تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


December 9, 2005 04:23 AM

«بروژ آكره‌اي»

متولد 1963 ميلادي/اربيل (هولير) كردستان عراق
از آثار او : مردن در آينه ـ آن سوي شب واژه‌ها ـ فراموشي نام ديگر مرگ است ـ مي‌خواستم از مه برايت بگويم.
سه شعر زير از كتاب «فراموشي نام ديگر مرگ است»
1998 هولير انتخاب و به فارسي برگردانده شده است.
صلاح‌الدين قره‌تپه ـ اسلام‌آباد غرب


1
چيزي نمانده
ماه
ميان سكوت فرو مي‌ميرد
 آسمان از ستاره تهي مي‌شود
چيزي نمانده
تو از خواب برخيزي
پردة پنجره رنگ ببازد
كوچه پر شود از گام و صدا و سايه
چيزي نمانده
سرم را كف دستم بگذارم...
 
چه بنويسم؟
چيزي نمانده از تو جدا شوم و
دلم پوكة فشنگي گردد
شليك‌شده...


2
ممكن است...
ممكن است چند روز ديگر
جيبهايم پر شود از برف
ممكن است چند روز ديگر
نامه‌هاي گرسنه برسند و
شرم سيگاري برايم بگيراند
ممكن است ناگهان چايي‌ام سرد شود
ممكن است زير سيگاري در بالكن بگذارم و پر شود از مه
سينه‌ام از دل
دلم از صدا
صدايم از گريه...
ممكن است...


3
شبها تلخند
دراز...
بي صدا و بي انتها!


پاسخها از تاريكي مي‌آيند
از آن سوي پرچين ذهن
گلوله به سمت پرسشهاي زبان‌بسته
شليك مي‌كنند
پرسش‌ تلخ مي‌‌شوند
دراز...
بي صدا و بي انتها!


برگردان به فارسي از : صلاح‌الدين قره‌تپه


 


«نقاش»
سينا عليمحمدي


پنهان نمي‌كنم
پيش از اين درخت
رنگ سبز را
در چشمانت آب داده‌ام
والا‌ّ چه فرقي مي‌كرد؟!
اين تابلو از من باشد
يا جادوگري كه
لبخند زني را دزديد
و با كمي دموكراسي
انداخت در دهان اين مردم
كه شام آخرشان باشد


حالا برگرد
دوباره نگاهم كن
رنگهاي رفتة دنيا
در چشمانت قشنگ مي‌ماند.



«اي ساربان...»
دست مي‌اندازم
دست مي‌كشم
درست وقتي كه شيخ، اجل معلق مي‌شود:
«اي ساربان، آهسته‌ران كآرام جانم...»
در مي‌رود!
شيرازة شعري
كه از پيشاني تو آغاز مي‌شود
گفتم: قبلت‌ُ
سلام بانو!
شاعر‌ِ شاعر‌ِ سي‍ ... نا... مه... فرستادم و آن...
دوستت دارم
در مضارع تو صرف نمي‌شود
لابد خيال برت مي‌دارد
كه دست مي‌اندازم
به موت
قسم!
كه در اين شعر به فروغ مي‌رسي
بعد تب مي‌كني
خيس‌ِ خيس‌ِ خيس
هذيان‌پاره‌هاي مرا تن مي‌كني
و بعد من جاي تو
تو جاي من
سردم است!


سينا عليمحمدي
نه...
تو اين همه راه از پشت‌ِ كوه نيامده‌اي
كه ساده‌لوحي‌ات را
به رخ‌‌ِ اين پنجره بكشي
حتي شكسته‌هاي پنجره
و نمناكي ديوارهاي اتاق
تو را با آسمان و طراوت جنگل
آشتي نخواهد داد


بسيار مي‌گذرد
تا از خودت عبور مي‌كني
به دختران نوبالغ خيره مي‌شوي
و جايي
شايد
كنار شكسته‌هاي پنجره
ساده‌لوحي‌ات را
  تشييع مي‌كني!
خيال مي‌‌كني نمي‌فهمم
يك م‍ُشت خورشيد
ريخته‌اي روي برفها
اصلا‌ً رد پاهايم را برمي‌دارم
مي‌برم بالاي ا‌ِورست


آبروي تو كه هيچ
خورشيد را مي‌برم!


منبع: مجله شعر

 

IranPoetry.com//©2004-2008 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است