تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


November 11, 2005 11:48 AM

مردي كه مي‌خندد/محمديزاده

عاميانه‌نويسها هيچ‌گاه به قدر استحقاق جدي گرفته نمي‌شوند؛ همان‌طور‌كه تودة مردم يا عوام. نسيم شمال هم از اين قاعده مستثني نمانده. البته در‌همان‌حال ايرج ميرزا را داريم كه تلاش شده شعرهاي قهوه‌خانه‌اي و اغلب بي‌مفهوم و مستهجنش در جريان اصلي تاريخ تحولات ادبيات سرآغاز يا نقطة عطفي شمرده شود.
عناويني همچون «يگانه دنباله‌روي سعدي» و نابغه و نوآور شايد تا حدودي برازندة او باشد. اما چنان نيست كه هر‌كس به اندازة برازندگيش از محافل رسمي ادبيات لقب و عنوان دريافت كرده باشد. اتفاقاً اين موضوع كه ايرج ميرزا با آنكه به گفتة خودش قافيه‌ها را پس و پيش مي‌كرد تا نابغة دوره خويش شود، هيچ‌گاه نخواست «اديب» جلوه كند، مي‌تواند مورد توجه اين نوشته هم باشد. حال‌آنكه دانش و قابليت آن را بيش از هر كس داشت.
درواقع گرايش به بيان ساده و زبان كوچه‌وبازار ـ هر چند كه بي‌ادبانه‌ترين سطح آن‌ ـ در دورة او تنها منحصر به او نبود، اما شايد تنها كسي بود كه واقعاً نمي‌دانست با اين زبان چه حرفي را مي‌خواهد به مردم بزند. نه يك انقلابي تمام‌عيار بود، نه يك منورالفكر؛ هر چند كه فرنگ‌ديده بود و بينوايان را ترجمه كرده بود. همچنان كه او يك پندگوي سعدي‌وار يا حكمت‌گوي كنفوسيوسي نيز نبود.
اولي با جايگاه اجتماعي شاهزادگيش نمي‌خواند و دومي و سومي احتمالاً با طبعش. البته دري‌وري‌گويي و چرند‌وپرندنويسي هم، چه در نظم و چه در نثر، در دوره او و بعد از آن باب بود؛ چنان كه نسيم شمال هم شعرهايي با اين عنوان دارد. اما او مي‌دانست مي‌خواهد به مردم چه بگويد.
نسيم شمال را مي‌توان از مشروطه‌خواهان مذهبي به‌شمار آورد؛ هر‌چند كه گرايشهاي تجددخواهي و طعنه‌هاي تندش به بعضي سنتهاي شبه‌ديني و عادات متدينان شايبة ديگري را پديد آورد. از اين جهت مي‌توان او را به زين‌العابدين مراغه‌اي، نويسندة سياحت‌نامة ابراهيم‌بيك، تشبيه كرد يا تا حدودي به آقا نجفي قوچاني كه ارادة بزرگ او به هم‌كلامي با مردم را مي‌توان در سياحت شرق ديد كه هيچ‌گاه به اندازة سياحت غرب مورد تأكيد و ترويج قرار نگرفت. بيان ساده و طنزآميز خاطرات مربوط به يك دورة ‌تاريخي به همراه حقايق مربوط به جنبة طبيعي و بشري زندگي يك فرد روحاني نمايانگر كامل ذهن باز و نگاه سرراست و بي‌تكلّف او به واقعيت است.
بنابراين عجيب نبود كه در جريان مشروطه نيز در متن وقايع قرار گيرد و با رساله مقيم و مسافر از حق الهي مردم در مشورت و داشتن مجلس قانون‌گذاري دفاع كند.
به‌طور كلي نخبگان فكري يا خواص يك جامعه را مي‌توان به چهار‌دسته تقسيم كرد:
الف ـ آنها كه از خودشان صحبت مي‌كنند.
ب ـ آنها كه از مردم صحبت مي‌كنند.
1ـ آنها كه با خودشان صحبت مي‌كنند.
2ـ آنها كه با مردم صحبت مي‌كنند.
دوران مشروطه را هم نمي‌شود از اين تقسيم‌بنديها مستثني كرد. در تاريخ آن دوره، هم مي‌شود رهبران فكري مردمي همچون روحانيون را ديد و هم منورالفكرهاي فراماسونر و اعضاي انجمنهاي دربسته را،
هم سردمداران قيام را مي‌توان ديد، هم تحليلگران فضا را، و دستة دوم هستند كه همواره عميق‌تر و بهتر مي‌انديشند  و قرار است به حركتهاي خام و در معرض انحراف عوام‌الناس جهتِ مطلوب بدهند. البته تحصيل‌كرده‌ترين و فرهيخته‌ترين نخبگان با گذر از استثناها فقط به تجدد ايمان كافي داشتند؛ تجددي كه جايگاه و احترامات اجتماعي مناسب آنها را فراهم كند. به‌همين سبب بود كه حضورشان در دربار و دستگاه رضا‌شاه چشمگير بود و در ظلّ تجددخواهيِ سرنيزه‌اي او كمبود آزادي و مشروطه را احساس نكردند. حتي احتمالاً شيفتة راهكار جديدي شدند كه قرار بود عوام‌الناس را با زور چماق از بند اعتقادات، عادات و تقيدها آزاد كند؛ عوام‌الناسي كه قبلاً بر استبداد آمر به ظلم و منتهي به فساد قيام كرده بودند. قيامها، رنجها و خونها، شلوغيهاي بي‌ارزش و كور تلقي شد، رهبران يا اجلّة عوام و خواص جُهالي كه مردم را به‌حركت درآورده بودند، خاطراتي رنگ‌باخته شدند و به‌ندرت از «شمع مرده»‌اي يادي شد.
افكار منوّر و آرمانهاي مترقي كه قبلاً به سالها يا قرنها زمان احتياج داشت تا تودة مردم از آن  چندي سردرآورند، از آن پس به‌راحتي از بالا بخش‌نامه مي‌شد و با قدرت و قاطعيت به اجرا درمي‌آمد. پالايش زبان، پالايش لباس، پالايش تاريخ، پالايش عادات و اعتقادات و فرهنگ لازم بود تا جامعه به سطح شاگردي بعضي كلاسها ارتقا يابد؛ چنان‌كه قبلاً مشروطيت را هم پالايش كرده بودند و از دل آن رضاخان بيرون آمده بود. جالب است كه اصلاح‌طلبان سالهاي اخير هم در نهايت به اين اجماع مي‌رسند كه ناكاميهاي آنان از استبدادزدگي و عقب‌ماندگي فرهنگ عمومي نشئت مي‌گيرد و به پالايش نياز است. كم‌كم‌ دارد كار از انكار وجود هر خواسته‌اي غير از جامعه مدني و آزادي بيان به آن جا مي‌رسد كه غلط كرده‌اند كساني كه با خواسته‌هاي پيش‌ پا افتاده به ما رأي داده‌اند. نگاهي از اين زاويه به نهضت مشروطه نشان مي‌دهد كه چرا مشروطيت به پالايش و اصلاح فراوان نياز داشته. هم‌اكنون تحليل يا تصور رايج بر آن است كه اهداف اصلاحات در مركز (تهران) بيش از بقية جاها درك شده و هواداران اصلي اين نهضت (!) آنها هستند. بر اين اساس از آن‌جا كه در مشروطيت نقش  اصلي را در جنگها و پيروزيها شهرستانيها برعهده داشتند احتمالاً مشروطه‌خواهي را به بسياري آمال غيرمترقيانه آلوده بودند.
تلقي فكر عامّه (مردم) به‌عنوان سرچشمه‌هايي از حكمت و حقيقت ناب و زبان آنها به‌عنوان رساترين و شيواترين روش حرف زدن و انديشيدن است كه شاعري به سبك نسيم شمال را برجسته مي‌سازد.
چنين روي‌كردي در دوره‌اي تاريخي كه انواع و اقسام روشها براي ابداع سبكهاي جديد بياني تجربه مي‌شد و سرانجام به پيدايش انواع شعر نو منجر شد، شايستة توجه ويژه است. شعر نو را هم از گرايش به ساده‌گويي و رهايي از قالبهايي كه همة حرفها را به سختي مي‌شد با آن زد يا كساني كه حرفهاي تازة زيادي داشتند چنان احساس مي‌كردند رشد كرد.
اتفاقاً شاعران شناخته‌شدة اين سبك هيچ‌كدام جزء اديبان رسمي يا دكترهاي ادبيات نبودند و همواره به‌عنوان يك جريان حاشيه‌اي منحرف مورد انكار اديبان دربار قرار داشتند.
رژيم شاه حتي خانة «نيما» را تفتيش كرده بود كه نكند در پشت اين نوآوريها خيزش نامطلوب يا قصد خطرناكي وجود داشته باشد. با اين حال تنها اختناق نبود كه مانع راه‌يابي اين سبك به درون مردم مي‌شد. با سبكي كه قرار بود راه ساده‌تري براي بيان شاعرانه باشد گاه چنان حرفهاي پيچيده، سربسته و درهمي زده شد كه تنها با تفاسير پيچيده مي‌شد آنها را به واقعيتي بيروني ربط داد. ساده‌فهم‌ترين و روان‌ترين آنها هم آن‌قدر فانتزي و ليز بود كه در مردمي كه زياد فرصت تفرّج در گلستانهاي باز و بوستانهاي آزاد را نداشتند شعفي برنمي‌انگيخت.
تركيب زيباشناسي ادبيات رسمي با دقت و ظرافت و در عين حال رسايي زبان عاميانه و افزودن دردهاي شنونده به حرفهاي خود، نسيم شمال را تا جايگاه محاوره با مردم ارتقا مي‌دهد:
اشعار لطيف را طفلان همه مي‌دانند
در مدرسه دخترها با هلهله مي‌خوانند
زين هفته به آن هفته در فكر تو مي‌مانند
تعطيل مكن هرگز...
از سوي ديگر تركيبي كه او پديد آورد، به خودي خود شيرين و طنزآميز است و از اين جهت تمام تحليلهاي گرايش به طنزگويي را هم مي‌پذيرد.
طنزگويي مي‌تواند از سر ذوق و سرخوشي باشد و در شرايط مبهم و پرتلاطم اجتماعي نشانه‌اي براي اميد به آينده؛ چنانكه «هدايت» قبل از آنكه به پوچ‌نويسي روي آورد داستان «حاجي‌آقا» را نوشت كه نثري ساده و طنز‌آميز دارد و در بطن آن اميد به آينده، برانگيختن به اصلاح و حقيقت و آرماني كه از زبان «منادي الحق» بيان مي‌شود، وجود دارد. در عين حال زبان طنز مي‌تواند ابزار بيان عميق‌ترين احساسات نوميدي و پوچي يا خستگي و بي‌تفاوتي باشد و چرند‌گوييها و نيش و طعنه‌هاي نامنسجم و هجو‌نامه‌‌هاي بي‌جهت و با اغراض شخصي را مي‌توان در نگاه اول به اين چشم نگريست.
نثر آل احمد هم گاه طنزآميز مي‌شد، اما همه مي‌دانستند كه او براي خنداندن نمي‌نويسد. حتي در «نون و القلم» از قصه‌گويي عاميانه و قديمي استفاده كرد تا تجربياتش را از مبارزات روشنفكران را به‌گونه‌اي ثبت كند. اما طنزِ نوشته‌هاي او با طنز‌نويسي «جمال‌زاده» تفاوت داشت.
انواع و اقسام گرايشها و احساسات را در طنز نسيم شمال مي‌توان پيدا كرد؛ نااميدي، اميد، سرخوشي، سردرگمي. اما هيچ‌گاه مخفي نمي‌شود كه او يك طنزگوي سياسي و جهت‌دار است. تنها باقي مي‌ماند اينكه زبان طنز جديّت لازم براي بيان شعارها و جهت‌گيريهاي مبارزة اصولي را ندارد و به‌خودي خود در شنونده يا خواننده نمي‌تواند واكنش يا حركتي جدي بيش از آگاهي ذهني يا همدلي برانگيزد؛ همچنان‌كه طنزگو هم در نگاه اوليه يك كنارنشين نكته‌بين جلوه مي‌كند. بنابراين هيچ‌گاه جاي خطابه‌ها و شعر و شعارهاي حماسي و شورانگيز را پر نمي‌كند. اما براي بيداري ذهنها در جامعة راكد و توجه دادن تودة مردم به فكر كردن به مسائلي كه تاكنون به آنها نمي‌انديشيده‌اند، چه چيز مي‌تواند به اندازه طنز كارايي داشته باشد؟ نسيم شمال اگر به همين اندازه توانسته باشد ايفاي نقش كند، كار بزرگي انجام داده است.
حال به نمونه‌هايي از شعر او كه در زمانها و حال و هواي مختلف سروده شده نگاه مي‌كنيم:
ـ شعرهاي پراكنده درباره موضوعات و اتفاقات خاص كه امروز هم جالب و خواندني به نظر مي‌رسند:
(گراني قند)
يا شيخ چرا قامت ترياك كمان است
چون قند گران است
وافور چرا دور ز ما در‌بدران است
چون قند گران است
وافوركشان شيره بقال چو ديدند
في‌الفور خريدند
گويي به مثل روغن زرد همدان است
چون قند گران است...
(سرما)
 اين اتاق ما شده چون زمهرير
باد مي‌آيد ز هر سو چون سفير
من ز سرما مي‌زنم امشب نفير
مي‌دوم از ميسره بر ميمنه
آخ عجب سرماست امشب اي ننه
اندرين سرماي سخت شهر ري
اغنيا پيش بخاري مست مي
اي خداوند كريم فرد حيّ
 داد ما گير از فلان‌السلطنه
آخ عجب سرماست امشب اي ننه
مي‌خورد هر شب جناب مستطاب
ماهي و قرقاول و جوجه‌كباب
ما براي نان جو در انقلاب
واي اگر ممتد شود اين دامنه
آخ عجب سرماست امشب اي ننه...
(ششلول)
چيست آن حوري پري‌پيكر
كه بود شوخ و شنگ و رامشگر...
كودكان را برون براندازد
از شكم با هزار توپ و تشر
خورد روزي به ناصرالدين شاه
شاه سوي جنان نمود سفر
شيخ‌الاسلام خود در قزوين
رفت و‌ آسوده شد ز ظلم بشر
خورد روزي به سيد عبدالله
رفت و تر شد ز شربت كوثر
خورد روزي، به كله ؟
بهر مغيرم دگر نماند مفّر
الغرض از براي مشروطه
كارها كرد اين ستم‌گستر...
...
(ثبت احوال)
به هر كجا كه روي قيل و قال و جنجال است
تمام صحبتشان از سجّل احوال است
تمام خلق به فاميل خود لقب دادند
به خويشتن لقب از نام و از نسب دادند
سجلّشان به كميساريا مقرّر شد
هر آن لقب كه نوشتند ثبت دفتر شد
يكي نوشت كه از نسل كي‌قبادم من
يكي نوشت كه فرزند شيرزادم من
يكي نوشت كه اولاد اردشير منم
يكي نوشت كه از نسل وُشمگير منم
از اين مقدمه معلوم شد كه در طران
به هر محله دو‌صد شاهزاده بود نهان
تمام نسل جم و كي‌قباد و اسكندر
تمام زادة بهرام و بهمن و نوذر...
ـ دعوت به علوم جديد كه علاوه بر بعضي شعرهاي خاص در بسياري از اشعارش پراكنده است.
در جهان واجب به ما علم است علم
مرد و زن را رهنما علم است علم
آنچه پيغمبر به ما واجب نمود
آشكار و برملا علم است علم...
ما اگر علم و هنر مي‌داشتيم
كوه را از جاي برمي‌داشتيم
از جوانان نظامي روز جنگ
صد هزاران شير نر مي‌داشتيم
خط آهن مي‌نموديم اختراع
راهها در بحر و بر مي‌داشتيم
موقع صلح جهان در كنفرانس
احترامات دگر مي‌داشتيم
علم اگر مي‌شد چرا چندين گدا
در ميان رهگذر مي‌داشتيم...
ـ شرح وضعيت فرهنگي و اجتماعي
(سؤال و جواب و تكفير)
... خبر تازه دگر چيست در اين گوشه‌كنار
يارو  امروز چه مي‌گفت ميان بازار؟
«جان آقا سخن از نشر معارف مي‌گفت
نقل مشروطه و از خرج مصارف مي‌گفت»
پس يقين آن سگ بي‌دين عملش قلّابي است
ايها‌الناس بگيريد كه اين هم بابي است
حسن آقاي معمم به سرش دستار است؟
يا كه برداشته عمامه فرنگي‌وار است؟
«جان آقا چه دهم شرح كه حالش زار است
كلهش يك‌وجب و در يقه‌اش زنار است»
پس يقين آن سگ بدبين عملش قلّابي است
ايها‌الناس بگيريد كه ملعون بابي است
يارو از مسكو و تفليس چه سوقات آورد
«جان آقا دو د‌و‌جين تلخي اوقات آورد»
صحبتش چيست به هر مزبله و ويرانه؟
«سخنش مدرسه و علم و قرائت‌خانه»
پس يقين آن سگ بدبين عملش قلّابي است
نشود لخت به حمام كه معلون بابي است
«گر نجس مي‌شود از هيكل بابي حمام
چيست تكليف من قهوه‌‌چي پير غلام؟
تو برو باد، بخور تا برود تشويشت»
آخ آخ اين چه كلاسيست كه تف بر ريشت
اي ملاعين خفه‌‌شو كار تو هم قلابي است
ايهاالناس بگيريد كه اين هم بابي است
مشروطة پوچ
... گداها را همه مسرور ديدم
شكمها را همه معمور ديدم
به فضل عيد جشن و سور ديدم
زدم في‌الفور طبل شادمانه
شتر در خواب بيند پنبه‌دانه
بديدم اغنيا كرده حمايت
ز كوران و شلان كرده رعايت
به‌يادم آمد آن‌دم اين حكايت
كه جنّت مي‌دهد حق با بهانه
شتر در خواب بيند پنبه‌دانه
به دل گفتم عجب كشكي خريدم
عجب بهر فقيران سفره چيدم
عجب خيري از اين مشروطه ديدم
عجب تقسيم شد و چه اعانه
شتر در خواب بيند پنبه‌دانه
عجب اصلاح شد اوضاع ايران
عجب آباد شد اين خاك ويران
عجب جمع‌آوري شد از فقيران
عجب بي‌جا زديم اين‌قدر چانه
شتر در خواب بيند پنبه‌دانه


اين درشكه شكسته لايق سواري نيست
اين سگ گر مفلوك تازي شكاري نيست
اين خر سياه ‌لنگ قابل مكاري نيست
اين حريف ترياكي پهلوان كاري نيست
در جبين اين كشتي نور رستگاري نيست
مقصد وكيلان را عاقلانه سنجيديم
مشرب وزيران را عالمانه فهميديم
خاك پاك ايران را عارفانه گرديديم
هر چه را نبايد ديد ما يگان‌يگان ديديم
اين زمين بي‌حاصل جاي آبياري نيست
در جبين اين كشتي نور رستگاري نيست
هست مدت نه‌سال ، خلق پارلمان دارند
هم به آسمان عدل بسته‌ريسمان دارند
اندرين بهارستان كعبه امان دارند
باز هرچه مي‌بينم خلق‌الاهان دارند
كار ملت مظلوم غير آه و زاري نيست
در جبين اين كشتي نور رستگاري نيست
جاي بلبل مسكين در چمن كلاغ آمد
جاي باده شيرين زهر در اياغ آمد
بهر خوردن انگور خرس تَردَماغ آمد
باغبان بيا بنگر اجنبي به باغ آمد
چشم و گوش را بگشا روز مي‌گساري نيست
در جبين اين كشتي نور رستگاري نيست...
...
اي فعله چرا داخل آدم شدي امروز
بيچاره چرا ميرزا ؟ شدي امروز
در مجلس اعيان به خدا راه نداري
زيرا كه زر و سيم به همراه نداري
ما راحت و آسوده شما لات و گدائيد
عريان و فلاكت‌زده جزء فقرائيد
در نعمت و دولت همه محتاج به مائيد
 هر چند ز مشروطه ؟ شدي امروز
ما صاحب طبل و عَلم و جاه و جلاليم
ما وارث گاو حشم و مال و مناليم
ما داخل اعيان و بزرگان رجاليم
با ما تو چرا همسر و همدم شدي امروز
هرگز نكند فعله به ارباب مساوات
هرگز نشود صاحب املاك دموكرات
بي‌پول تقلا مزن اي بوالهوس لات
زيرا كه تو در فقر مسلّم شدي امروز...
به‌هم‌ريختگي اوضاع
از گرمي تابستان بعضي به سفر رفتند
در شهر رفيقان را ناكرده خبر رفتند
داماد و عروس از ترس هنگام سحر رفتند
اين مردم بيچاره از دست به در رفتند
مشروطه و استبداد هر دو به دَدَر رفتند
يك مدتي استبداد از ظلم عذابم كرد
مشروطه چو پيدا شد از غصه كبابم كرد
آن قحطي و اين حصبه خوب خانه‌خرابم كرد
افسوس ز دست من آن هشت‌‌پسر رفتند
مشروطه و استبداد هر دو به دَدَر رفتند
امروز نه مشروطه است نه دوره استبداد
نه جلوه شيرين است نه كشمكش فرهاد
اين كوسه و ريش پهن هرگز نرود از ياد
هر چند كه از خاطر ارباب هنر رفتند
مشروطه و استبداد هر دو به دَدَر رفتند


... توپ و تفنگ بي‌صدا مي‌شود و نمي‌شود
غول دليل و رهنما مي‌شود و نمي‌شود
گرگ به گله آشنا مي‌شود و نمي‌شود
ميوه باغ معدلت از بر ظالمان مجو
ظالم اگر كشد ترا ناله مكن امان مجو
بهر خلاص جان خود جز ره پارلمان مجو
ظلم ز مملكت رها مي‌شود و نمي‌شود
جاي علوم خارجه نسخه ؟ بخوان
طاس ببين و جام زن رمل بكش دعا بخوان
در عوض فرانسه يضرب و يضربا بخوان
امثله‌خوان از فضلا مي‌شود و نمي‌شود
همت ما كجا رسد به همت فرانسه
لوي كبير كشته شد به همت فرانسه
داده خداي پارلمان به ملت فرانسه
كوفه چو شام باصفا مي‌شود و نمي‌شود


خستگي، هم‌رنگي و تدبير كار خود
اي اشرف بيچاره در فكر اطاعت شو
عمرت ز چهل بگذشت مشغول عبادت شو
خواهي نشوي رسوا هم‌رنگ جماعت شو
آيا تو نفهميدي تهران عرفا دارد
صدرالفصحا دارد تاج‌الشعرا دارد
دزدان دغل‌پيشه گرگان دغا دارد
اي خانه‌خراب اينجا آماده ذلّت شو
خواهي نشوي رسوا هم‌رنگ جماعت شو
جايي كه همه دزدند تو دزد چپوگر باش
بزمي‌كه همه مستند تو مست و مخمر باش
شهري‌كه همه كورند تو كور شو  و كر باش
ديدي كه همه لالند تو لال ز صحبت شو
خواهي نشوي رسوا هم‌رنگ جماعت شو...


بچه‌جون داد مكن آ‌لولو مي‌آد
داد و فرياد مكن آ‌لولو مي‌آد
خفه شو آلولو مي‌آد مي‌بردت
در لب آب روان مي‌خوردت
لقمه‌لقمه سر پا مي‌خوردت
از وطن ياد مكن آ‌‌لولو مي‌آد
بچه‌جون داد مكن آلولو مي‌آد
به‌تو‌چه مرده يكي زارع پير
دخترانش هم مفلوك و صغير
همه عريان و پريشان و فقير
فكر اولاد مكن آ‌لولو مي‌آد
بچه‌‌جون داد مكن آ‌لولو مي‌آد
به‌تو‌چه رفته ديانت بر باد
نيست خائف كسي از روز معاد
معصيت گشته در اين شهر زياد
هيچ ايراد مكن آ‌لولو مي‌آد
بچه‌جون داد مكن آ‌لولو مي‌آد...
...
تا چند كشي نعره كه قانون خدا كو
گوش شنوا كو
آن‌كس كه دهد گوش به عرض فقرا كو
گوش شنوا كو
مردم همگي مست و ملنگند به بازار
از دين شده بيزار
انصاف و وفا و صفت شرم و حيا كو
گوش شنوا كو
در علم و ترقي همه آفاق عوض شد
اخلاق عوض شد
ما را به سوي علم و يقين راهنما كو
گوش شنوا كو
امروز جميع علما خانه‌نشينند
در ماتم دينند
بر گردن ما از غم دين شال غرا كو
گوش شنوا كو
افكنده دو‌صد غلغله در گنبد گردون
صوت گرامافون
جوش علما و فقها و فضلا كو
گوش شنوا كو
بر زاني و قاتل نه تقاصي نه قصاصي
اي مردك عاصي
امروز در اين مسئله حكم علما كو
گوش شنوا كو...
نااميدي
اي نسيم از وضع ايران خنده مي‌گيرد مرا
صبح اندر سبزه‌ميدان خنده مي‌گيرد مرا
شب به پهلوي خيابان خنده مي‌گيرد مرا
روز و شب با چشم گريان خنده مي‌گيرد مرا...
وارد شيراز گشتم با رخي از غصه زرد
سوي ركناباد رفتم تا بنوشم آب سرد
پيرمردي پيشم آمد صحبت مشروطه كرد
واقعاً از نطق پيران خنده مي‌‌گيرد مرا
آن زمان مشروطه اول مرا آمد به ياد
آن جرايدهاي رنگارنگ فتواي جهاد
صور اسرافيل و آن هنگامه و فرياد و داد
زان فداكاري به ميدان خنده مي‌گيرد مرا
گاه ياد آمد مرا آشوب آذربايجان
زان ضررهايي كه بر ملت رسيد از مال و جان
جنگ باقرخان و جوش و شورش ستارخان
گاه از دعواي زنجان خنده مي‌گيرد مرا
پس به خاطر آمدم آن شورش و خون ريختن
كشتن و سوزاندن و تبعيد و دار آويختن
رشته شرع و ديانت را ز هم بگسيختن
ز اتفاق اهل ايران خنده مي‌گيرد مرا...
...
ما ملت ايران همه باهوش و زرنگيم
افسوس كه چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگيم
ما باك نداريم ز دشنام و ملامت
ما ميل نداريم به آثار سلامت
گر باده نباشد سر وافور سلامت
از نام گذشتيم همه مايل ننگيم
افسوس كه چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگيم
گاه از غم مشروطه به صد رنج و ملاليم
لاغر ز فراق وُكلا همچو هلاليم
يك‌روز همه قنبر و يك‌روز بلاليم
شب فكر شرابيم سحر ما لب بنگيم
افسوس كه چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگيم
اسباب ترّقي همه گرديد مهيا
پرواز نمودند جوانان به ثريا
گرديد روان كشتي علم از تك دريا
ما غرق به درياي جهالت چو نهنگيم
افسوس كه چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگيم
يارب ز چه گرديد چنين حال مسلمان
بهر چه گذشتند ز اسلام و ز قرآن
خوبان همه تصديق نمودند به قرآن
ما بوالهوسان تابع قانون فرنگيم
افسوس كه چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگيم
از زهد و تقدس زده صد طعنه به سلمان
داريم جميعاً هوس حوري و غلمان
نه گبر و نه ترسا نه يهود و نه مسلمان
نه رومي روميم و نه هم زنگي زنگيم
افسوس كه چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگيم
...
بعد از نماز ياشيخ مشغول ذكر خود باش
هر كس به فكر خويشه تو هم به فكر خود باش
جمعي به اسم شيخي جمعي به اسم بابي
يك‌جوقه اعتدالي يك‌دسته انقلابي
يك‌طايفه شب و روز در فكر بي‌حسابي
هر كس به فكر خويشه تو هم به فكر خود باش
بعضي به اسم اسلام بدعت پديد كردند
از بهر مال دنيا رو بر يزيد كردند
بعضي به اسم ملت اموال خلق بردند
بردند پولها را در بانكها سپردند
نقل و شراب و شامپا بالاي ميز خوردند
هر كس به فكر خويشه تو هم به فكر خود باش
يك‌دسته شارلاتانها در طبع روزنامه
بعضي سفيدنامه بعضي سياه‌نامه
واحسرتا كه آخوند برداشته عِمامه
هر‌كس به‌فكر خويشه تو هم به‌فكر خود باش
قضاوت در مورد درستي يا نادرستي و انسجام انديشه‌هايش با شما. تنها توجه كنيد كه ايران در دورة مشروطيت تشنة يك تحول بود كه در راه آن رنجها و فداكاريها شد و شعرهاي نسيم شمال و آثار ماندگار ديگر را پديد آورد.
اين قسمت از تاريخ را به ديدة انكار نگريستن و در انحراف كامل دانستن يا محصول فكر اجنبي تصور كردن فكري نادرست است. تنها به دور‌و‌بر خود نگاه كنيد و كشورهايي را كه استعمار بر آنها همواره تسلط داشته، ببينيد. قطر همين اخيراً قانون اساسيش را به دستور آمريكا نوشت.
در مصر، پرادعاترين كشورهاي عربي كه از همه آنها در پيشرفت علمي جلوتر است پنجاه‌سال است كه وضعيت فوق‌‌العاده و اختناق جهنمي برقرار است. اغلب اين كشورها در تاريخ خود به‌جز انقلابات كودتايي نديده‌اند. بله، استعمار مشروطيت ايران را مديريت كرد اما ريشه‌هاي آن را بايد در جاهاي ديگر جست. اوضاع پيچيده بود و اميدها و جوش‌و‌خروشها اغلب به بيمها و حسرتهاي مجاهدان يك‌لاقبا منتهي مي‌شد.
چنان‌كه نسيم شمال را در نهايت با ظهور رضا‌خان مجنون ناميدند و به ديوانه خانه بردند.
بخواب اي دختر زيبا بالام لاي‌لاي لالام لاي‌لاي
ميان مخمل ديبا بالام لاي‌لاي لالام لاي‌لاي
دو چشمانت ببند امشب به روي من مخند امشب
كه مي‌بيني گزند امشب بالام لاي‌لاي لالام لاي‌لاي
بخواب اي دختر نالان تمام خانه شد دالان فقط خر ماند با پالان بالام لاي‌لاي لالام لاي‌لاي
ديانت از ميان رفته سلامت از جهان رفته
 ز غيرت هم نشان رفته بالام لاي‌لاي لالام لاي‌لاي
بخواب اي دختر دل‌ريش گلم نازي جونم كِش‌كِش
مكن گريه ميو كيش‌كيش بالام لاي‌لاي لالام لاي‌لاي
مساجد گشته ويرانه معابد گشته مي‌خانه وطن پر شد ز بيگانه بالام لاي‌لاي لالام لاي‌لاي
بخواب اي دختر شيرين فدايت مادر مسكين مياور ياد از قزوين بالام لاي‌لاي لالام لاي‌لاي
ذليل دشمنان گشتيم اسير ناكسان گشتيم
 كه رسواي جهان گشتيم بالام لاي‌لاي لالام لاي‌لاي
بخواب اي طفل نوخيزم نهال فصل پائيزم
 كه من در فكر تبريزم بالام لاي‌لاي لالام لاي‌لاي
ز بي‌چيزي در اين تهران مرا خشكيده شد پستان
تو بي‌شيري و من بي‌نان بالام لاي‌لاي لالام لاي‌لاي
بخواب اي شيرة جانم بخواب اي ماه تابانم كه من فكر خراسانم بالام لاي‌لاي لالام لاي‌لاي


منبع:سوره

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است