تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


December 9, 2005 03:32 AM

شعرخواني/اميد مهدي‌نژاد

بازي با هنجارهاي زباني، استفاده از رديفها و قافيه‌هاي بديع و نامعمول، خيالي در غايت قو‌ّت، عاطفه‌اي اثرگذار (كه موجب تأثيرگذاري شعر و به چشم نيامدن معدود شلختگيهاي بياني مي‌شود) و نظرگاهي دين‌مدارانه از خصوصي‍‍ّات فرمي و محتوايي شعر محمد سعيد ميرزايي است. اصرار او در هنجارشكني زبان غزل و تصر‌ّف در لحن و نحو، او را شايستة عنوان «مياندار غزل نو» كرده است. با توجه به سلوك اجتماعي ميرزايي مي‌توان گفت او هنجارشكني را زندگي مي‌كند، و شايد به همين عل‍ّت نوآوريهاي گاه افراطي‌ِ او تصن‍ّعي و زننده جلوه نمي‌كند و مخاطب را پس نمي‌زند. اما جالب اينجاست كه موفق‌ترين كارهاي ميرزايي آن دسته از غزلهاي او هستند كه در آنها سعي در چنين ساختار‌شكنيها و نوآوريهايي كمتر يا لااقل به شكلي محتاطانه‌تر به چشم مي‌خورد و شاعر در آنها بيشتر تسليم كاركرد و كاربرد سنتي و معمول واژه‌ها و قواعد مرسوم و شناخته‌شدة شاعري شده است.
اگر بپذيريم كه زبان، خيال و تفكر، اركان بنيادي شعر و عاطفه رابط ميان اين اركان است مي‌توانيم بگوييم نقطة قو‌ّت غزلهاي ميرزايي خيال بي‌نظير او و از آن مهم‌تر تعاملي است كه ميان خيال و زبان او حاصل شده است. در اين زمينه يعني قو‌ّت خيال شايد تنها احمد عزيزي است كه توان پهلو زدن به ميرزايي را داشته باشد. تعامل خيال و زبان در شعر ميرزايي به شكل تصر‌ّفاتي بديع در زبان نمود مي‌يابد كه ويژة خود ميرزايي است، و مي‌توانيم بگوييم آنچه در اين بين تا حدودي مغفول مانده، تفكر است. اين غفلت نسبي از تفكر موجب شده است تا برخي از غزلهاي ميرزايي به‌نوعي «بازي با زبان‌‌ِ» صرف (كه البته در مقام ارائة پيشنهادهايي تازه براي دميدن طراوت و نشاط به زبان غزل، ارزشمند است) تبديل شود.
غزل‌ِ «و با چه قيد» از آن دسته آثار ميرزايي است كه هم نوآوري و هم وفاداري نسبي به سنت‍‍ّهاي مرسوم شعري را در خود جمع دارد و با صرف نظر از يكي‌ ـ دو ايراد جزئي غزلي كامل، محكم و معتدل است.
استفاده از قيد تعليق زمان (هنوز) به‌عنوان رديف، علاوه بر مطابقت تام‍‍ّي كه با مضمون شعر يعني انتظار دارد، اين امكان را نيز به شاعر داده است كه رها شدن پايان برخي از ابيات را معقول و منطقي جلوه دهد. مخاطب آن‌چنان از بداعت و ظرافت رديف (كه هنوز) شگفت‌زده مي‌شود كه كاربرد نابه‌جا و مكر‌ّر حرف اضافة «كه» در مصرعهاي دوم و چهارم را احساس نمي‌كند. علاوه بر آنكه مضمون ناب بيت چهارم (ارتباط غنچه شدن دهان با تلفظ كلمة هنوز) پاياني عالي براي اين بند از غزل است. ابيات بعدي نيز با مضاميني عالي و جاندار، بيهودگي‌ِ «جهان بي‌موعود» را روايت مي‌كنند. ميرزايي در اين ابيات با كلماتي شاعري مي‌كند كه در محاورات و مكالمات روزمر‌ّه از هيچ عمق وگاه حتي معنايي برخودار نيستند: سه نقطه، هرگز، هيچ، حتما‌ً و... او باطن اين كلمات به ظاهر ساده را به مخاطب نشان مي‌دهد و آنها را دستمايه‌اي براي بيان پوچي، بيهودگي و دل‌زنندگي زندگي روزمر‌ّه و قطعي‍ّت و ناگهانگي ظهور مردي كه هنوز در آستانة جهان ايستاده است مي‌كند. اما اي كاش دو بيت پاياني اين غزل زيبا، يا به قو‌ّت ابيات قبل بودند، يا اينكه اصلا‌ً نبودند!


و با چه قيد...
كجاست جاي تو در جملة زمان؟ كه هنوز...
كه پيش از اين؟ كه هم‌اكنون؟ كه بعد از آن؟ كه هنوز؟
و با چه قيد بگويم كه «دوستت دارم»؟
كه تا ابد؟ كه هميشه؟ كه جاودان؟ كه هنوز؟
سؤال مي‌كنم از تو: هنوز منتظري؟
تو غنچه مي‌كني اين بار هم دهان، كه: هنوز.

چقدر دلخورم از اين جهان بي‌موعود
از اين زمين كه پياپي... از آسمان كه هنوز...
جهان سه‌نقطة پوچي‌ست خالي از نامت
پر از «هميشه همين‌طور»، از «همان كه هنوز»
ولي تو «حتما‌ً»‌ي و اتفاق مي‌افتي
ولي تو «بايد»ي، اي حس‌ّ ناگهان! كه هنوز...

در آستان جهان ايستاده چون خورشيد
همان كه مي‌دهد از ابرها نشان كه هنوز...
شكسته ساعت و تقويم پاره پاره شده
به جست‌وجوي كسي آن‌سوي زمان، كه هنوز...
محم‍ّدسعيد ميرزايي


ابوالحسن صادقي‌پناه به همراه محمدسعيد ميرزايي و چند شاعر و چريك ديگر (كه مي‌توانيم به شيوة قدما آنها را «حلقة كرج» بناميم!) از قوام‌دهندگان پديده‌اي هستند كه امروزه جريان غزل مدرن خوانده مي‌شود. اينان راهي را گشودند كه طي‌ّ مد‌ّت كوتاهي شاعران جوان بسياري را به خود جذب كرد. نوآوريهاي اينان اگر چند، توسط ديگران (و گاه توسط خودشان) به افراط گراييد، اما افقي را پيش چشم غزلسرايان نسل جديد گذاشت كه حركت هوشمندانه به سمت آن مي‌تواند جاني تازه به پيكرة كرخت شعر معاصر بدمد (ايدون باد).
زبان صادقي‌پناه، روان، يكدست و صيقل‌خورده است. رويكرد به مسائل اجتماعي از منظري شخصي و عاطفي و استفادة جرئتمندانه از واژگان و اصطلاحات روزمر‌ّه دو ويژگي محتوايي شعر صادقي‌پناه است. هر چند ويژگي دوم در برخي موارد باعث فاصله گرفتن شعر او از فخامت و قو‌ّت مطلوب شده است. استفادة محتاطانه صادقي‌پناه از بدعتهايي كه شاعري مثل محمدسعيد ميرزايي متهورانه به آنها دست مي‌زند شعر صادقي‌پناه را به شعري آرام و معتدل تبديل كرده است، تا آنجا كه برخي منتقدان معتقدند او شعر نمي‌سرايد، بلكه شعر مي‌سازد يا به تعبير محترمانه‌تر و البته فاضلانه‌تر «مهندسي كلام» مي‌كند.
غزل «كتيبة زير غبار» از نمونه‌هاي موفق شعر ابوالحسن صادقي‌پناه است. غزل با يك فضاسازي استعاري آغاز مي‌شود كه با بهره گرفتن از تصاويري محو با رنگهايي آرام، مخاطب را براي طرح مضمون غربت يك جانباز آماده مي‌كند. در ادامه شاعر قدري صريح‌تر مي‌شود و با تعريفي به چند موضوع روز اجتماعي نمايش اين غربت و مظلوميت را به كمال مي‌رساند. در اينجا تصاويري با رنگهاي تند و لحني گزنده و طعنه‌آميز بر‌ّندگي اين بند از غزل را تكميل مي‌كنند. و در پايان شاعر با رجوعي به همان تصوير او‌ّليه كه اكنون شفاف‌تر و واضح‌تر شده است خشم فروخوردة جانباز را كه اينك به صبري جگرسوز انجاميده است روايت مي‌كند. ابر‌ِ درصدد انفجار به بغضي تبديل مي‌شود و صاعقه‌هاي خشم در غربت غروب محو و خاموش مي‌شوند.



كتيبة زير غبار
خيس از مرور خاطره‌هاي بهار بود
ابري كه روي صندلي چرخدار بود
ابري كه اين پياده‌رو او را مچاله كرد
روزي پناه خستگي‌ِ اين ديار بود
آن روزها كه پاي به هر قل‍ّه مي‌گذاشت
آن روزها به گردة توفان سوار بود
حالا به چشم رهگذران يك غريبه است
حالا چنان كتيبة زير غبار بود

بين شلوغي جلوي دك‍ّه مكث كرد
دعوا سر محاكمة شهردار بود
آن سوي پشت گاري خود ژست مي‌گرفت
(مرد لبوفروش سياستمدار بود)
از جنگ و صلح نسخه كه پيچيد ادامه داد:
اصرار بر ادامة جنگ انتحار بود
اين سو يكي كه جزوة كنكور مي‌خريد
در چشمهاش نفرت از او آشكار بود...

مي‌خواست كه فرار كند از پياده‌رو
مي‌خواست و... به صندلي خود دچار بود
دستي به چرخها زد و سمت غروب رفت
ابري فشرده در صدد انفجار بود
خاموش كرد صاعقه‌هاي گلوش را
بغضي كه روي صندلي چرخدار بود.

ابوالحسن صادقي پناه


زلزله دي ماه 82 نه فقط شهر بم، كه همه را تكان داد. طبيعتا‌ً اين تكان شامل شاعران هم شد و شاعران كوچك و بزرگي پيرامون اين فاجعه شعر سرودند. اما غالب اشعار سروده‌شده دچار يك معضل عمده يعني تك‌بعدي بودن بودند. به تعبير دقيق‌تر عمدة شاعران به اين واقعه از منظر عاطفة سطحي (هر چند صادقانه و هر چند شاعرانه) نگاه كردند. گويي تنها رسالت شاعران در اين ميان سوگواري براي از دست رفتگان اين حادثه و حداكثر ش‍ِكوه‌اي از طبيعت يا خداي طبيعت بود.
اما غزل پانته‌آ صفايي بروجني علاوه بر اين وجه عاطفي، در عين ايجازي شاعرانه شامل مضامين ديگري نيز بود. مضاميني كه در شعر شاعران ديگر يا به چشم نمي‌‌خورد، يا اگر هم بود متأثر از جو‌ّ سياستزدة عمومي بود و بهره‌اي از شاعرانگي نداشت. مضاميني مثل:
ـ حيرت از وسعت فاجعه (در ابيات سوم و چهارم)
ـ اميد، در عين نااميدي (بيت آخر)
و حتي: ـ‌ شكايت از نرسيدن به‌موقع امداد به آسيب‌ديدگان (در بيت پنجم)
كه اين آخري را شايد به سختي بتوان باور كرد كه مي‌تواند در شعر جايي داشته باشد. و جالب اينجاست كه هر كدام به جاي خود و همراه با بياني ظريف و تمثيلي و بدون اشاره مستقيم به واقعة زلزله آمده‌اند.
درواقع صريح‌ترين واژه‌هاي دال بر وجه عيني حادثة زلزله واژه‌هاي «فاجعه» و «مصيبت» هستند كه مي‌توانند بر هر حادثة ديگري نيز حمل شوند. بدين ترتيب شعر وجهي فرازماني مي‌يابد. ضمن آنكه شاعر با بهره‌گيري از بيان تمثيلي وجه عاطفي شعر را نيز غنا مي‌بخشد (ابيات او‌ّل و دوم) و در نهايت شعر پس از طي‌ّ سيري منطقي و آرام، در بيت آخر با مضموني بديع و جذ‌ّاب اميد را به مخاطب القا مي‌كند.
بم
اين بادها كه اشك مرا درمي‌آورند
دارند تك‍‍ّه تك‍ّه كبوتر مي‌آورند
از زير سقف ريختة آشيانه‌ها
گنجشكهاي زخمي‌‌ِ پرپر مي‌آورند
هر شب نسيم فاجعه در شهر مي‌وزد
هر روز يك مصيبت ديگر مي‌آورند
از ماهيان بپرس: چرا رودخانه‌ها
هي لنگه كفشهاي شناور مي‌آورند؟
اينجا هميشه داروي سهراب را درست‌ ـ‌
وقتي زمان رسيد به آخر مي‌آورند...

ام‍ّا، عقاب زخمي‌ِ تنها! صبور باش
يك‌روز جوجه‌هاي تو پر درمي‌آورند.

پانته‌آ صفايي بروجني.



سرودن دربارة مرگ از دغدغة اساسي شاعران تمامي اعصار بوده است. حتي گفته‌اند شاعر تا به انس با مرگ نرسد به مقام شاعري نرسيده است. اما در روزگار ما مرگ... اين حقيقت هول‌انگيز، كه حتي تصو‌ّر آن بند دل آدمي را پاره مي‌كند ـ‌ نيز همچون بسياري از مفاهيم و موضوعات عميق و متعالي دستماية شعر بازي شاعركان شده است. به راستي آنكه با مرگ نزيسته است چگونه مي‌تواند آن را بسرايد؟
محم‍‍ّد سعيد ميرزايي (آن‌گونه كه از غزل «مرگ» او برمي‌آيد) حت‍‍‍ّي اگر با مرگ نزيسته باشد، دربارة آن مفصلا‌ً انديشيده است. او در اين شعر با مرگ و مفاهيم مرتبط با آن بازي نمي‌كند و مطابق با جو‌ّ مرسوم غافلانه مرگ موهوم را تمن‍ّا نمي‌كند، بلكه از موضع انسان به معناي كل‍ّي كلمه به دركي عميق از مرگ مي‌رسد كه مطابق با تعريف ديني آن است، يعني به نوعي بازخواني و بازگويي شاعرانة روايات و كلمات اوليا و عرفا دربارة مرگ دست مي‌زند.
مرگ پايان راه نيست، بلكه آغاز يك سفر است.
مرگ نه دير و نه ز‌ود، كه به موقع به سراغ انسان مي‌آيد.
مرگ در‌ِ خروجي‌ِ سراي دنياست.
مرگ آرامشي طولاني پس از هياهوي زندگي‌ست.
خواب برادر مرگ است.
و...
درونماية غزل «مرگ» چيزي جز همين حكمتها نيست. اما نكته اينجاست كه بيان اين حكمتها در غزل ميرزايي علي‌رغم اينكه حرفهايي كهنه‌اند، تكراري و دل‌زننده به نظر نمي‌رسد. چرا كه از يك‌سو با بياني ظريف و شاعرانه توأم شده‌اند و از سوي ديگر در يك پس‌زمينه عاطفي و تأثر‌برانگيز جاي گرفته‌اند. يعني شاعر ابتدا زمينة تأثير سخن را با مخاطبه‌اي فرضي با عزيزي كه از دست رفته است مهي‍ّا مي‌كند و آن‌گاه دريافت خود را از حقيقت مرگ به شعر مي‌‌آورد. و در انتها با رجوعي مفصل‌تر به همان زمينة عاطفي (اشاره به عكس يادگاري، استخاره، نگاه مادر و ...) علاوه بر تأثيرگذارتر كردن غزل پاياني متناسب و معقول را براي شعر خود طر‌ّاحي مي‌‌كند.
مرگ
و مرگ در چمدان تو، جاده منتظر است
ـ‌ نه، استخاره نكن، تازه او‌ّل سفر است
و پيش از آنكه بخواهي به مرگ فكر كني
از اتفاق دلت مثل آنكه با‌خبر است
نه زود مي‌رسد، آري، نه مي‌كند تأخير
كه هم دقيقه‌شناس است و هم حسابگر است
بدون مرگ از اينجا نمي‌رويم. كه مرگ ـ‌
براي خانة دنيا د‌ُرست مثل در است
دري كه روبه‌رويت باز مي‌شود ‌آرام
در آن زمان كه هياهوي عمر پشت‌سر است
و مرگ را شبها وقت خواب مي‌بوييم
كه عطر پاك همان شبدر چهارپر است
و مي‌رسد كه گلي را به دست ما بدهد
هميشه مرگ همان گلفروش رهگذر است
و بهترين گل خود را به تو تعارف كرد
چرا كه ديد به دست شما قشنگ‌تر است
و مرگ گوشه‌اي از عكس يادگاري ما
و جاي خالي‌‌ِ تو پيش مادر و پدر است
چقدر با عجله مي‌روي، مسافر من!
به اين سفر كه براي تو آخرين سفر است
چه بي‌قرار به ساعت نگاه دوخته‌اي
نه، استخاره نكن، چشم مادرت به در است.

و مرگ در چمدان تو بر لب جاده
و تو كه با چمدانت ـ و جاده منتظر است.

محمدسعيد ميرزايي


شهيد و شهادت يكي از دستمايه‌هاي عمدة شاعران انقلاب بود، به‌طوري كه در طول ساليان دفاع، آثار ماندگار بسياري در حواشي اين مضمون پديد آمد. اما با پايان جنگ تحميلي و ظهور نسلي تازه از شاعران اين موضوع به‌تدريج رنگ فراموشي گرفت و به جز شاعران رسمي (كه به شاعران كنگره‌اي هم مشهورند) و البته برخي از شاعران نسل پيش كه از موضع دريغ و افسوس به روزهاي شكوهمند انقلاب و جنگ شعر مي‌سرودند (شاعراني مثل قادر طهماسبي) كمتر شاعري با رويكردي از جنس زمان به موضوع شهادت نظر كرد. اما هنوز و با تمام اين تفاصيل گه‌گاه بارقه‌هايي در شعر شاعران جوان زاييده مي‌شود كه حاصل كشفي جديد پيرامون اين حقيقت متعالي‌ست.
«عاشقانه‌هاي يك شهيد» سرودة ابوالحسن صادقي‌پناه از اين جمله است. صادقي‌پناه در اين غزل نيز لحن آرام و هميشگي خود را دارد. او نه در لحن و زبان و نه در محتوا از تركيبات و تعابير بر ساخته تو‌ّسط شاعران انقلاب و جنگ تأثير نپذيرفته است، اما در عين حال همچون آنها به بازپروري برخي سمبلهاي فطري كه ريشه در ادبيات عرفاني نيز دارند دست زده است. در حقيقت كار او نه تكرار سخن شاعران نسل پيش، كه بازخواني سنت مألوف ادبيات عرفاني در بستري ملموس و امروزي است.
سمبلهايي از قبيل ماه، خاطره، بهار، نيزار، باران، دريا، موج و ابر و... اگرچه در شعر صادقي‌‌‌پناه زمينه‌اي نو و بديع يافته‌اند (گفت‌وگو با ماه، عطر خاطره، رد‌ّ بهار گمشده در غربت نيزار، انفجار بغض دريا، وضو با موجها و فرو كردن صورت در ابرها)، اما حاوي دلالتي پنهان به معناي معهود عرفاني نهفته در خود نيز هستند: شهيد مي‌نشيند و با ماه گفت‌وگو مي‌كند. ماه كيست؟ ماه راهنماي شب است. آنجا كه خورشيد غايب است، اين ماه است كه نيابت او را به عهده مي‌گيرد. شهيد عطر خاطره‌ها را بو مي‌كند، خاطره بخشي از همان خاطرات ازلي‌ست و نيزار كه شهيد رد‌ّ بهار گمشده (روزهاي سبز) را در غربت آن جست‌وجو مي‌كند همان وطن مألوف است كه چه بسا نيهاي شاكي مولانا هم هواي آن را آواز مي‌كردند...
و حاصل اين بازپروريها غزلي‌ست كه در زبان و خيال مدرن و امروزي و در معنا عميقا‌ً عرفاني‌ست:
عاشقانه‌هاي يك شهيد
كمي نشستي و با ماه گفت‌وگو كردي
و عطر خاطره‌ها را دوباره بو كردي
نفس گرفتي و رد‌ّ بهار گمشده را
ميان غربت نيزار جست‌وجو كردي
هوا چقدر به موقع گرفت و باران زد
و تو چقدر غزلهاي ناب رو كردي:
ـ‌ دلم چقدر گرفته‌ست. كاش مي‌شد رفت
(و چشمها را بستي و آرزو كردي)
و زير پاي تو انگار بغض دريا بود
كه منفجر شد و با موجها وضو كردي
به سمت ماه دويدي، رها، رهاي رها
و صورتت را در ابرها فرو كردي.



ابوالحسن صادقي‌پناه


 منبع: مجله شعر

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است