تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


November 11, 2005 12:06 PM

گفتاري از جرج ارول در سال 1945

فكر خريداري شده، فكري فاسد است
مترجم: ع. ف. آشتياني
حدود يك‌سال پيش در جلسة باشگاه قلم P.E.N شركت كردم كه به مناسبت سيصدمين سالگرد [انتشار] Aeropagitica اثر ميلتون ـ جزوه‌اي در دفاع از آزادي مطبوعات برگزار شده بود.
چهار نفر نوبت سخنراني داشتند. يكي از آنها دربارة آزادي مطبوعات سخنراني كرد؛ اما موضوعش منحصراً دربارة هند بود؛ ديگري در قالب الفاظي كلي با لحني حاكي از ترديد گفت كه آزادي چيز خوبي است؛ نفر سوم سخنان تندي بر ضد قوانين مربوط به ابتذال در ادبيات ايراد كرد. نفر چهارم سخنراني خود را بيشتر به دفاع از تسويه حسابها در روسيه اختصاص داد. در مجموعة سخنرانيهاي برنامه، عده‌اي به قضية ابتذال و قوانين مربوط به آن پرداختند و ديگران نيز مجيز روسية شوروي را گفتند. گويي آزادي اخلاق ـ بحث دربارة مسائل جنسي به‌صراحت در مطبوعات ـ مهر تأييد عموم را داشت؛ اما از آزادي سياسي هيچ بحثي به ميان نيامد. از اين چند صد نفري كه گرد آمده بودند و دست كم نيمي از آنها از اصحاب قلم محسوب مي‌شدند، محض خالي نبودن عريضه حتي يك نفر اشاره‌وار و گذرا هم نگفت آزادي مطبوعات ـ اگر بناست معنايي بر آن بار شود ـ مساوي است با آزادي انتقاد و مخالفت. سخنرانان از جزوه‌اي كه علي‌الظاهر به ني‍ّت يادبود تهيه شده بود، ذكري نكردند. از كتابهاي گوناگوني كه در دوران جنگ در انگلستان و آمريكا «كشته شده‌اند» نيز يادي نشد. و برآيند نهايي اين جلسه موضع‌گيري به نفع سانسور بود.
* * *
به نظرية آزادي فكري در عصر ما از دو جانب تهاجم شده است. دشمنان نظري‌اش كه توجيه‌گران توتاليتاريانيسم هستند، از يك جبهه بدان مي‌تازند؛ و دشمنان بالفعل آن يعني انحصارطلبي و بوروكراسي از جبهة ديگر. نويسنده يا روزنامه‌نگاري كه خواهان حفظ صداقت خود باشد سد‌ّي به عظمت جريان عمومي جامعه روبه‌رويش عل‍َم مي‌شود وگرنه از اذيت و آزار عملي خبري نيست. ساز و كارهايي كه صداقت او را برنمي‌تابند بر تمركز مطبوعات در دست عدة قليلي ثروتمند، انحصاري شدن راديو و سينما، اكراه مردم از اختصاص اندكي از درآمدشان براي خريدن و خواندن كتاب و جو‌ّ جنگي مستمر در ده سال گذشته، مشتمل است. بدين‌ترتيب تقريباً همة نويسندگان، ناچار براي تأمين بخشي از مخارج زندگي، به «بازاري‌نويسي» پناه برده‌اند. در اين اوضاع تشكيلاتي رسمي مانند شوراي بريتانيا و وزارت اطلاع‌رساني به نويسنده كمك مي‌كنند تا زنده بماند اما در ازاي ديكته كردن آراي خود وقت او را نيز تلف مي‌كنند. از تأثيرات زيان‌بار جنگ نيز كسي نتوانسته بگريزد. در عصر ما همه دست‌به‌دست داده‌اند تا نويسنده و هنرمند را به كارمند دون‌پايه‌اي تبديل كنند كه صرفاً موضوعات ارجاعي از مقامات بالا را در حيطة كار خود گنجانده و نظر و ديدگاه خود دربارة كل حقيقت را هرگز بيان نكند. اما در ستيز با اين سرنوشت، او خود نيز به خويشتن كمكي نمي‌كند؛ يعني يك مجموعه آراي وزين و گسترده كه بر حقانيت او صح‍ّه بگذارد، موجود نيست. به هر تقدير، در قرون گذشته و در عصر پروتستاني، نظرية طغيان با نظرية صداقت فكري به‌هم آميخته بود. كسي را كه حاضر نمي‌شد وجدان خود را زير پا گذارد، داغ بدعت‌گذارِ سياسي، اخلاقي، ديني يا زيبايي‌شناختي بر پيشاني مي‌زدند؛ ديدگاه او در الفاظ و واژگان سرود جنبش احياگري بدين مضمون خلاصه شده بود:
جرئت كن و دانيال باش
جرئت كن و تنها به‌پا خيز
جرئت كن و هدف محكمي داشته باش
جرئت كن و آن را علني ساز
براي روزآمد كردن اين سرود كافي است پيشوند نفي (نه) را به ابتداي هر مصراع بيفزاييم. زيرا خصلت غريب عصر ما چنين شده كه بيشترين و شاخص‌ترين طغيانگران بر نظم موجود، درواقع بر صداقت فكري نيز شوريده‌اند. «جرئت كن و تنها به‌پا خيز»، عمل خطرناكي است كه به لحاظ عقيدتي نيز جنايت قلمداد مي‌شود.
استقلال و آزادي نويسنده و هنرمند به‌دست نيروها و عوامل نامشخص اقتصادي تخريب شده و كساني كه بايد از چنين استقلالي دفاع كنند، نيز پايه‌هايش را سست مي‌كنند. من با مقولة دوم يعني با مدافعين كار دارم.
به آزادي انديشه و آزادي مطبوعات معمولاً با استدلالهايي حمله مي‌شود كه ارزش توجه ندارند. كسي كه در سخنراني و مناظره تبح‍ّر داشته باشد، سر تا ته اين حرفها را بلد است. نمي‌خواهم در اينجا ادعاي بعضي را كه آزادي را توه‍ّم مي‌پندارند، يا عرصة آن در كشورهاي توتاليتر را گسترده‌تر از كشورهاي دمكراتيك مي‌دانند، تأييد و چانه‌ام را برايش خسته كنم. هدف من گزارة خطرناك‌تري است كه آزادي را «نامطلوب» فرض كرده، صداقت فكري را نوعي خودخواهي ضد اجتماعي قلمداد مي‌كند. ساير ابعاد قضيه نيز ممكن است در كانون توجه باشد؛ اما بحث بر سر آزادي بيان و آزادي مطبوعات، اساساً يا بحث بر سر مطلوبيت آنهاست يا دروغ‌بافي است. موضوعي كه واقعاً جاي بحث دارد، حق ارائة گزارشهاي حقيقي از رويدادهاي جاري است، يا رعايت حقيقت تا به اندازه‌اي كه با جهل، پيش‌داوري و خودفريبي هر ناظري سازگار باشد. چرا كه ناظر نيز ضرورتاً دچار چنين معضلاتي است. شايد چنين به نظر آيد كه در بيان اين نكته مي‌خواهم بگويم «رپرتاژ صريح» تنها شاخة مهم ادبيات است: اما سعي مي‌كنم به شما نشان دهم كه همان مسئله در هر يك از سطوح ادبي يا هنري به شكلي كم و بيش ظريف پيش مي‌آيد. در عين حال، هر امر نامربوط و بي‌تناسبي را كه معمولاً به دست و پاي اين بحث مي‌پيچد، بايد از آن زدود.
دشمنان آزادي فكري همواره مي‌كوشند دعواي خود را زير پوشش دادخواست براي انضباط بر فردگرايي ارائه كنند. مسئلة حقيقت در برابر غير حقيقت تا بدان‌جا كه ممكن است در حاشيه نگه داشته مي‌شود. هرچند ممكن است نكته‌اي كه بر آن تأكيد و اصرار مي‌شود، تغيير كند اما نويسنده‌اي كه از فروختن آراي خود امتناع ورزد، همواره به صفت «خودمدار» متهم مي‌شود. يعني متهمش مي‌كنند به اينكه مي‌خواهد خود را در برج عاج حبس كند، يا شخصيت خويش را در نمايشي متظاهرانه به رخ بكشد، يا در تلاش براي گرفتن امتيازات ناموجه، در برابر جريان اجتناب‌ناپذير تاريخ بايستد. كاتوليكها و كمونيستها مانند هم مي‌پندارند كه حريف نمي‌تواند هم صادق باشد و هم باهوش. يعني ناگفته مدعي‌اند كه حقيقت قبلاً برملا شده و بدعت‌گذار، اگر احمق صرف نباشد، باطناً بر حقيقت واقف است و ايستادگي‌اش در برابر آن صرفاً از انگيزه‌هاي خودخواهانه ناشي است. در ادبيات كمونيستي، حمله به آزادي فكري را معمولاً پشت سخنرانيهاي غر‌ّا دربارة «فردگراييِ خرده‌بورژوازي»، «توهمات ليبراليسم قرن نوزدهمي»، و نظاير اينها پنهان مي‌كنند و از الفاظ ناپسندي نظير «رمانتيك»، «احساساتي» براي تأييد خود كمك مي‌گيرند؛ چرا كه اين كلمات تعريف دقيقي ندارد و پاسخ دادن به آنها مشكل است و بدين‌ترتيب، بحث را از موضع واقعي‌اش دور مي‌كنند. اين نظر كمونيستي را مي‌توان پذيرفت كه آزادي ناب تنها در يك جامعة بي‌طبقه حاصل مي‌شود و زماني‌كه انسان براي تحقق اين آزادي مجاهدت مي‌كند، به احتمال قوي آزاد است. انسانهاي روشن‌بين هم بر اين نظريه صح‍ّه مي‌گذارند؛ اما چيزي كه به اين نظريه، وصله شده اين ادعاي كاملاً بي‌پايه است كه مي‌گويد هدف حزب كمونيست بنيادگذاري جامعة بي‌طبقه است و اين هدف در اتحاد جماهير شوروي عملاً به مرحلة عينيت يافتن نزديك شده است. اگر به ادعاي نخست مجال دهيم تا ادعاي دو‌ّم را به دنبال آورد، ديگر هيچ حمله‌اي به عقل سليم و ادب عمومي نيست كه نتوان توجيهش كرد؛ اما در عين حال از نكتة اصلي تغافل شده است. آزادي فكر به معناي آزادي گزارش دادن ديده‌ها، شنيده‌ها و احساسات انسان است نه اينكه به علت قرار گرفتن در محذورات، واقعيات و احساسات خيالي ساخته شوند. نطقهاي آتشين بر ضد «گريختن»، «فردگرايي»، «رمانتيسيسم» و غيره صرفاً ترفندهايي محكمه‌پسند هستند كه هدفشان شايسته و درست نماياندن تحريف تاريخ است!
پانزده سال پيش، هرگاه كسي از آزادي فكر دفاع مي‌كرد، مي‌بايست با محافظه‌كاران، كاتوليكها و تا حدودي با فاشيستها درافتد؛ امروزه انسان بايد از آزادي فكر در برابر كمونيستها و «سمپاتها» دفاع كند. دربارة تأثير مستقيم حزب كوچك كمونيست انگلستان نبايد مبالغه كنيم، اما تأثير زهرآگين اسطورگان(2) روسيه بر مجموعة روشنفكري انگليس جاي هيچ شك و شبهه‌اي ندارد. بدين‌سبب، واقعيتهاي شناخته شده و روشن را سركوب و تحريف مي‌كنند تا مرحله‌اي كه انسان شك كند كه آيا اصلاً مي‌توان تاريخ حقيقي دوران ما را نوشت يا نه! اجازه دهيد از خروارها نمونه‌اي كه مي‌توان اشاره كرد، به ذكر يكي اكتفا كنم. با سقوط آلمان كاشف به عمل آمد كه شمار  فراواني از روسها، كه بي‌شك اكثرشان انگيزه‌هاي غيرسياسي داشتند، تغيير موضع داده، به نفع آلمان مي‌جنگيدند. جمع اندك اما اغماض‌نكردني از ا‌ُسرا و آوارگان روسي هم از بازگشت به روسيه امتناع ورزيدند و دست كم تعدادي از آنها را برخلاف ميلشان  به روسيه برگرداندند. اين واقعيات كه براي اكثر روزنامه‌نگاران روشن و معلوم بود، در مطبوعات انگلستان مطرح نشد. درحالي‌كه تبليغاتچيهاي «روسيه‌دوست» در همان زمان در انگلستان با اين ادعا كه روسيه «وطن‌فروش» ندارد، همچنان به توجيه پاكسازيها و نفي بلدهاي سالهاي 38ـ1936 ادامه مي‌دادند. چنين نيست كه گرداب دروغ و اطلاعات گمراه‌كننده‌اي كه قضايايي نظير قحطي اوكراين، جنگ داخلي اسپانيا، سياست روسيه در لهستان و از اين قبيل را در خود فرو برده صرفاً بر اثر فريبكاري آگاهانه به وجود آمده باشد؛ بلكه نويسنده يا روزنامه‌نگاري كه طرفدار كامل روسيه است، البته به سبكي كه روسها از او طلب مي‌كنند، مجبور است به سر هم كردن و جعل عامدانة قضاياي مهمي تن بدهد. پيش روي من جزوه‌اي نوشتة ماكسيم ليتوينوف در سال 1918 است كه در نوع خود بي‌نظير است و كليات تازه‌ترين وقايع انقلاب روسيه را ترسيم مي‌كند. در اين جزوه از استالين نامي نبرده، ولي از تروتسكي، زينوويف، كامنف و ديگران ستايش بي‌اندازه‌اي مي‌كند. نگرش حتي موشكاف‌ترين روشنفكر كمونيست به اين جزوه چه مي‌تواند باشد؟ خيلي كه خوش‌بين باشيم، او تاريك‌انديشانه آن را نامطلوب مي‌خواند و خواهد گفت كه بهتر است نابود شود. حال به هر دليلي تصميم به انتشار نسخة مخدوشي از آن گرفته شود كه تروتسكي را بدنام كرده، اشاراتي هم به استالين درج گردد، هيچ كمونيستي كه به حزبش وفادار مانده، نمي‌تواند اعتراض كند. در سالهاي اخير جعلياتي با همين وقاحت اشاعه يافته است. اما امر حيرت‌انگيز نه در تحقق اين جعليات بلكه در اينجاست كه روشنفكران چپ حتي وقتي كه اين حقايق برملا مي‌شود نيز واكنشي از خود بروز نمي‌دهند. گويي كه استدلالِ «الان موقع مناسبي براي گفتن حقيقت نيست» يا «اگر بگوييم به نفع كسي يا ديگران تمام مي‌شود» هيچ پاسخ متقابلي ندارد و كمتر كسي خود را براي پيش‌بيني چشم‌انداز دروغهايي كه از روزنامه‌ها بيرون آمده و سطور كتابهاي تاريخ را رقم مي‌زند، به‌زحمت مي‌اندازد.
دروغ‌گويي سازمان‌يافته‌اي كه دولتهاي توتاليتر مرتكب مي‌شوند، آن‌طور كه گاهي اوقات ادعا شده، يك مصلحت موقتي از جنس لاپوشانيهاي نظامي نيست؛ بلكه جزء لاينفك توتاليتاريانيسم است كه حتي در صورت رفع ضرورت اردوگاههاي كار اجباري و پليس مخفي باز هم ادامه خواهد يافت. افسانه‌اي زيرزميني در ميان كمونيستهاي هوشمند شايع است بدين مضمون كه حكومت روسيه هرچند «اكنون» ناچار است به تبليغات دروغ، محاكمه‌هاي ساختگي و از اين قبيل مبادرت ورزد، اما پنهاني دارد حقايق را ضبط مي‌كند و آنها را در آينده منتشر خواهد ساخت. به اعتقاد من مي‌توانيم كاملاً مطمئن باشيم كه قضيه اين‌طور نيست؛ زيرا ذهنيتي كه چنين ادعايي از آن ناشي شود ذهنيت مور‌ّخي آزادانديش است كه معتقد است گذشته را نمي‌توان تغيير داد و دانش تاريخ بدون تحريف امري في‌نفسه ارزشمند است. تاريخ از منظر توتاليتري، پديده‌اي آفريدني است، نه يادگرفتني. حكومت توتاليتر درواقع حكومتي تئوكراسي است و طبقة حاكم براي حفظ جايگاهشان بايد از ديد افكار عمومي، خطاناپذير تلق‍ّي شوند.
اما چون انسان عملاً موجودي جايزالخطاست، آرايش وقايع گذشته را متناوب بايد تغيير داد تا وانمود كنند كه فلان اشتباه صورت نگرفت و بهمان پيروزي خيالي واقعاً اتفاق افتاده است. آن‌گاه، به موازات هر تغيير و تحول عمده‌اي در سياستها بايد دكترين را هم تغيير داده، شخصيتهاي برجستة تاريخي افشا شوند. البته اين واقعه در همه‌جا ديده مي‌شود؛ اما شكي نيست در جوامعي كه «تنها يك نظر در هر برهه يا مقطعي از زمان جواز نشر مي‌يابد» به احتمال بسيار بالا، به اكاذيبي صريح و آشكار منجر مي‌شود. درواقع توتاليتاريانيسم دائم گذشته را دستكاري مي‌كند و احتمالاً در بلندمدت، بي‌اعتقادي به وجود حقيقت عيني را طلب خواهد كرد. دوستان توتاليتاريانيسم در اين كشور معمولاً استدلال مي‌كنند كه چون به حقيقت مطلق نمي‌توان دست يافت، دروغ بزرگ بدتر از دروغ كوچك نيست، و اشاره مي‌كنند كه تمام اسناد تاريخي، جانبدارانه و غير دقيق نوشته شده است. يا از سوي ديگر مي‌گويند كه فيزيك مدرن ثابت كرده كه آنچه براي ما دنياي واقعي به نظر مي‌آيد توه‍ّمي بيش نيست؛ بنابراين باور كردن دريافتهاي ناشي از حواس صرفاً نوعي نافرهيختگي شرم‌آور است. جامعة توتاليتري كه بتواند دوام خود را تضمين كند، به تشكيل يك نظام فكري شيزوفرنيك اقدام خواهد كرد كه به قوانين و اقتضائات عقل سليم در زندگي روزمره و برخي از علوم دقيقه (exact sciences) احترام خواهد گذاشت اما سياستمدار، مورخ و جامعه‌شناس مجازند كه آن قوانين را ناديده بگيرند. هم‌اكنون افراد بسياري را مي‌توان يافت كه دست بردن در يك كتاب علمي را ننگ‌آور مي‌دانند، اما تحريف واقعيتهاي تاريخي را بي‌اشكال مي‌بينند. توتاليتاريانيسم بيشترين فشار خود را در نقطة تلاقي ادبيات و سياست به روشنفكر وارد مي‌كند. علوم دقيقه تا اين تاريخ مورد تهديد جد‌ّي نبوده است، زيرا همة دانشمندان در همة كشورها خيلي راحت‌تر و سريع‌تر، از نويسندگان از دولتهاي متبوعشان حمايت مي‌كنند.
براي اينكه طرح موضوع عميق‌تر باشد مطلبي را كه در آغاز گفتم، تكرار مي‌كنم: و آن اينكه دشمنان «بلافصل» حقيقت‌گويي و بدين‌ترتيب، آزادي انديشه در انگلستان عبارتند از اربابان مطبوعات، غولهاي عالم فيلم و سينما و ديوان‌سالاران؛ اما در چشم‌اندازي وسيع‌تر، كم شدن علاقه و ميل به آزادي در ميان روشنفكران، از موارد قبلي ناگوارتر است. شايد چنين به نظر آيد كه اين‌بار دربارة تأثيرات سانسور، نه بر كل‍ّيت ادبيات بلكه صرفاً بر يك حوزه از ژورناليسم سياسي، سخن مي‌گويم. گيريم كه روسيه شوروي يك حوزة ممنوعه در مطبوعات انگلستان باشد، گيريم كه قضايايي نظير لهستان، جنگ داخلي اسپانيا، پيمان روس و آلمان و ساير موارد از حوزة بحثهاي جد‌ّي خارج شده باشند ـ چنانچه شما به اطلاعاتي متناقض با عقايد متعارف معمول دسترسي داشته باشيد، از شما انتظار مي‌رود آن را تحريف كرده يا افشايش نكنيد ـ با قبول همة اينها، چرا ادبيات در معناي گسترده‌تر بايد تحت تأثير قرار بگيرد؟ آيا هر نويسنده‌اي سياستمدار است، و هر كتابي ناگزير يك «گزارش بي‌پرده» است آيا نويسنده حتي در سختگيرترين ديكتاتوريها نمي‌تواند در اعماق فكر و ذهنش آزاد باقي مانده انديشه‌هاي نامتعارف خود را، به نحوي كه مقامات و مراجع از سر حماقت و بلاهت قادر به كشف آنها نباشند، دست‌نخورده نگه داشته يا پنهان كند؟ و چنانچه شخص نويسنده با عقايد متعارف رايج هم‌سويي كند، چرا بايد براي «او» تنگناآفرين باشد؟ آيا ادبيات يا هر يك از هنرها در جوامعي كه تضاد عمده‌اي ميان آرا و تفاوت چشمگيري بين هنرمند و مخاطبش وجود ندارد، شكوفاتر نمي‌شود؟ آيا بايد چنين پنداشت كه هر نويسنده‌اي طغيانگر است، يا حتي اينكه هر نويسنده از حيث نويسنده بودن، استثنائي است؟
هرگاه انسان به ني‍ّت دفاع از آزادي فكري در برابر ادعاهاي توتاليتاريانيسم قيام مي‌كند، به نحوي با اين استدلالات روبه‌رو مي‌شود. مبناي اين استدلالات كاملاً بر درك نادرست از چيستي ادبيات، و چگونگي، يا بهتر بگوييم چرايي، به وجود آمدنش استوار شده است. تلقي آنان اين است كه نويسنده صرفاً يك سرگرمي‌ساز و در غير اين‌صورت، يك بازاري‌نويس پولكي است كه مي‌تواند به‌سادگي تغيير كوك يك ارگ دستي، از يك خط تبليغاتي به خط ديگري تغيير مشي و روش دهد. خوب اگر چنين است پس چطور مي‌شود كه كتابها نوشته مي‌شوند؟ ادبيات در ساده‌ترين حالت خود تلاشي است براي نفوذ در ديدگاههاي مردم هر عصر، از طريق ثبت و ضبط تجربه. و تا بدان‌جا كه به آزادي بيان مربوط مي‌شود بين «غيرسياسي‌ترين» نويسندة خيال‌پرداز و يك ژورناليستِ صِرف تفاوت زيادي وجود ندارد. وقتي كه روزنامه‌نگار را به دروغ‌نويسي يا كتمان آنچه كه از نظرش مهم تلقي مي‌شود، مجبور مي‌كنند، او آزاد نيست و به اين آزاد نبودن نيز واقف است؛ نويسندة خيال‌پردازي كه مجبور است احساسات ذهني‌اش را، كه از ديد خودش واقعيت محسوب مي‌شود، تحريف كند، فاقد آزادي است. لذا براي آنكه مقصود خود را روشن‌تر بيان كند واقعيت را ظاهراً تحريف كرده، يا به شكل كاريكاتوري عرضه مي‌كند؛ اما به هيچ‌وجه نمي‌تواند فضاي ذهني خود را وارونه نشان دهد؛ اين عقيدة قلبي او نيست كه از آنچه بدش مي‌آيد بگويد خوشش مي‌آيد، يا به آنچه كه اعتقاد ندارد بگويد اعتقاد دارد. اگر نويسنده را به چنين كاري وادارند، چشمة استعدادهاي خلا‌ّقه‌اش مي‌خشكد. با كنار كشيدن از موضوعات بحث‌انگيز هم نمي‌تواند مسئله را فيصله دهد. چيزي به نام ادبياتِ اصالتاً غيرسياسي، به‌خصوص در عصر ما كه ترس، نفرت و علايقِ صريحاً سياسي در لايه‌هاي بيروني خودآگاهي همة انسانها رسوب كرده، وجود ندارد. حتي يك تابوي منفرد نيز مي‌تواند تأثير فلج‌كنندة تمام‌عياري بر ذهن باقي بگذارد؛ زيرا همواره ممكن است هر انديشه‌اي كه آزادانه تعقيب و پيروي شود، به انديشة ممنوعه ختم شود. و در دنباله‌اش چنين است كه توتاليتاريانسم همچون سم‌ّ مهلكي براي هر نوع نثرنويسي است؛ هرچند شاعر، منظورم شاعر غزل‌سراست، ممكن است اين را احتمالاً تحمل‌شدني بيابد. و در هر جامعة توتاليتري كه بيش از دو نسل دوام بياورد، احتمالش بعيد نيست كه دفتر ادبيات منثور، از نوع رايج در چهارصد سال گذشته را عملاً ببندند.
گاهي اوقات، ادبيات در رژيمهاي استبدادي شكوفا شده است، اما همان‌طور كه غالباً اشاره شده، استبدادهاي گذشته از نوع توتاليتري نبوده‌اند. دستگاه سركوبگر آنان هيچ‌وقت كارآمدي نداشتند؛ طبقات حاكمه‌اش معمولاً يا فاسد بودند يا بي‌توجه يا نگرشي نيمه‌ليبرالي داشتند و آموزه‌هاي رايج مذهبي معمولاً بر كمال‌گرايي و عقيدة خطاناپذيري انسان عمل مي‌كردند. با اين وصف نمي‌توان اين حقيقت را كتمان كرد كه ادبيات منثور در دوران دمكراسي و آزادي نظريه‌پردازي به بالاترين سطح خود نايل شده است. پديدة جديد در توتاليتاريانيسم اين است كه آموزه‌هايش نه‌تنها چالش‌ناپذير، كه بي‌ثباتند. آنها را بايد با تهديد به مجازات، به ديگران قبولاند، اما از سوي ديگر اين احتمال وجود دارد كه در يك لحظه تغيير داده شوند. مثلاً، نگرشهاي متنوعي را كه در ناسازگاري كاملند و يك كمونيست انگليسي يا «هوادار حزب كمونيست» مجبور بوده در برابر جنگ آلمان و انگليس اتخاذ كند، در نظر بگيريد. تا چند سال پيش از سپتامبر 1939 از او انتظار داشتند در يك فضاي فكري دربارة «تهديدات نازيسم» به سر ببرد و هر چيزي را كه مي‌نوشت به‌گونه‌اي بپيچاند كه تقبيح هيتلر از آن بيرون آيد: از سپتامبر 1939 به بعد به مدت بيست ماه مي‌بايست باور مي‌كرد كه آلمان بيش از آنكه گناهكار باشد، مورد ظلم و گناه واقع شده، و كلمة «نازي» دست كم تا بدان‌جا كه به مقولات چاپي مربوط مي‌شود، مي‌بايست از دايرة واژگان او بيرون انداخته مي‌شد. بلافاصله پس از شنيدن بولتن خبري ساعت هشت صبح 22 ژوئن  / 1941، او دوباره بايد قبول مي‌كرد كه نازيسم يك‌بار ديگر شريرترين شيطاني است كه دنيا به خود ديده است. چنين تغييري براي سياستمداران راحت است اما براي نويسنده، قضيه طور ديگري است. اگر بنا باشد او دقيقاً به وقت خود و سربزنگاه وفاداري خود را تغيير دهد، بايد يا دربارة احساسات ذهني و باطني‌اش دروغ بگويد، يا همة آنها را سركوب كند. در هريك از اين دو حالت او انرژي و نيروي محركة فكري‌اش را نابود كرده است. نه‌تنها انديشه‌اي به ذهن او راه نمي‌يابد، بلكه همان كلماتي را هم كه استفاده مي‌كند، گويي با لمس او به سنگ تبديل مي‌شوند. نوشتار سياسي در زمانة ما تقريباً به‌طور كامل از عبارات پيش‌ساخته‌اي تشكيل شده كه مانند قطعات پازل كنار هم چسبانده شده‌اند. اين نتيجة اجتناب‌ناپذير خودسانسوري است. براي آنكه بتوان بي‌پرده و قاطع نوشت، انسان بايد بي‌ترس و واهمه انديشه كند و كسي كه بي‌مهابا فكر كند، نمي‌تواند از نظر سياسي متعارف باشد ممكن است اين امر در «عصر ايمان» به‌گونه‌اي ديگر باشد؛ انديشه متعارف در چنين عصري مدتهاست كه بر جامعه حاكم است و چندان جدي گرفته نمي‌شود، طور ديگري باشد. در چنين وضعيتي امكان دارد يا احتمالاً امكان دارد كه حجم بزرگي از ذهن انسان تحت تأثير باورهاي رسمي‌اش قرار نگيرد. شايان ذكر است كه به‌رغم چنين حالتي، ادبيات منثور در خلال تنها عصر ايماني كه اروپا به خود ديده نيز تقريباً ناپديد شد. در سراسر قرون وسطي تقريباً هيچ نوع ادبيات منثور خلاقانه‌اي وجود نداشت و ادبيات به شيوة نوشتارهاي تاريخي هم اندك بود؛ و رهبران روشنفكر جامعه جد‌ّي‌ترين افكار خود را به زبان مرده و خشكي، كه در يك هزار سال به‌ندرت تغيير كرد، بيان مي‌كردند.
ولي توتاليتاريانيسم نه عصري مانند عصر ايمان بلكه عصري آكنده از شيزوفرني را نويد مي‌دهد. هرگاه ساختار جامعه‌اي به‌طور وقيحانه‌اي مصنوعي شود، آن جامعه توتاليتر شده است: يعني وقتي كه طبقة حاكم كاركرد خودش را از دست مي‌دهد، با تقل‍ّب يا قوة قهريه موفق مي‌شود كه به قدرت بچسبد. اين جامعه، صرف نظر از طول عمرش، هرگز نمي‌تواند شكيبا يا به لحاظ فكري ثابت و پايدار بماند؛ هرگز نمي‌تواند به ثبت و ضبط حقيقي وقايع يا احساس خالصانه‌اي كه آفرينش ادبي از انسان مي‌طلبد، ميدان دهد. اما براي فاسد شدن به‌دست توتاليتاريانيسم لزومي ندارد كه انسان حتماً در كشوري توتاليتر زندگي كند. اشاعة صرف انديشه‌هاي خاصي مي‌تواند به اندازه‌اي فضا را مسموم كند كه ديگر نشود از هيچ موضوعي براي مقاصد ادبي استفاده كرد. هرجا كه يك روند فكري تحميلي، يا حتي آن‌طور كه غالباً اتفاق مي‌افتد دو روند، وجود داشته باشد، طبيعي است كه نوشتن متوقف مي‌شود. جنگ داخلي اسپانيا شاهد خوبي بر اين مدعاست. براي اكثر روشنفكران انگليسي، جنگ تجربه‌اي عميقاً تكان‌دهنده و تأثيرگذار بود؛ اما نه تجربه‌اي كه بتوان درباره‌اش صادقانه مطلبي نوشت. تنها دو چيز بودند كه شما اجازه داشتيد بگوييد، و هردوي آنها دروغهاي ملموسي بودند؛ نتيجه‌اش اين شد كه كيلومترها مطلب چاپي توليد شد، اما هيچ‌كدام ارزش خواندن نداشتند.
معلوم نيست كه تأثير زيان‌بار و مهلك توتاليتاريانيسم بر نثر به همان اندازه براي نظم نيز مضر باشد. به هزار و يك دليل، زندگي كردن شاعر در جامعة خودكامه تا حدودي راحت‌تر از يك نثرنويس است. محض شروع، ديوان‌سالاران و افراد «عملگرا» معمولاً به حدي به ديدة حقارت به شاعر مي‌نگرند كه سروده‌هايش را لايق توجه و خواندن نمي‌دانند. ثانياً، آنچه شاعر مي‌گويد ـ يعني معناي شعرش چنانچه به نثر بيان شود ـ حتي براي خود او هم بي‌اهميت است. انديشة پنهان در شعر معمولاً ساده است، و آن اندازه كه لطيفه، هدف اولية تصوير است، انديشه در شعر هدف اصلي محسوب نمي‌شود. آرايش اصوات و تداعيها استخوان‌بندي شعر است، همان‌طور كه آرايش و چينش ضربات قلم‌مو استخوان‌بندي يك تابلوي نقاشي است، درواقع شعر براي قطعات كوتاهي مانند ترجيع‌بند مي‌تواند حتي از معنا نيز چشم‌پوشي كند. بنابراين شاعر به‌راحتي مي‌تواند از موضوعات خطرناك، و بدعت‌گذاري پرهيز كند و حتي وقتي بدعتي هم مي‌گذارد كسي به آن پي نمي‌برد. اما صرف نظر از اينها، شعرِ خوب، بر خلاف نثر خوب، ضرورتاً محصولي فردي نيست. انواع خاصي از شعر مانند ش‍َروه يا برخي از گونه‌هاي شعريِ من‌درآوردي را مي‌توان مشتركاً با همكاري جمعي مردم ساخت. اينكه آيا شروه‌هاي باستاني انگلستان و اسكاتلند اساساً توسط فرد سروده شده يا دسته‌جمعي است، جاي بحث دارد؛ به هر تقدير، از اين جهت كه در نقل سينه‌به‌سينه از نسلي‌به‌نسل ديگر پيوسته تغيير مي‌كنند، محصولي جمعي قلمداد مي‌شوند. حتي دو نسخه از يك شروة مكتوب را نمي‌توان يافت كه كاملاً يكسان باشند. بسياري از اقوام ابتدايي دسته‌جمعي شعر مي‌سرايند. ابتدا يك نفر در هم‌نوازي با يك ساز شروع به بداهه‌خواني مي‌كند، به محض اينكه خوانندة اول خسته شود، شخص ديگري با يك بيت يا قافيه ميان ترانه مي‌آيد و اين فرايند ادامه مي‌يابد تا جايي كه يك ترانة كامل يا شروه ساخته شده است بي‌آنكه سراينده‌اش معلوم باشد.
اين‌چنين همكاري نزديك و صميمانه‌اي در نثر ممكن نيست. چرا كه نثر جدي را ناگزير بايد تنها نوشت، درحالي‌كه تعلق داشتن به يك گروه، هيجاني دارد كه عملاً به سرودن برخي از انواع شعر كمك مي‌كند. شعر ـ يعني شعر خوب در نوع خودش حتي اگر عالي‌ترين هم به حساب نيايد ـ مي‌تواند در تفتيشي‌ترين رژيمها به حيات خود ادامه دهد. در جامعه‌اي كه آزادي و فرديت منسوخ شده، براي مجيزگوييهاي پرآب و تاب يا گرامي‌داشت پيروزيها باز هم به اشعار ميهن‌پرستانه و شروه‌هاي حماسي نياز هست؛ و اينها شعرهايي است كه مي‌توان بر حسب سفارش نوشت يا بدون آنكه ضرورتاً ارزش هنري خود را از دست بدهند دسته‌جمعي سروده شوند. اما داستانِ نثر، داستان ديگري است؛ چون نثرنويس نمي‌تواند حيطة انديشه‌هايش را بدون كشتن خلاقيت تنگ‌تر كند. تاريخ جوامع توتاليتر يا آن گروه از مردم كه ديدگاههاي اين مكتب فكري را اتخاذ كرده‌اند، گواه اين مدعاست كه فقدان آزادي بيان به همه اَشكال ادبيات زيان مي‌رساند. ادبيات آلماني تقريباً در رژيم هيتلري نيست شد، و در ايتاليا نيز وضعيت بهتري حاكم نبود. ادبيات روسي تا بدان‌جا كه از ترجمه‌ها استنباط مي‌شود، از همان نخستين روزهاي انقلاب رو به ويراني گذاشت؛ گو اينكه برخي از اشعار ظاهراً بهتر از نثر هستند. ظرف پانزده سال گذشته، رمانهاي روسي جد‌ّي پسنديده‌اي ترجمه نشده است، جمع كثيري از روشنفكران ادبي اروپاي غربي و آمريكا يا به حزب كمونيست پيوسته‌اند يا به شدت از آن هواداري مي‌كنند؛ مع‌ذلك همين گرايش تمام‌عيار به سمت تفكر چپ، معجزه‌آسا، به توليد كتابهايي ارزشمند منجر شده است. به نظر مي‌رسد كه مذهب كاتوليكِ قشري، تأثير خردكننده‌اي بر پاره‌اي گونه‌هاي ادبي به‌ويژه رمان گذاشته است. چند نفر را مي‌شناسيد كه هم رمان‌نويس خوبي بوده باشند، هم كاتوليك خوب؟ واقعيت اين است كه برخي چيزها مثل ستم را نمي‌توان در قالب كلام بيان كرد يا از آن تجليل كرد. هيچ‌كس پيدا نمي‌شود كه كتابي در ستايش از تفتيش عقايد نگاشته باشد. شايد شعر در عصر توتاليتري دوام بياورد و برخي از هنرها يا نيمه‌هنرها مانند معماري، حتي ظلم را به سود خود بيابند، اما نثرنويس راهي بينابين مرگ يا سكوت ندارد. ادبيات منثور چنان‌كه مي‌دانيد، محصول خردورزي است، رهاورد قرون پروتستانها، محصول يك انسان آزاد. و نابودي آزادي فكري به ترتيبي كه مي‌آيد اين افراد را فلج مي‌سازد: روزنامه‌نگار، نويسندة اجتماعي، مورخ، رمان‌نويس، منتقد و شاعر. شايد در آينده، ادبيات جديدي به‌وجود آيد كه مستلزم احساس فردي يا مشاهدة حقيقي نباشد، اما در حال حاضر چنين امري دور از تصور است. محتمل‌تر اين است كه با به آخر رسيدن فرهنگ ليبرالي كه از دوران رنسانس در آن زيسته‌ايم، هنر ادبي نيز به همراهش نيست و نابود شود.
البته كار چاپ متوقف نخواهد شد ولي گمانه‌زني دراين‌باره كه در جامعة توتاليتر و انعطاف‌ناپذير چه نوع مطالبي براي خواندن باقي مي‌ماند، خيلي جالب است، احتمالاً تا زماني‌كه تكنيك تلويزيوني به سطوح عالي‌تري برسد، روزنامه‌ها همچنان منتشر خواهد شد؛ اما سواي روزنامه‌ها شك داريم كه حتي اكنون نيز توده‌هاي عظيم مردم در كشورهاي صنعتي به هيچ نوع ادبياتي احساس نياز كنند. آنها به اندازه‌اي كه اوقات خود را صرف ساير تفريحات مي‌كنند، تمايلي به وقت گذاشتن روي خواندن هيچ مطلبي ندارند. احتمالاً فيلم و توليدات راديويي به‌طور كامل جايگزين رمان و داستان خواهد شد. يا داستانهاي مهيج‌ِ نازلي كه طي فرايند خط مونتاژ توليدشده و كمترين خلاقيت و ابتكار را از انسان مي‌طلبد، به زندگي خود ادامه خواهند داد.
دور از تصور نيست نبوغ انسان به جايي برسد كه او به وسيلة ماشين كتاب بنويسد. اما چنين فرايندي را هم‌اكنون در توليدات فيلم و راديو و تبليغات تجاري و سياسي و در سطوح پايين‌دستي روزنامه‌نگاري مي‌توان مشاهده كرد. مثلاً، فيلمهاي والت‌ديزني با فرايند كارخانه‌اي توليد مي‌شوند؛ بخشي از كار با ماشين اجرا مي‌شود و بخش ديگري را گروه هنرمندان كه مجبورند سبك فردي خود را در مقام دوم قرار دهند، به عهده دارند. متن برنامه‌هاي اصلي راديويي را عموماً بازاري‌نويسان خسته‌اي مي‌نويسند كه پيشاپيش موضوع و شيوة نگارش كار را به آنها ديكته كرده‌اند: حتي در اين صورت نيز فرآوردة آنان صرفاً مادة خاصي است كه تهيه‌كنندگان و سانسورچيها با قيچي و چاقوي خود شكل مورد نظرشان را به آنها مي‌دهند. كتابهاي بي‌شمار و جزواتي كه ادارات و دواير دولتي سفارش مي‌دهند، نيز چنين است. حتي ماشيني‌تر از اينها توليد اشعار، داستانهاي كوتاه يا داستانهاي سريالي براي مجلات كوچه‌بازاري است. روزنامه‌هايي نظير رايتر (Writer) آكنده از آگهيهاي تبليغاتي مكاتب ادبي است كه همة آنها در ازاي چند شيلينگ پي‌رنگهاي از پيش ساخته‌اي ارائه مي‌دهند. برخي از آنها جملات آغاز و پايان هر فصل را نيز همراهِ پي‌رنگ مي‌نويسند. برخي ديگر نوعي فرمول حساب و جبر به شما مي‌دهند كه با آن مي‌توانيد براي خود پي‌رنگ بسازيد. عده‌اي هم يك دسته ورق دارند كه روي هر يك شخصيتها و موقعيتها درج شده و كافي است ورقها را ب‍ُر بزنيد و پخش كنيد تا به‌طور اتوماتيك داستانهاي استادانه‌اي توليد كنيد. در جامعة توتاليتر اگر هم به ادبيات احساس نياز كنند توليد آن با چنين شيوه‌اي است. تخي‍ّل ـ حتي خودآگاهي، تا جايي كه ممكن باشد ـ از فرايند نوشتن كنار گذاشته خواهد شد. خطوط كلي كتابها را ديوان‌سالاران برنامه‌ريزي و تعيين مي‌كنند و دست‌به‌دست مي‌گردانند، تا جايي كه وقتي به خط پايان مي‌رسد ديگر محصولي فردي به حساب نخواهد آمد؛ درست همان‌طور كه يك اتومبيل در انتهاي خط مونتاژ چنين خصوصيتي خواهد داشت. محصولي كه به اين منوال توليد شود، بي‌شك زباله است؛ اما فرآورده‌اي كه زباله نباشد ساختار حكومت را به خطر مي‌اندازد. در مورد ادبياتِ باقي‌مانده از گذشته هم، يا پنهانش مي‌كنند، يا دست كم بازنويسي خواهد شد.
با اين اوصاف، توتاليتاريانيسم در همة عرصه‌ها به پيروزي كامل نرسيده است. جامعة خودِ ما به بيان واضح‌تر، هنوز ليبرال است. شما براي بهره‌مندي و اجراي آزادي بيان بايد با فشارهاي اقتصادي و بخشهاي قدرتمند افكار عمومي درافتيد و درگير شدن با پليس مخفي مصيبت بزرگ‌تري است. هر چيز را مادام كه مدب‍ّرانه و زيركانه باشد، مي‌توانيد بگوييد يا چاپ كنيد. اما چنان‌كه در آغاز گفتم، شومي كار در اين است كه دشمنان هوشيارِ آزادي، همان كساني هستند كه آزادي بايد برايشان ارزشمندترين گوهر باشد. تودة عظيم مردم به اين موضوع اصلاً اهميت نمي‌دهند. آنها از تحت تعقيب قرار گرفتنِ بدعت‌گذار حمايت نمي‌كنند، براي دفاع از او خود را به زحمت نمي‌اندازند؛ و در پذيرش نگرش توتاليتري، هم عاقلند و هم ابله. حملة آگاهانه و مستقيم به ادب روشنفكري از سوي خود روشنفكران صورت مي‌گيرد.
پس اين امكان وجود دارد كه انديشمندان طرفدار روسيه اگر مقهور اين اسطورة خاص هم نمي‌شدند، مقهور اسطورة ديگري از همان جنس و ماده مي‌شدند. اما اسطورة روسيه وجود دارد و فسادي كه اين اسطوره دامن‌زده، بوي تعفن مي‌دهد. وقتي كه انسان مي‌بيند انسانهاي فرهيخته با بي‌توجهي، به ظلم و اذيت و آزار نگاه مي‌كنند، در شگفت مي‌شود كه بيشتر بدبيني آنها را تحقير كند يا كوته‌بيني آنها را. مثلاً بسياري از دانشمندان بي‌چون و چرا شوروي را تحسين مي‌كنند. گويا مي‌انديشند كه نابودي آزادي مادام كه در سير كار و تحقيقات آنها فعلاً خللي وارد نكند، اهميتي ندارد. شوروي كشور بزرگ رو به رشدي است كه به كارگران علمي نياز حاد‌ّي داشته، درنتيجه با آنها سخاوتمندانه رفتار مي‌كند. دانشمندان به شرطي كه از موضوعات خطرناكي نظير روان‌شناسي فاصله بگيرند، از امتيازاتي برخوردار مي‌شوند. حال آنكه نويسندگان در اين كشور بي‌رحمانه مورد اذيت و آزارند. تأييد مي‌كنم كه به فاحشه‌هاي ادبي مانند ايليا ايرنبورگ يا آلكسي تولستوي مبالغ هنگفتي مي‌پردازند، اما آزادي بيان كه تنها چيزي است كه براي نويسنده تحت هر شرايطي ارزشمند است، از او سلب مي‌شود. دست كم برخي از دانشمندان انگليسي هم كه با حرارت از فرصتهايي كه در روسيه براي دانشمندان فراهم است، داد سخن مي‌دهند، اين مقوله را مي‌فهمند. اما در انديشه آنها چنين است: «نويسندگان را در روسيه تحت تعقيب قرار مي‌دهند. به من چه؟ من كه نويسنده نيستم.» آنها نمي‌فهمند كه هرگونه حمله‌اي به آزادي فكر و مفهوم حقيقت عيني در بلندمدت، همة قلمروهاي انديشه را تهديد خواهد كرد.
دولت توتاليتر عجالتاً از سر نياز و ناچاري، دانشمند را تحمل مي‌كند. حتي در آلمان نازي هم با دانشمندان، غير از يهوديان، نسبتاً رفتار خوبي مي‌كردند و ك‍ُلي‍ّت جامعة علمي آلمان در برابر هيتلر مقاومت نمي‌كرد. حتي خودكامه‌ترين زمامدار نيز در اين مرحله از تاريخ تا حدي براي پايداري عادات ليبرالي و تا حد‌ّي براي مهيا شدن براي جنگ ناچار است واقعيت عيني را بپذيرد. مادام كه واقعيت عيني را نمي‌توان كاملاً ناديده گرفت، مادام كه مثلاً روي تخته رسم در حال كشيدن طرح يك هواپيما هستيد و دو به علاوة دو مي‌شود چهار، دانشمند كاركرد خودش را دارد و حتي تا حد‌ّي مي‌توان به او آزادي داد. بيداري دانشمند زماني است كه پايه‌هاي نظام توتاليتر محكم شده باشد. در اين فاصله اگر او مي‌خواهد يك‌پارچگي و تماميت علم را حفظ كند، بايد با همكاران ادبي‌اش نوعي همبستگي برقرار كند و وقتي كه نويسندگان را خاموش، يا وادار به خودكشي مي‌كنند و روزنامه‌ها به‌طور نظام‌يافته اراجيف مي‌نويسند، اين اتفاقات را بي‌اهميت تلق‍ّي نكنند.
هرچند ممكن است كه اين در مورد علوم طبيعي، موسيقي، نقاشي و معماري هم اتفاق بيفتد، قطعي است كه نابودي و سلب آزادي انديشه، ادبيات را به وضع فلاكت‌باري مي‌اندازد. در كشوري كه ساختار توتاليتري را برقرار ساخته، تنها ادبيات فنا نمي‌شود؛ بلكه هر نويسنده‌اي هم كه ديدگاه توتاليتري داشته باشد و براي اذيت و آزار و تحريف واقعيتها بهانه‌هايي بتراشد، خويشتن خويش را در مقام يك نويسنده نابود كرده است. اين مخمصه را راه گريزي نيست. هيچ نطق آتشيني بر «فردگرايي» و «برج عاج»(3)، هيچ شعار پارسايانه‌اي مبني بر اينكه فرديت حقيقي تنها از طريق همانندي و يكسان شدن با جامعه تحقق مي‌يابد، نمي‌تواند اين واقعيت را خدشه‌دار كند كه فكر خريداري شده «فكري فاسد» است. تا هنگامي كه جوشش فكري وارد صحنه نشده است، خلاقي‍ّت ادبي امكان‌پذير نيست و زبان به‌طور كامل چيزي متفاوت از آن خواهد بود كه اكنون هست؛ در اين صورت ممكن است ياد بگيريم كه خلاقيت ادبي را از صداقت فكري جدا كنيم. در حال حاضر ما تنها مي‌دانيم كه تخي‍ّل همانند بعضي جانوران وحشي در اسارت بارور نخواهد شد. هر نويسنده يا روزنامه‌نگاري كه اين واقعيت را انكار كند ـ و تقريباً همة تمجيدهايي كه از اتحاد شوروي مي‌شود دربردارنده يا اشاره‌كننده به چنين انكاري است ـ درواقع به‌دنبال تخريب خود است.


پاورقي:
1ـ انجمن بين‌المللي شعرا، نمايش‌نامه‌نويسان، سردبيران، رمان‌نويسان و رساله‌نويسان.
2ـ مجموعه روشها، باورها، رسوم و غيره كه ويژة جامعه يا مردم به‌خصوصي است.
3ـ سمبل تمايلات روشنفكرانه مبني بر كناره‌جويي فرار از واقعيت و عمل و بي‌اعتنايي به مسائل مبرم اجتماعي و فرو رفتن در عالم رؤيا. گاهي نيز بين رژيمهاي ديكتاتوري و روشنفكران، نوعي توافق ضمني در جهت تحمل يكديگر برقرار مي‌شود، بدين معنا كه رژيم از درخواست وفاداري باطني روشنفكران به خود چشم‌پوشي مي‌كند و آنها نيز رژيم را مورد انتقاد قرار نمي‌دهند و ظاهراً وفاداري خويش را به نمايش مي‌گذارند و نيروي كارشان را به رژيم مي‌فروشند.
منبع: سوره

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است