تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


December 15, 2005 12:59 AM

محمود سنجري

چند شعر از محمود سنجري


sanjari.gif




مزار نواها


رقصان به جستجوي فضاهاي گمشده
مي آيم از مرور كجاهاي گمشده


همراه با جماعت دلتنگ زايران
در معبد غريب خداهاي گمشده


در چشم هام حسرت از ياد رفتگان
لب هاي من مزار نواهاي گمشده


در گونه ها غريق هجوم چگونه ها
بي پاسخي براي چراهاي گمشده
...
من نيستم ـ بگويمت اي دوست ـ آنكه بود
زين پيشتر مسافر جاهاي گمشده


تنها همين كه از پس شبها و روزها
گوشي سپرده ام به صداهاي گمشده


 


سير سطوح


بي تاب تن ز جاذبة جان بر آمدم
از خوابهاي وهم هراسان بر آمدم


روشن تر از تو آينه اي در جهان نبود
مسحور نقش گشتم و حيران بر آمدم


سير سطوح از من و تو همسفر نساخت
تنها به سير ساحت انسان بر آمدم


آنجا كه ابرهاي جهان گريه مي كنند
چون بادها به صحبت باران برآمدم


من بودم و ترانة تعليق در نگاه
در هيات غبار ، پريشان برآمدم


آنگاه در نسيم عبور فرشتگان
بي تاب همچو تندر و توفان برآمدم


 
آواي بي آوا


كم كم گرفت فاصله از من صداي من
ديگر نمي رسد به شنيدن صداي من


آويخت چون چراغ به ايوان جاده ها
نام ترا شكفته و روشن صداي من


برخاست تا حضور ترا شعله ور كند
در باغ هاي گمشدة تن صداي من


بر بال استغاثة باران، شبي رساند
خود را به ابرهاي سترون صداي من


در هفت غرفه چرخ زد از گوش ها گريخت
حرفي نداشت قابل گفتن صداي من


وقتي كه بازگشت مرا هم نمي شناخت
از بس كه داشت فاصله از من صداي من



حس گم شدن


بيداري ام مباد كه رؤياي من تويي
تمثيل جاودانة عشقي كهن تويي


اوج فرو نشسته به قاب نگاه من
روح كرانه جسته به اضلاع تن تويي


گرد تو چرخ ميزنم و دور ميشوم
تنها اسير جاذبة خويشتن تويي


در انزواي باغ، نسيم تو مي وزد
حس نهفته در نفحات چمن تويي


پيداست از پرنده كه در آبي زلال
حس غريب پر زدن و گم شدن تويي


چون رود بي قرار به دريا رسيده اي
من نيست در ميانه وگر هست من ، تويي ! ‍



برنگ هيچ


گذشتم از شب و صبحم به حس حال رسيد
سوار تشنه به سرچشمه اي زلال رسيد


مدار چرخش نيلوفري شدم بر آب
كه فصل تجربة من به اتصال رسيد


كبوترانه رسيدم به آب هاي شگفت
شفاي محض به زخم عميق بال رسيد


زمين كنار افق هاي دل ، پناه گرفت
زمان به نقطة موعود انحلال رسيد


برنگ هيچ شدم در حضور حضرت عشق
نصاب قطعي بودن به احتمال رسيد


دريچه اي به افق هاي بي نشان وا شد
عقاب باصره تا قلة محال رسيد


كنار چشمه نشستم گريستم در خويش
كه چشم هام به ابري ترين سوال رسيد


بهشت فرصت از دست رفتة من بود
كه دست هاي رسايم به سيب كال رسيد



 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است