق پر زد و به دريا ريخت


پرندگان شبند اختران بي آواز
فراز آمده با خوشه هاي خرمن روز
نسيم هاي غروب آهوان دربدرند
كه مي دوند به سرچشمه هاي روشن روز


 


 



طرح
باد در دام باغ مي ناليد
 رود شولاي دشت را مي دوخت
 قريه سر زير بال شب مي برد
قلعه ماه در افق مي سوخت


 


 


حادثه
 باد سگ ها را وحشت زده كرد
وزش بوي غريبي را از اقصاي تاريكي
 در مشام سگ ها ريخت
 حس آغاز زمين لرزه خوف انگيزي
چارپايان را
 به خروش انگيخت
 باد سگ ها را وحشت زده كرد
 گويي از سقف سياه ظلمت ماه
سرخ و خونين و هراس آور در چاه افتاد
 خوف اين حادثه گويي
 به سوي صبحدمي زود آغاز
قريه را رم داد


 


 


آواز خاك
دشت با حوصله وسعت خود
 زخم سم ها را تن مي دهد و مي ماند
چشمه و چاهي نيست
 آن سرابست كه تصوير درختان بلند
آب و آبادي و باغ
 در بلور خود مي روياند
گردبادست آن
كه به تازنده سواري مي ماند
 دشت مي داند و مي خواند
 باغ پندار كه تاراج خزان خواهد شد ؟
تشنگي باغ گل نار كه را
تركه خواهد زد در غربت افسانه ؟
 سوزن سم ها را سوزان تر در تنم افشانيد
 دشت
 سايه مي روياند
 اهتزاز شنل پاره آشوبگران
 بيرق يال بلند اسبان
 هيبت شورش و هيهاي سواران را
 نيشخندي مهلك
 چين ميندازد بر چهره خشك و پوكش
تا كجا مي سپرند ؟
گوني خالي خود را به كدامين اصطبل
مي برند
تا بينبارند اين گمشدگان
 از پهن خوشبختي؟
اين ز ويرانه خود بيزاران
 سوي پرچين كدامين باغ
 سوي تاراج كدامين ده
نعل مي ريزند
راه مي كوبند
 خواب خاشاكم و خاكم را مي آشوبند ؟
 آه دورم باد
رنگ و نيرنگ بهاران و شفاي باران
 بانگ گوش آزار سگ هاي آباديشان دورم باد
 تاج نوراني بي باراني
بر سر تشنگي وحشي مغرورم باد
جامه سبزي و شال سرخي
پاره بر پيكر رنجورم باد
خود همين چشمه فياض سراب
خود همين پينه گز بوته و خار
خود همين شولاي عرياني ما را بس
خود همين معبر گرگان غريب
روح سربازان گمشده جنگ كهن بودن
خود همين خلوت پر بودن از خويش
خود همين خالي بي توفان يا توفاني ما را بس
تا نماند در من
مي رسد اينك با گله انبوهش چوپان از راه
ذهن متروك بياباني او
عشق ناممكن او بي سر و سماني او
 مهر و خشم او با كهره و گوساله و ميش
 هي هي و هيهايش
 شكوه روز و شبان نايش
به پگاه و به پسينگاه غبار افشاني ما را بس


 


 


 


مثل شبي دراز
 با هر چه روزگار به من داد
 با هر چه روزگار گرفت از من
 مثل شبي دراز
 در شط پاك زمزمه خويش مي روم
 با من ستاره ها
نجواگران زمزمه اي عاشقانه اند
 و مثل ماهيان طلايي شهاب ها
در بركههاي ساكت چشمم
سرگرم پرفشاني تا هر كرانه اند
همراه با تپيدن قلبم پرنده ها
 از بوته هاي شب زده پرواز مي كنند
گل اسب هاي وحشي گندمزار
از مرگ عارفانه يك هدهد غريب
با آه دردناكي لب باز مي كنند
با هر چه روزگار به من داد هيچ و هيچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با كولبار يك شب بي ياد و خاطره
 با كولبار يك شب پر سنگ اختران
تنها ميان جاده نمناك مي روم
مثل شبي دراز
 مثل شبي كه گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوي ميش ها
تا سنگلاخ مشرق بي باك مي روم


 


 


مي توانيم به ساحل برسيم
 اندهت را با من قسمت كن
 شاديت را با خاك
و غرورت را با جوي نحيفي كه ميان سنگستان
مثل گنجشكي پر مي زند و مي گذرد
اسب لخت غفلت در مرتع انديشه ما بسيار است
 با شترهاي سفيد صبر در واحه تنهايي
 مي توانيم به ساحل برسيم
 و از آنجا ناگهان
با هزاران قايق
به جزيره هاي تازه برون جسته مرجان
 حمله ور گرديم
 تو غمت را با من قسمت كن
 علف سبز چشمانت را با خاك
تا مداد من
 در سبخ زار كوير كاغذ
باغي از شعر برانگيزد
تا از اين ورطه بي ايماني
بيشه اي انبوه از خنجر برخيزد



 
تشويش
معلوم نيست
 باد از كدام سو مي آيد
 خورشيد را غبار دهشت پوشانده است
 و ابرها به ابر نمي مانند
مثل هزار گله حيران
بي آبخور و مرتع بي چوپان
مثل هزار اسب يله
با زين و برگ كج شده در ميدان يال افشان
مثل هزار برده محكوم عريان در كوچه هاي زنجير سرگردان
گهگاه
 از اوج هاي نزديكي
با قطره هاي تلخ و گل آلودش مي افتد باران
معلوم نيست
 باد از كدام سو مي آيد پيداست
اما
كه اضطراب حادثه قريه را
 در دام سبز


 


 



راهي نمانده است
اي نخل هاي وادي ارض مشاع
 در ملتقاي چار بيابان هول
 اي بازوان باز اجابت
 در انحناي باديه الخوف
او را به كوزه خنك خوابي
خوابي به مهرباني آب
در سايه مشبك لرزان نيمروزي تان
او را به چاردانه خرماي خشك
ته سفره ابابيل
مهمان كنيد
 اي چاه هاي باديه
ميعادگاه قافله هاي حراميان
 او را به دلو آب گل آلودي دريابيد
اطراقگاه محمل ليلي
و آبشخور فسيله مجنون را به او نشان دهيد
اي باغ هاي غير منتظره
 اي آبهاي ندرت
تا مشرق مخالفت
تا مطلع فراغ
تا انتهاي هاويه خواب و هول و حرص
 تا مشهذ چراغ
 راهي نمانده است
 اين خسته مهابت گودال مار
 بيدار خواب خاطرههاي عذاب را
 با اشتياق وسوسه اي مشكوك
با روشنايي ايمني كاذب
 تا انتهاي گردنه
بفريبيد

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است