تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


July 28, 2005 12:36 PM

عالمه ميرشفيعى


    پرواريها
    ‏عالمه ميرشفيعى 
    درِ آغل را باز كرد. امشب ديگر كار را تمام مى‏كرد. از دست اين مصدق داغون شده بود. اين آخريها كه راه آغل خودشان را با آغل او يكى كرده بود و هر شب پرواريها را مى‏گرفت و راهى آغلش مى‏كرد. توى درگاه كه ايستاد تمام هيكلش در قاب در بود. مصدق به صداى در برگشت، دستش روى پشت پروارى بود. به او نگاه كرد و همان‏طور دست به پشت پروارى خم مانده بود. همان شب كه مادرش روى تخت افتاده بود و داشت نفسهاى آخر را مى‏كشيد ننه صديق دستش را روى قرآن گذاشته بود و به امام زمان قسم خورده بود كه مصدق تو كار پروارى نيست.
    - ننه صديق، ننه صديق‏
    چند بار كه تكرار كرد روى ميز تُف انداخت و بعد آن را لگد كرد. دست مادر را كه گرفته بود سردِ سرد بود. ننه صديق هنوز نيامده بود. او هر روز مى‏آمد سرى مى‏زد و مى‏رفت. هر بار كه انگشتش را روى پوست مادر مى‏كشيد شيارهاى چروكيده زير انگشتش صدا مى‏كرد.
    بدن خودش هم يخ شده بود. احساس سرما  كرد. انگار چشمش دو تا شيشه شده بود كه فقط مى‏ديد. حتى يك قطره اشك هم نداشت. از وقتى كه پدرش مُرده بود، پرواريها  كه بودند مادر چه نيازى به كار داشت.
    روى زمين تُف انداخت. مادر چشمان نيمه‏بسته‏اش را باز كرده بود. سفيدى چشمش به زردى مى‏زد. مردمكش گشاد شده بود. چشمانش را به سمت بالاى سرش چرخاند. وقتى پدرش مُرد، قلبش تند تند مى‏زد. داغ شده بود و بغضى توى گلويش پيچيده بود و همش مى‏خواست فرياد بكشد، ولى حالا دست مادر سرد بود كه چندشش شد. دستش را پس كشيد. اين همان دستى بود كه ننه صديق در دستش مى‏گرفت و مى‏گفت: اى قربان اين دستت چقدر لطيفه، لطيفه تو جواهرى!
    و مادرش مى‏زد زير گريه و با اشك و آه مى‏گفت: ننه صديق جان دست رو دلم نذار، دست خوشگل مى‏خوام چه كنم/ از اون مرحوم چيزى نموده، همش خرج دواش رفت، دست و بالم تنگه، حاج‏رحيم بقال هم...
    و هق هق مادرش بلند شد.
    دستش را پس كشيد. دست بى‏رمق لطيفه افتاد و از تخت آويزان شد. مردمك چشم لطيفه به بالاى سرش روى ديوار خيره ماند! او هم به ديوار جايى كه مادرش نگاه مى‏كرد، نگاه كرد. چشمان شمايل گشاد بود و به او خيره خيره نگاه مى‏كرد. چشمان شمايل به زردى مى‏زد و مردمكش گشاد بود. ننه صديق هر وقت مادرش را مى‏ديد مردمكش گشاد مى‏شد و مى‏گفت: لطيفه، لطيفه، الهى به قربانت، دستم تنگه، بيا، هم روزى ما جور مى‏شه هم روزى تو. مصدق هم هر وقت پرواريها را مى‏ديد چشمان ريز و فرو رفته‏اش را كه در حدقه عميقش مى‏چرخيد باز مى‏كرد و با مردمك گشاد شده به آنها نگاه مى‏كرد. شمايل توى طاقچه پشت به ديوار، بالاى سرِ مادر ايستاده بود. روسرى حرير سياه در كنارش بود. محرم كه مى‏شد لطيفه روسرى حرير سياه را سرش مى‏كرد و دو دستش مى‏گرفت و به مسجد مى‏برد.
    بعدها وقتى كه خودش بين مردها مى‏رفت، خودش هم مردى شده بود. لطيفه باز هم همين روسرى را سر مى‏كرد و به مسجد مى‏رفت. روسرى را گرفت، بازش كرد و از پشت آن به مادرش، به شمايل و به پنجره نگاه كرد. همه چيز سياه بود، روسرى را روى شمايل انداخت. هر بار كه پرواريها مى‏رفتند معلوم نبود كجا ننه صديق پيدا مى‏شد و ناله مى‏كرد، اى واى، بازار گوسفند كساده و بعد با مادر پاى شمايل زانو مى‏زدند، يكى‏شان دعا مى‏كرد بازار گوسفند رونق بگيره، يكى هم دعا مى‏كرد دزد گوسفندها پيدا بشه.
    بچه كه نبود مى‏فهميد، مادرش جوان بود، چشمهاى سياه درشت با كشيدگى انتهاى چشم و مژه‏هاى بلندى كه به ابروها مى‏رسيد كه چشمهاى بسته لطيفه نگاه مى‏كرد. مژه‏اى نداشت و آن ابروهاى به‏هم پيوسته و كلفت و خوش‏حالت كه انتهاى آن به بناگوشش مى‏رسيد، حالا نبود. خودش هم هميشه كه مادرش را مى‏ديد عاشقش مى‏شد. مى‏بوسيدش و مى‏رفت دنبال گوسفندها. گوسفندهايى كه مادر لطيفه هر بار آخر سال مى‏آورد و مال خودش مى‏شد. بعضى وقتها هر ماهى يكى مى‏آورد. حاج‏رحيم بقال كه بى‏پول نبود.
    پاى شمايل زانو زده بود. قرآن جلوى هر دوشان بود. مصدق پشت سرشان ايستاده بود. ننه صديق دستش را روى قرآن گذاشته بود و گفته بود: الهى فدات بشم به اين قرآن قسم وقت يك ساله، بعدش آزادى، عوضش خرجيت در مى‏آد، هم توى سال، هم سر سال يك چيزى دستت را مى‏گيرد.
    دستهاى ننه صديق مثل گوسفند پوست كنده بود و هميشه بوى پشم و پشكل مى‏داد. لطيفه برگشت و به او نگاه كرد، چيزى نگفت.
    قدم كه داخل گذاشت، بوى تن ننه صديق را حس كرد. مصدق همين‏طور ايستاده بود و به او نگاه مى‏كرد و لبهاى كلفتش آويزان شده بود. مى‏دانست كه مصدق با هيچ‏كس رودررو نمى‏شود. روى زمين تُف انداخت و رويش را لگد كرد. آن محرم كه دعوا شده بود. سر بلند كردن علامت، خودش هم بين مردها ايستاده بود و لطيفه همان روسرى حرير سياه سرش بود. مصدق هم مى‏خواست علامت بلند كند. دعوا كه شد مصدق نبود. نگاهش را تا ته كوچه گرداند و ديد كه مادرش همراه ننه صديق كه مصدق پشت سرشان بود مى‏روند. دويد، نرسيده به ته كوچه، حاج‏رحيم بقال را ديد كه ايستاده و به مادرش زل‏زل نگاه مى‏كند. مصدق چند قدم عقب رفت، عقب‏تر پشتش به ديوار آغل بود.
    ننه صديق كه آمده بود، قد خميده‏اش را خميده‏تر كرد و رو به شمايل تعظيم كرد. بوى تن ننه صديق كه مى‏آمد تمام تنش مى‏لرزيد. لبش را روى پيشانى مادر گذاشته بود و دلش آشوب شد. بوى چرك تن توى اتاق پيچيده بود. يك سال گذشته بود، لطيفه هر شب مى‏رفت و صبح سپيده نزده مى‏آمد و جلوى شمايل زانو مى‏زد، قرآن را جلويش مى‏گذاشت و گريه مى‏كرد يا غريب‏الغربا، يا ضامن آهو يا امام هشتم.
    روى صورت دست مى‏كشيد با گريه مى‏گفت: من كه نمى‏توانستم مى‏گن، آقا هم گفته، اشكالى نداره، شرعيه ولى ديگه حتى اين كار را هم نمى‏كرد، صبح كه مى‏آمد از راه نرسيده، خوابش مى‏برد.
    خواب كه نبود وقتى مادرش مى‏رفت از خواب بيدار مى‏شد خودش هم آن‏قدر مادرش را دوست داشت كه مى‏ترسيد اگر چيزى بگويد مادرش قهر كند. هيچ‏وقت حرفى نزد، فرياد نكشيد و كاسه‏ها را نشكست. مادرش دست رو قرآن گذاشت، پيشانى روى زمين و با هق‏هق مى‏گفت: يك بار سالى يك نفر، حالا شده ماهى يك نفر. دلش مى‏خواست بلند شود مادرش را بزند و بكشدش. آن بار كه قمه‏اى كه پشت شمايل آويزان بود برداشته بود، ديگر مادرش را دوست نداشت. گوسفندها مى‏رفتند، مادرش هم همراه ننه صديق مى‏رفت. مادر كه آمد فرياد كشيد. لطيفه ترسيد و به در تكيه داد و گريه مى‏كرد و مى‏گفت: يا امام زمان، يا فاطمه زهرا دستم به دامنت، به خدا قسم، آقا گفته شرعيه، عيبى نداره، قمه را بالا برده بود، چشمانش مى‏سوخت، شقيقه‏هايش مى‏زد و عرق سردى از گردن تا كمرش مى‏رفت، مادرش چاق شده بود و صورتش گوشت آورده بود ولى دهان كوچك قلوه‏اى‏اش مى‏زد مى‏لرزيد. اشك چشمهاى قشنگش را سرخ كرده بود. قمه توى هوا مانده بود، دستش مى‏لرزيد، مادرش خودش را پرت كرد و پاهايش را چسبيد.
    بكُش، منو بكُش نسيم، تا از اين ننگ خلاص شم. به خاطر تو بود كه تو چاه افتادم، حالا كه از آب و گِل دراومدى مجبورم مى‏كُنن.
    ننه صديق در را باز كرد، هر بار كه ننه صديق در را باز مى‏كرد، دلش مى‏لرزيد و سرش گيج مى‏رفت. ننه صديق در را كه باز كرده بود، مادرش نفس مى‏كشيد خيلى كُند. ننه صديق با پنبه آب توى حلق لطيفه ريخت. ننه صديق در را كه باز كرده بود، قمه در دستش مى‏لرزيد و مادرش فرياد مى‏كشيد: بكش، تو مرد منى - بكُش كه راحت شم، يا امام هشتم، يا ضامن آهو. ننه صديق با آن چشمان گوسفندى‏اش كه در حدقه فرو رفته بود، پاهاى لطيفه را كشيد خواست بزند، ولى او هم... قمه افتاد و روى زمين نشست. ننه صديق آب در دهان لطيفه ريخت و گفت:
    تُف بر اين مرتيكه زن بگير، گوسفنداش كه پروارن، خودش هم كم‏پروار نيس.
    - لطيفه مى‏ناليد، شانه‏هايش مى‏لرزيد كه ننه صديق كاش مى‏كُشت راحت مى‏شدم.
    - ننه صديق قرآن را از كنار شمايل برداشت و روى سينه لطيفه گذاشت. قمه هم به شمايل تكيه داده بود، دستهايش مى‏لرزيد. پنبه‏ها را روى چشمان لطيفه گذاشت، شست پايش را با نخ به‏هم بست، مى‏خواست گريه كند ولى نمى‏توانست. از وقتى كه قمه از دستش افتاد، ديگر گريه نكرد. از وقتى كه حاج‏رحيم بقال و بقيه مادرش را لطيفه صدا مى‏كردند.
    شبهاى محرم كه آقا مرثيه مى‏خواند، منبر مى‏رفت و مصيبت مى‏گفت، مردها دستها را سايبان چشم مى‏كردند و شانه‏هايشان مى‏لرزيد. صداى كلفتشان در مسجد مى‏پيچيد، همراه با صداى نازك زنها كه از پشت پرده مى‏آمد، دستش را سايبان چشمها مى‏كرد، شانه‏هايش را هم تكان مى‏داد ولى اشكش درنمى‏آمد. ننه صديق دهان لطيفه را پنبه گذاشت و ملحفه را روى سرش كشيد. اشكش نيامد. دست را سايبان چشم كرد و شانه‏هايش را لرزاند. ننه صديق مقابل شمايل زانو زده بود و دعا مى‏خواند. آهسته گفت: زودتر مراسم دفن را شروع كن، آقا براى تلقين مى‏آيد. اتاق بوى عرق، بوى چرك بوى پشم و پشكل گوسفند مى‏داد. بوى روده‏هاى بيرون ريخته گوسفند مى‏آمد. روسرى حرير كه روى سر شمايل بود، بوى گوسفند مُرده مى‏داد. به ننه صديق كه ريشه‏هاى دندانش از دهانش بيرون افتاده بود، نگاه كرد، خيره به او نگاه كرد كه قدم به سمتش برمى‏داشت و بوى پوست تخت تازه مى‏داد.
    - بدن سرد لطيفه زير ملافه بود. به ننه صديق نزديك شد، ننه صديق عقب رفت، پشتش به ديوار بود. گفت اگه حرفى نزدم نه اين‏كه نفهمم.
    - ننه صديق مى‏لرزيد. لبهاى نازك كجش آويزان شده بود: چى رو؟ تو امشب ناراحتى!
    - مى‏خواست ننه صديق را خرد كند. به سمت ننه صديق رفت و گفت اگر حرفى مى‏زنم كارى مى‏كردم. ننه صديق خنديد و لثه‏هاى بى‏دندان سرخش پيدا شد.
    - تو نمى‏تونستى.
    - فريادى زد كه اتاق لرزيد. لطيفه زير شمايل لرزيد، شمايل زير حرير سياه لرزيد، قمه كنار شمايل لرزيد.
    - نمى‏تونستم، آقا گفته بود، شرعى بود.
    - به سمت پيرزن خم شد و ادامه داد: تو هم امشب پيش من مى‏مونى، مى‏گن آقا بعد از تلقين مى‏آد اينجا. ننه صديق خنديد. نسيم پايش را بالا برد و روى تخت سينه ننه صديق گذاشت و فشار داد. ننه صديق خرخر مى‏كرد. پايش را كه برداشت ننه صديق كبود شده بود، قمه را از كنار شمايل برداشت، در را محكم كنار زد، درِ آغل را باز كرد. مصدق به صداى در برگشت. دستش روى پشت پروارى بود. توى درگاه ايستاد، تمام هيكلش در قاب در بود. قمه را مقابلش گرفته بود. مصدق عقب عقب رفت، پشتش به ديوار آغل بود، صداى نفسهاى مصدق بلند و نامرتب بود. به مصدق كه رسيد نوك قمه را روى سينه‏اش گذاشت، مصدق مى‏لرزيد.
    - پاهايش روى زمين دراز شده بود، از آغل كه بيرون آمده بود، نسيم مى‏وزيد. لطيف بود.
 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است