تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


November 11, 2005 12:21 PM

نوشتن در اوج بحران/ميرشکاک

سفر به سوي موعود
نوشتن در اوج بحران
يوسفعلي ميرشكاك
نوشتن، آن‌هم در اوج بحران فردي و جمعي، ديوانگي است و نويسنده هرچند كم و بيش ديوانه است، اما در چنين‌حالي نوشتن آن وجه از جنون است كه به سفاهت پهلو مي‌زند. عراق در اشغال امريكاست و نبردهاي خونين دار و دستة مقتدا صدر هرچند تمام شده است، اما واپسين توانمندي تشي‍ّع در گوشه و كنار جهان شعله‌ور مي‌شود و هرچند ما در داخل حصار، گرفتار نانِ زن و فرزند هستيم اما بانگ برادران خود را مي‌شنويم و در سير سرسام‌آوري كه زمانه پيدا كرده است، ما نيز آسيمه‌سر به پيش رو پرتاب مي‌شويم. الغرض اخبار جهان پيرامون و احوال جهان درون تاب نوشتن را ربوده است و نه چنان‌كه در بيان بگنجد، بايد لااقل يك‌هفته با صاحب اين قلم هم‌عنان باشي تا بداني چه مي‌گويد و نخست بايد بداني كه تنهايي دردي است مشاركت‌ناپذير، دردي كه دماغ شركت برنمي‌تابد زيراك درد موح‍ّدان است و مشركان را از آن بهره‌اي نيست. ديگر اينكه بايد ديد چندسال داري چندسال در بيابانها و خيابانها در پي يافتن داروي همة دردها سرگردان بوده‌اي و چندبار فدا شده‌اي، فداي فرد و جمع، فداي اين و آن، و سهمناك‌تر از همه فداي عشق كه قرب به توحيد است و آيا رسيده‌اي به آنجا كه در قرب به حق سبحانه و تعالي از همة خلايق نفور شده باشي و آن‌گاه آن‌قدر به خود فشار آورده باشي تا بار ديگر با خلق سربه‌سر شده و خود را در ميان آنها بيابي؟

مي‌شود بي‌درد زيست و بي‌درد خفت و بي‌درد خورد و بي‌درد... اما بي‌درد نمي‌شود نوشت، ولي درد حد و اندازه‌اش كه گم شد، تو هم گم مي‌شوي و ديگر از عهدة هيچ‌كاري برنمي‌آيي. مي‌خواهم بگويم كه يا كار من و امثال من به آخر رسيده است يا كار دنيا، يا كار فرهنگ و تمدني كه امثال مرا پديد آورده‌ست، گويي كه خصم پنهان و دشمنان پيدا همه دست‌به‌يكي كرده‌اند و يكسره هجوم آورده‌اند كه نام و نشان عشق را از ميان بردارند يا لااقل نام و نشان عاشقان را، غافل از اينكه عشق و عاشق از اول بي‌نام و نشان بوده‌اند و هرچه بوده همان معشوقي بوده كه جذبة نام و ياد وي ما را به اينجا رسانده و حتي مي‌توانم بگويم به بن‌بست غريبي كشانده كه آخرالزمان نام دارد. من غافل‌تر از آدميزاد هيچ جانوري را سراغ ندارم و در اين ميان غافل‌تر از همگان هم‌وطنان زبون‌انديش و فلك‌زدة منند كه در ميان دام گرد آمده و جز هواي دانه هوايي در سر ندارند. نمي‌شود گفت: «كه با ما ايرانيان چنين كرد؟» اين پرسش بيهوده‌اي است. آنكه كرد تقدير فرجامين قرن ما بود، قرني كه فارغ از تقويم در پايان آن به‌سر مي‌بريم.

آري، به اين دليل مي‌گويم كه بايد با من باشي تا بداني بر من چه مي‌رود يك‌تنه به‌جاي انبوهي از بندگان خدا انديشيدن و عمري قلم زدن و مبارزه كردن در عرصة فرهنگ بي‌فر‌ّ و هنگ، فرساينده است و آن‌گاه بر چه نطعي، لغزاننده و نوميدكننده و هرازچندگاهي فرياد برمي‌آيد كه فلان برادر نيز م‍ُرد و بهمان يار خرقه تهي كرد. سالهاست منتظرم كسي جاي مرتضي آويني را بگيرد اما سوداي خام است و مرتضي تبديل به مفهومي شده كه به آن «شهادت» مي‌گويند و از «قدوس شهادت» تا اين گندچال كه ما در آن به‌سر مي‌بريم فاصله بسيار است و راه يك‌طرفه. هم از اين‌رو من و امثال من، بايد همچون نياكان باستاني خود بياموزيم كه هرگاه كودكي از مادر زاده شد بر وي بگرييم، هرگاه كودكي به نوجواني رسيد و گوهر خود را آشكار كرد بر وي بگرييم، بر جواني وي بگرييم، و در يك كلام بر زنده مويه كنيم، اما بر م‍ُرده نه، زيراك زاري كردن بر جسم و جسد بيهوده است، زيرا مردگان به‌سوي زندگان بازنمي‌گردند، زيرا خاك را در آن محل نباشد كه بر وي بگريند.» بايد در اين راه پير شده باشي تا بتواني بدون هيچ خواب و خاطره‌اي، بدون هيچ آز و آرزويي، بدون هيچ دل‌خوش‌كنكي حتي، بنويسي و توقع نداشته باشي كه از اين در چاه فرياد زدن، به پاسخي برسي. مي‌گويند جان از عالم افلاك است و چون به نفوس فلكي و آباي علوي پيوست و به اصل خود بازگشت، بايد شادي كرد (باستانيان چنين مي‌گويند) زيرا از رنج و محنت اين جهان فارغ شده است و... و من مي‌خواهم بگويم بدون مرگ نيز مي‌شود م‍ُرد و به اصل خود رجعت كرد و تنها ماند و همچون ديوانگان در ميان بندگان دنياي دون سرگرداني كشيد و فرياد بي‌مخاطب زد و رنج برد. رنج بيهوده و فرسايندة تقديري كه قدم‌به‌قدم پيش‌تر مي‌آيد و به‌قصد بلعيدن همگان. و همگنان غافل از اين تقدير در حال بلعيدن يكديگر. شايد همين بلعيدن يكديگر نيز بخشي از آن تقدير محتوم باشد، تقديري كه راه گريز و ستيز بر همگان بسته است. بر ما چه خواهد رفت؟ نمي‌دانيم، اما تو هركه هستي فراموش مكن كه دريغ خاك و خاكيان را نخوري و عشق را جز در آب و آتش نجويي و آب را به صفت احياء بشناسي و آتش را به صفت افناء. و به‌هرحال فرجام من و تو همين خواهد بود كه يا «باشيم» يا «نباشيم».

جوان‌تر كه بودم مي‌انديشيدم كه هرچه جز عشق (اميرالمؤمنين حيدر صلواة‌الله‌عليه) فراموش بهتر، اكنون نيز همين مي‌انديشم، اما باري گران بر دوش دارم كه بيم آن هست در نيمه‌راه كمرم را خم كند و مرا به زانو درآمده بگذارد و بگذرد و مگر در اين ميانه، عشق ياري كند ورنه اين بار كه از آن دم مي‌زنم بر زبان آوردني نيست، ما در اوج بحران به‌سر مي‌بريم «بحرانِ فقدان» و عشق سايه از سر ما باز گرفته و ما را به خود وانهاده است. گروهي از ما جهد مي‌كردند تا در صف عاشقان و سراندازان باشند و به صفت شهبازان، غافل از اينكه صورت غالب اين قوم سلامت‌گزيده و خود را در پيشگاه عشق پاس مي‌دارند و صفت زاغان و بومان را برگزيده‌اند و نه عشق را باور دارند و نه به ياران و همراهان خود مي‌انديشند و نه حتي لياقت آن را دارند كه راوي درد ياران و تقدير توان‌تاب بي‌كسي آنان در ظلمات آخرالزمان باشند. مردان آهنين‌دل آنان بودند كه عشق را ياد مي‌كردند، عشق را فرياد مي‌كردند، فراياد آنان عشق بود، آواز آنان عشق بود، چه در سخن، چه گاه فراموشي، چه به گفتار، چه به خاموشي. جز عشق نمي‌شناختند و آزموني جز عشق نمي‌دانستند و خواست آنان، خواست عشق بود، عشق از آنان مي‌كاست و به آنان مي‌افزود و هست و بود خونين آنان، افسانة عشق بود. شنيده بودند: «آنچه را مي‌داني مي‌نماياني» و ناخواسته سراپا اين پاسخ شده بودند: «عشق را مي‌دانم و مي‌نمايانم». مردان آهنين جان گويي از فلك پنجم فرود آمده و ياران سالار شهيدانند زيرا ناخوانده مي‌دانستند كه دروازة دانش برين و رستگاري در روز واپسين «عشق» است و هركسي به دعوي دين و علم و حكمت و معجزت و كرامت و فقاهت و درايت، بدين دروازه درآيد به هلاكت رسيده باشد، زيراك غايت اين‌همه، همچنان‌كه بدايت، عشق است ارواحنا له الفدا. و عشق كلمة شايع بود، اما به نيمة راه نرسيده صورت غالب حاكمان و محكومان به عشق پشت كردند و به‌دنيا كه شايعه‌اي دروغين بيش نيست، روي آوردند و اكنون ما، گروهي بس بسيار اندك، در ميان حاكمان پرستندة جاه و مال و محكوماني در تمناي جاه و مال مانده، دست و پا مي‌زنيم و اگر نبود امداد عشق ـ كه ياري وي بي‌كران و بي‌امان باد ـ ما نيز فروريخته بوديم.

عشق عرصة دعوي دانايي و توانايي نيست و عاشقي همه عاجزي و بندگي است. آن را كه دعوي مي‌كند در صف عاشقان راه نمي‌دهند يا همچون فلان حاكم مي‌آزمايند و تباه مي‌كنند. اي‌كاش آدميان مي‌دانستند كه بهاي جاه تباهي جان است و خوش‌تر آنكه آدمي تنها بي‌كس غربت فرسايندة خاك را تاب بياورد تا اينكه بر اورنگ فرمانروايي نشسته باشد، اما آبرو باخته و زبون و ناتوان باشد و نام وي هم‌سنگ دشنام. اما از بشر امروز توقع دانستن نبايد داشت. زيرا اين آدمي‌وار يك‌سره از دانش و لاجرم رستگاري تهي‌مانده است و خانه‌اي است آراسته اما خالي كه زبوني و زبون‌انديشي تنها ساكنان آن هستند. و تو هركه هستي بدان در ميان ميليون‌ها تن بازيگر نقش آدمي تنها مانده‌اي و از اين اشباح كه اشباه آدمند و آدم نيستند نمي‌تواني توقع ياري داشته باشي. اكنون به‌راستي ياري نيست و عهد ياران سپري شده و روزگار ديوان و ددان است. ديوان و ددانِ آدمي‌روي كه دعوي دين دارند و جز اين دعوي هيچ ندارند و برازنده‌تر آن بود كه مي‌گفتند ما طر‌ّاريم. اما آنان كه دعوي طراري مي‌كردند عياران بودند. مردمي صاحب‌عيار و جگرآور و از پرواي ننگ و نام گذشته. نه چون اينان گروهي دزد و چاپلوس گردهم فراهم آمده و به قصد غارت كشوري كمر بسته كه روزگاري نام مردان آن پشت جهان را مي‌لرزاند. چنين است كه جدا كردن تقدير فردي از تقدير جمعي دشوارست، بلكه محال. اگر مي‌شد اين سر را از درد بازداشت، نيازي به دستمال نبود، اما صداع امثال من كهنه‌تر از اين حرفهاست، ما با درد خو گرفته‌ايم، به‌ويژه با درد ناتوانان و مسكينان و تهي‌دستان كه همسايگان دل و جان ما هستند و ما «عشق» را از آنان آموخته‌ايم. ديگر اينكه ما از نسل دزدان و دغل‌بازان نبوده‌ايم كه دزدي و دغل‌بازي پيشه كردن براي ما آسان باشد. دشوار آهنگ سر برآورده و ساليان سال در راه آرماني به‌نام عدالت ستمها كشيده و رنجها برده‌ايم و اكنون كه در نيمه‌راه، آرمان ما حرمان شده است، جز اينكه بنشينيم و صبر پيش گيريم، چاره‌اي ديگر نداريم.

البته «آرمان‌باختگي» تنها افق فراروي ما نيست، به‌زودي حرمان فراگير خواهد شد و بندگان جاه و مال را نيز در آتش خود خواهد سوخت و از دمدمة دعوي آنان چيزي جز آه و اسف باقي نخواهد گذاشت. هميشه چنين بوده است كه پس از باختن و سوختن جوانمردان نوبت به باختن و سوختن ناجوانمردان مي‌رسد و در يك كلام فرجام «صدام حسين» فرجام تمام خودپرستان و راه گم كردگاني است كه جز جاه و مال خود افقي نمي‌شناسند و خدايي نمي‌پرستند. به‌زودي خدايان جهل و جور همه در پاي خداي يگانه قرباني خواهند شد تا بشر سرگشتة ايراني بداند كه آنچه از اخبار آخرالزمان شنيده بود، نه افسانه و افسون، كه مواعيد خداوند بي‌چند و چون بوده است. به دعوي اسلام پا جاي پاي بني‌عباس و بني‌اميه گذاشتن جرئتي مي‌خواست كه جز ياوه‌ترين بندگان، كسي نمي‌توانست عهده‌دار آن باشد و اكنون كه عهده‌داران اين جرئت اهريمني به پايان كار خود نزديك شده‌اند سعي مي‌كنند با تاريك‌تر كردن فضاي جامعه، گروه اندك جوانمردان و محرومان بسيار را از نظر دوختن به افق روشن بازداشته و آنان را خوگرفته به ظلمت بنمايانند، اما اين جهد، جهد بيچارگان است. دور جرئت اهريمني نيز به پايان آمده است و به‌زودي از شش‌جهت عرصه بر سرآمدان جهل و جور تنگ خواهد شد و ستمگران و دزدان فرجامين روزهاي سياه خود را خواهند ديد تا آنان نيز بدانند كه خداوند و روز رستخير نه فسوني بازمانده از روزگاران كهن، بلكه حقيقتي است از هستي هر هستنده‌اي واقعي‌تر. ايمان و آئين ميليونها انسان را تا چند سال مي‌شود به‌بازي گرفت و از گزند در امان ماند؟ گيرم كه حتي ستمگران و بيدادگستران از دنيايي كه توسط حضرت عشق ـ ارواحنا له الفدا ـ سه‌طلاقه شده است، سهمي دارند، آيا به آنان بيش از اين خواهد رسيد؟ اكنون دزدان به‌قدر كافي دزديده‌اند و آنان كه بايد مي‌بردند و مي‌خوردند و خود را مستضعفين مي‌انگاشتند به‌قدر كفاف هفتاد پشت خود، غارت كرده‌اند و از خوان يغماي ساليان اخير هرچه بايد اندوخت در بانكهاي خارج و داخل ذخيره كرده‌اند و اينك زمان آن به‌سر رسيده و نفسهاي واپسين است كه بر در مي‌زند. زيراك اگر انبوه «اولئك كالانعام بل هم اضل» آزمون جهل را از سر گذرانده و غرامت آن را پرداخت كرده‌اند، گروه اشقيا نيز آزمون جور را از سر گذرانده و منتظر پرداختن غرامت آن هستند. قانون عشق هماره چنين بوده است، بي‌غرامت نمي‌توان از كوچه‌هاي پيچ‌درپيچ جهل و جور گذشت. آنكه نمي‌داند تاوان ناداني خود را مي‌دهد و آنكه مي‌داند و ستم مي‌كند، تاوان دانايي و بيداد خود را. نه از «وعد» عشق مي‌توان گريخت، نه از «وعيد» آن، بسنده است بيدادگر باشي تا مكافات بيداد خود را در همين جهان ببيني. سفيهند آنان كه گمان مي‌برند مي‌توان بيداد كرد و در امان بود، هرگاه كه عشق تيغ بركشد، نخستين سري كه بر زمين مي‌افتد از گردن بيدادگرست.

نمي‌دانم چه دريافتي از آنچه در پردة اشارت با تو گفتم، اگر به سوز دل من راه برده باشي، به دريايي از درد پي برده‌اي، دردي كه هيچ درماني براي آن متصور نيست مگر دادگري عشق كه ما آخر زمانيانِ دل نسپرده به بازيهاي آخر زمان، سخت در بند آن هستيم، آخر چه‌كسي مي‌تواند به اقامة عدل قادر باشد جز موعود امم كه خليفة حضرت عشق است و مگرنه آنكه تمام مدعيان در عصر غيبت روسياه شده‌اند و از گريبان جهل و جور و خودكامگي سر برآورده‌اند، پس ايمان ما را در هيچ ترازويي نمي‌توان ريخت مگر در ترازوي موعود منتظر كه بي‌شك و گمان خواهد آمد و اگرنه بر ما كه باري بر تربت ما خواهد گذاشت و اي‌كاش كه هم از اول دروغ مدعيان را باور نكرده بوديم و در بازي زشتكاري عام و فراگيري كه بر اين سرزمين گذشت شركت نمي‌كرديم، اما چه توان كرد با تقديري از جاي بركننده و درهم كوبنده همچون مصيبتي كه بر ما گذشت و هنوز بقاياي بد و بيداد آن باقي است كه مباد و مباد و مباد. و جز اين نفرين چه مي‌توان بدرقة راه آن كرد كه ستم مي‌ورزد و خود را آدمي گمان مي‌برد. آري سخن بر سر اين بود كه نوشتن در اوج بحران ديوانگي است، شايد اگر مجالي باقي باشد از اين پس آزمون اين ديوانگي را در پيش رو داشته باشم و باشيم. كسي چه مي‌داند؟ هنگامي‌كه ديوان فرمانروايي داشته باشند بايد ديوانه‌وار نوشت.


منبع: سوره

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است