تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


July 18, 2005 01:15 AM

ترجمه چند شعر /گلاره چمشیدی

اُفلیا
آرتور رمبو
برگردان:گلاره جمشیدی


I


روی امواج آرام و سیاه
آنجا که ستارگان به خواب می روند،
افلیای پاک مثل یک گل سوسنِ درشت،
با حالتی مواج شناور است
می رود سلانه سلانه،
خوابیده بر روانداز بلندش...


به گوش می رسد از بیشه های دور دست
صدای فریاد شکارچیان.


بیش از هزار سال است که افلیای غمگین اینجاست
می گذرد چون شبحی سپید ،
بر روی رودخانهء بلند سیاه،
بیش از هزار سال است که جنون آرام او،
آواز عاشقانه اش را
زمزمه می کند با نسیم شبانگاه.
باد بر سینه اش بوسه می زند و
برگ گل را باز می کند.


به نرمی تکان می خورد روی آبها،
روانداز بلندش.
بیدهای لرزان اشک می ریزند،
روی شانه اش.
ساقه های نی سر خم می کنند،
بر چهرهء بلند پریشانش.
نیلوفران رنجور آه می کشند،
گرداگردش.
بیدار می کند او گاه گاه
پوپک خفته ای را درون آشیانه ای
و او با لرزش خفیف بالهایش
می گریزد از آنجا.
-آوازی مرموز از ستارگان طلایی فرو می آید:


II


آه افلیای پریده رنگ! زیبای برف فام !
بله، فرزند،
تو درخروش یک رود خشمگین مُردی!
این است که بادهای وزان از کوههای نروژ
با توآرام از آزادی گفتند
و چنین است که رایحه ای
در حال بافتن گیسوان بلندت
روح شوریده ات را از آوازهای سحرانگیز برانگیخت.
قلبت ترانهء طبیعت را گوش کرد
در ناله های درخت و افسوس های شب.
این است که آوای مادران پریشان حال
سینهء فرزندت را در هم شکست
با خس خسی شدید
بسیار انسانی و بسیار آرام.


این است که یک صبح بهاری،
مردی چابک سوار و پریده رنگ،
دیوانه ای مفلوک،
خاموش برروی زانوانت نشست!
پروردگار! عشق! آزادی!
چه رویایی! آه دیوانهء مفلوک!
تو در برابرش آب شدی، چون دانه برفی برابر آتش:
رویاهای بزرگت، آهنگ صدایت را خفه کردند،
و وحشتی بی انتها، چشم آبی ات را مات و خیره کرد!


III


.... و شاعردر پرتو ستارگان گفت
تو می آیی که جستجو کنی شب را،
گلهایی که چیده ای را،
و او دیده است
روی آبها
خفته ای بر روانداز بلندش را،
افلیای پاک را
شناور
مثل یک گل سوسن درشت....


Ophélie


I
Sur l'onde calme et noire où dorment les étoiles
La blanche Ophélia flotte comme un grand lys,
Flotte très lentement, couchée en ses longs voiles ...
- On entend dans les bois lointains des hallalis.



Voici plus de mille ans que la triste Ophélie
Passe, fantôme blanc, sur le long fleuve noir;
Voici plus de mille ans que sa douce folie
Murmure sa romance à la brise du soir.



Le vent baise ses seins et déploie en corolle
Ses grands voiles bercés mollement par les eaux;
Les saules frissonnants pleurent sur son épaule,
Sur son grand front rêveur s'inclinent les roseaux.



Les nénuphars froissés soupirent autour d'elle;
Elle éveille parfois, dans un aune qui dort,
Quelque nid, d'où s'échappe un petit frisson d'aile:
- Un chant mystérieux tombe des astres d'or.


 


II
O pâle Ophélia! belle comme la neige!
Oui, tu mourus, enfant, par un fleuve emporté!
- C'est que les vents tombant des grands monts de Norwège
T'avaient parlé tout bas de l'âpre liberté;



C'est qu'un souffle, tordant ta grande chevelure,
A ton esprit rêveur portait d'étranges bruits;
Que ton coeur écoutait le chant de la Nature
Dans les plaintes de l'arbre et les soupirs des nuits;



C'est que la voix des mers folles, immense râle,
Brisait ton sein d'enfant, trop humain et trop doux;
C'est qu'un matin d'avril, un beau cavalier pâle,
Un pauvre fou, s'assit muet à tes genoux!



Ciel! Amour! Liberté! Quel rêve, ô pauvre Folle!
Tu te fondais à lui comme une neige au feu:
Tes grandes visions étranglaient ta parole
- Et l'Infini terrible effara ton oeil bleu!


 


III
- Et le Poète dit qu'aux rayons des étoiles
Tu viens chercher, la nuit, les fleurs que tu cueillis,
Et qu'il a vu sur l'eau, couchée en ses longs voiles,
La blanche Ophélia flotter, comme un grand lys.



Arthur Rimbaud (1854 - 1891), Poésies (1895), Ophélie (1870).



« توت فرنگی های تلخ »
سیلویا پلات
برگردان:گلاره جمشیدی


تموم صبح توی مزرعهء توت فرنگی،
اونا دربارهء روسها حرف زدن،
و ما چمپاتمه زنون میون ردیفها
گوش دادیم.
شنیدیم که سردستهء زنها گفت:
« خارج از نقشه، بمبارونشون کنین...»
خرمگسها وزوز کردن
مکث کردن و گَزیدن،
و طعم توت فرنگی ها
غلیظ و ترش شد.


ماری آروم گفت:« من یه پسره رو دارم،
اونقدی سن داره که بشه باهاش رفت،
هر اتفاقی اگه بیفته...»


آسمون بلند بود و آبی،
دو تا بچه
گرگم به هوا بازی می کردن و می خندیدن
توی علفزارهای بلند؛
ناشیانه جست و خیز می کردن و می دویدن
از میون خطوط جاده؛
مزرعه پر بود از مردای جوون آفتاب سوخته،
در حال کج بیل زدن به کاهوها و
هرس کردن کرفس ها.


زن گفت: « طرحمون تصویب شد،
باید زودتر از اینها بمبارونشون می کردیم.»


« این کارو نکنین !»
دخترک،
با گیسوای بافتهء طلایی،
التماس کرد.
چشمای آبیش توُ وحشتی مبهم شناور شد،
بی تابانه گفت:
« نمی فهمم چرا شما
همیشه اینجوری حرف می زنین...»


زن به تندی غُرید:
« اَه ... دست وردار، نِلدا!»
و ایستاد،
مثه یه فرماندهء بی رمق،
توُ یه لباس کتونی رنگ و رو رفته
از ما پرسید:
« چقدر چیدین؟»
مجموعشو توی دفترچه اش ثبت کرد،
ما همه برگشتیم به چیدن و بیل زدن،
زانو زدیم جلوی ردیفها و
برگها رو درو کردیم،
با دستای سریع و کاربلد
توت فرنگی هایی رو
که قبلا محافظشون بودیم،
رگ زدیم،
و بین انگشتای شست و سبابه،
ساقه ها رو قطع کردیم ...



Bitter Strawberries
By Sylvia Plath


 All morning in the strawberry field
They talked about the Russians.
Squatted down between the rows
We listened.
We heard the head woman say,
'Bomb them off the map.'
Horseflies buzzed, paused and stung.
And the taste of strawberries
Turned thick and sour.


Mary said slowly, 'I've got a fella
Old enough to go.
If anything should happen...'


The sky was high and blue.
Two children laughed at tag
In the tall grass,
Leaping awkward and long-legged
Across the rutted road.
The fields were full of bronzed young men
Hoeing lettuce, weeding celery.


'The draft is passed,' the woman said.
'We ought to have bombed them long ago.'
'Don't,' pleaded the little girl
With blond braids.


Her blue eyes swam with vague terror.
She added petishly, 'I can't see why
You're always talking this way...'
'Oh, stop worrying, Nelda,'
Snapped the woman sharply.
She stood up, a thin commanding figure
In faded dungarees.
Businesslike she asked us, 'How many quarts?'
She recorded the total in her notebook,
And we all turned back to picking.


Kneeling over the rows,
We reached among the leaves
With quick practiced hands,
Cupping the berry protectively before
Snapping off the stem
Between thumb and forefinger.


لاله ها
سيلويا پلات ( 1963-1932)



لاله ها هیجان انگیزند بسیار
اینجا زمستان است،
نگاه کن همه چیز چقدر سفید است
چقدر آرام، چقدر برف پوش...
من آرامش را می آموزم،
در سکوت خویش می آسایم
همانگونه که نور
دراز می کشد بر این دیوارهای سفید ،
بر این تختخواب، بر این دستها...
من هیچکسم،
من هیچ ندارم برای این هیاهو
من نامم را
و لباسهایم را
به پرستاران داده ام،
پیشینه ام را به بیهوش گرها
و بدنم را به جراحان...


آنها سرم را گذاشته اند
بین بالش و ملحفه.
مانند چشمی
میان دو پلک سفید که هیچگاه بسته نخواهد شد.
حدقهء بیچاره
ناچار است همه چیز را دربر بگیرد.
پرستاران می روند و عبور می کنند،
آنها مزاحم نیستند
عبور می کنند چون ساده لوحانی در کلاهکهای سفیدشان،
با دستهایشان کار می کنند، هریک درست مثل دیگری،
آنسانکه گفتن تعدادشان ناممکن است...


بدنم برایشان ریگی است،
مانند آب نگاهداریش می کنند،
نگاهداری از ریگها باعث سرریزشان می شود
باید صاف و صیقلی شان کرد، به آرامی...
مرا با سوزنهای براقشان بی حسّ می کنند
مرا خواب می کنند،
اکنون من خویش را گم کرده ام
من یک بیمار مسافرم
قالب شبانه ام، چرمین و نفوذناپذیر،
مانند یک جعبه سیاه قرص...
لبخند همسر و کودکم، آشکار در عکس خانوادگی.
لبخندشان به پوستم جذب می شود،
این دامهای خندان کوچک...


من، گذاشته ام اشیاء بگریزند.
یک قایق باری ِ سی ساله،
سرسختانه بر نام و نشانی من می آویزد.
آنها مرا از دلبستگی های عاشقانه ام زدوده اند
هراسان و عریان، بر یک ارّابه ِ سبز متکادار و نرم،
تماشا کردم: سرویس چایی ام را
گنجهء لباسهایم، کتابهایم را،
غرق شده و فرورفته،
و آب از سرم گذشت...
من اکنون یک تارک دنیایم
و هیچگاه چنین خالص و ناب نبوده ام...


من هیچ گلی را طلب نمی کردم
من تنها می خواستم
با دستهای خالی، دراز بکشم و کاملا تهی شوم
چقدر رهاست، نمیدانی چقدر رها-
این آرامش آنقدر عظیم است که خیره ات می کند
هیچ نمی پرسدت،
از نامی
و پشیزی...
این همان چیزی است که مرده را در بر می گیرد،
من درکشان کردم
دهانهایشان را بر آن می بندد،
مانند لوح آیین عشاء ربانی...


لاله ها بسیار سرخند در وهلهء نخست،
آزارم می دهند.
حتی از میان کاغذ هدیه ها،
می توانستم صدای نفس کشیدنشان را بشنوم
درخشان،
میان قنداق های سفیدشان
چونان کودکی هراسان.
سرخیشان با زخمهایم سخن می گوید،
با هم رابطه دارند.
چقدر زیرکند
به نظر می آید شناورند،
گرچه مرا زیر بار خود خم می کنند.
آشفته ام می کنند با زبان تندشان و رنگشان
یک دوجین لاله قرمز قلاب می افکنند دور گردنم.


هیچ کس پیش از این مرا ندیده بود،
و اکنون دیده می شوم.
لاله ها به سمت من
و پنجره پشت سرم،
می چرخند.
آنجا که روزی نور به آرامی پهن می شد
و به آرامی از میان می رفت
و من خود را می بینم:
خوابیده، مسخره، سایه ای تکه تکه
مابین چشم خورشید و چشمان لاله ها،
و بی هیچ چهره ای.
من خواسته ام که خود را محو کنم،
لاله های جاندار، اکسیژنم را می بلعند.


پیش از آمدن آنها نسیم آرام بود،
می آمد و می رفت،
دم به دم،
بی هیچ های و هوی،
آنگاه لاله ها فضا را آکندند
چون قیل و قالی مهیب
و اکنون هوا گره می خورَد و چرخ می زنَد به دور آنها،
بسان رودی.
گره می خورد و چرخ می زند
به دور توربینی مغروق و پوشیده از زنگار سرخ !
آنها حواسم را جلب می کنند،
حواسی که شادمان بود،
بازی کنان و آسوده،
بی هیچ سرسپردگی بر خویش...


حصارها نیز انگار خود را گرم می کنند.
لاله ها باید پشت میله ها باشند،
مثل حیوانات دهشتناک.
آنها باز می شوند،
مثل دهان گونه ای گربه بزرگ آفریقایی
و من از قلبم با خبرم،
باز و بسته می شود،
جام شکوفه های سرخش
از عشق نابِ من تهی می شود،
آبی که می نوشم گرم است و شور،
مانند دریا...
و از سرزمینی می آید بسیار دور،
چونان تندرستی....


Tulips 
The tulips are too excitable, it is winter here.
Look how white everything is, how quiet, how snowed-in
I am learning peacefulness, lying by myself quietly
As the light lies on these white walls, this bed, these hands.
I am nobody; I have nothing to do with explosions.
I have given my name and my day-clothes up to the nurses
And my history to the anaesthetist and my body to surgeons.
They have propped my head between the pillow and the sheet-cuff
Like an eye between two white lids that will not shut.
Stupid pupil, it has to take everything in.
The nurses pass and pass, they are no trouble,
They pass the way gulls pass inland in their white caps,
Doing things with their hands, one just the same as another,
So it is impossible to tell how many there are.
My body is a pebble to them, they tend it as water
Tends to the pebbles it must run over, smoothing them gently.
They bring me numbness in their bright needles, they bring me sleep.
Now I have lost myself I am sick of baggage -
My patent leather overnight case like a black pillbox,
My husband and child smiling out of the family photo;
Their smiles catch onto my skin, little smiling hooks.
I have let things slip, a thirty-year-old cargo boat
Stubbornly hanging on to my name and address.
They have swabbed me clear of my loving associations.
Scared and bare on the green plastic-pillowed trolley
I watched my teaset, my bureaus of linen, my books
Sink out of sight, and the water went over my head.
I am a nun now, I have never been so pure.
I didn't want any flowers, I only wanted
To lie with my hands turned up and be utterly empty.
How free it is, you have no idea how free -
The peacefulness is so big it dazes you,
And it asks nothing, a name tag, a few trinkets.
It is what the dead close on, finally; I imagine them
Shutting their mouths on it, like a Communion tablet.
The tulips are too red in the first place, they hurt me.
Even through the gift paper I could hear them breathe
Lightly, through their white swaddlings, like an awful baby.
Their redness talks to my wound, it corresponds.
They are subtle: they seem to float, though they weigh me down,
Upsetting me with their sudden tongues and their colour,
A dozen red lead sinkers round my neck.
Nobody watched me before, now I am watched.
The tulips turn to me, and the window behind me
Where once a day the light slowly widens and slowly thins,
And I see myself, flat, ridiculous, a cut-paper shadow
Between the eye of the sun and the eyes of the tulips,
And I hve no face, I have wanted to efface myself.
The vivid tulips eat my oxygen.
Before they came the air was calm enough,
Coming and going, breath by breath, without any fuss.
Then the tulips filled it up like a loud noise.
Now the air snags and eddies round them the way a river
Snags and eddies round a sunken rust-red engine.
They concentrate my attention, that was happy
Playing and resting without committing itself.
The walls, also, seem to be warming themselves.
The tulips should be behind bars like dangerous animals;
They are opening like the mouth of some great African cat,
And I am aware of my heart: it opens and closes
Its bowl of red blooms out of sheer love of me.
The water I taste is warm and salt, like the sea,
And comes from a country far away as health. "


« به عشق! »
لرد بایرون
برگردان:گلاره جمشیدی


مادر خوابهای طلایی! آی عشق!
ملکه فرخنده لذات کودکی!
چه کس تو را هدایت می کند به رقصهای آسمانی؟
به همرکابی تو که دلخواه پسران است و دختران
و به دلبری ها و افسون های بی پایان؟
من زنجیرهای جوانی ام را می گسلم
بیش ار این پای نمی نهم در دایره پررمز و راز تو
و قلمرو حکمرانی ات را
به خاطر این حقیقت ترک می گویم...


... هنوز برون آمدن از رویاها سخت است
رویاهایی که به ارواح خوش گمان، بسیار آمد و شد می کنند
آنجا که هر حوری زیبا، الهه ای را می ماند
که چشمهایش از میان تابش نور، تلاءلویی جاودان دارد
آنگاه که خیال، به حکمرانی بی انتهایش دست می یازد
و هرچیز چهره ای دیگر به خود می گیرد
آن هنگام که باکرگان دیگر غرور نمی ورزند
و لبخند ِ زنان خالصانه است و حقیقی...


آیا سزاست که خویش را به تمامی به تو وانهیم، جز نامی از خود؟
و آنگاه از گنبد ابرگون تو فرود آییم،
بی یافتن پریزادی در میان تمام زنان
و همراهی بین همه یاران
آیا سزاست به ناگاه دست کشیدن از قلمرو آسمانی تو
و گرفتار آمدن در زنجیر پریان افسونگر؟
و آنگاه اعترافی منصفانه به فریبکاری زن
و خودخواهی و خویش انگاری یاران؟


شرمناک، اقرار می کنم سلطه تو را درک کرده ام
حالیا حکمرانی ات رو به پایان است
بیش از این بر فرمان تو گردن نخواهم نهاد
بیش از این بر بالهای خیال انگیز تو اوج نخواهم گرفت
ابلهی دیگر بیاب! برای عشق ورزیدن به چشمهای درخشان
تا گمان ببرد که آن چشم از آنِ محبوبی است حقیقی
و ایمان بیاورد به افسوس این جسارتِ زود گذر
و بگدازد در زیر اشکهای حسی سرکش!


آی عشق!
منزجر از فریب،
به دور از بارگاه رنگارنگ تو پرواز می کنم
آنجا که کبر و ناز بر مسند خویش نشسته است،
و این حس بیمارگون
اشکهای ایلهانه اش جاری نمی شود،
- مگر به دردی از تو،
و از پریشانی های حقیقی روی می تابد
برای خیساندن آنها در شبنم های معبد پر زرق و برق تو...


اکنون با جامه سیاه عزا،
بپیوند به کاج تاجدار ایستاده در میان علف های هرز
همو که همراه تو همدلانه آه می کشد
و سینه اش یا هر در آغوش گرفتنی به خون می نشیند
و زنان آواز خوان جنگل ِ تو را فرا می خواند
به سوگواری عاشق سرسپرده ای که برای همیشه رفته است
همانکه می تواند به ناگاه
همسان آتشی رخ بیفروزد
و بر تو تعظیم کند، پیش از آنکه بر تخت بنشینی


های! حوریان نکو مشربی که اشکهای در آستینتان
هر وهله به چابکی روان می شود،
شما که آغوشتان با ترسهای موهوم
با شعله های خیال انگیز
و تابشی شوریده وار انباشته می شود،
بگویید آیا بر شهرت از دست رفته ام خواهید گریست؟
من ِ مطرود از سلسله نجیب زادگی خویش؟
باشد که دست کم، طفلی خنیاگر
سرودواره ای به همدردی من از شما طلب کند...


یدرود، ای تباران شیفته
بدرودی طولانی!
ساعت تقدیر، شب را مردًد نگاه داشته است
آنک فراق پیش روست
آنجا بیارامید که اندوهی در آن نهفته نیست
برکه تیره گون فراموشی پیش چشم است
و هر آینه با تندبادهایی می آشوبد که شما را تاب آن نیست
آنجا که... افسوس!... شما همراه با ملکه نجیب زاده خویش
ناچارید به فنا سپرده شوید...


  To Romance
   Lord Bayron
 
  Parent of golden dreams, Romance!
Auspicious Queen of childish joys,
Who lead'st along, in airy dance,
Thy votive train of girls and boys;
At length, in spells no longer bound,
I break the fetters of my youth;
No more I tread thy mystic round,
But leave thy realms for those of Truth.


And yet 'tis hard to quit the dreams
Which haunt the unsuspicious soul,
Where every nymph a goddess seems,
Whose eyes through rays immortal roll;
While Fancy holds her boundless reign,
And all assume a varied hue;
When Virgins seem no longer vain,
And even Woman's smiles are true.


And must we own thee, but a name,
And from thy hall of clouds descend?
Nor find a Sylph in every dame,
A Pylades in every friend?
But leave, at once, thy realms of air i
To mingling bands of fairy elves;
Confess that woman's false as fair,
And friends have feeling for---themselves?


With shame, I own, I've felt thy sway;
Repentant, now thy reign is o'er;
No more thy precepts I obey,
No more on fancied pinions soar;
Fond fool! to love a sparkling eye,
And think that eye to truth was dear;
To trust a passing wanton's sigh,
And melt beneath a wanton's tear!


Romance! disgusted with deceit,
Far from thy motley court I fly,
Where Affectation holds her seat,
And sickly Sensibility;
Whose silly tears can never flow
For any pangs excepting thine;
Who turns aside from real woe,
To steep in dew thy gaudy shrine.


Now join with sable Sympathy,
With cypress crown'd, array'd in weeds,
Who heaves with thee her simple sigh,
Whose breast for every bosom bleeds;
And call thy sylvan female choir,
To mourn a Swain for ever gone,
Who once could glow with equal fire,
But bends not now before thy throne.


Ye genial Nymphs, whose ready tears
On all occasions swiftly flow;
Whose bosoms heave with fancied fears,
With fancied flames and phrenzy glow
Say, will you mourn my absent name,
Apostate from your gentle train
An infant Bard, at least, may claim
From you a sympathetic strain.


Adieu, fond race! a long adieu!
The hour of fate is hovering nigh;
E'en now the gulf appears in view,
Where unlamented you must lie:
Oblivion's blackening lake is seen,
Convuls'd by gales you cannot weather,
Where you, and eke your gentle queen,
Alas! must perish altogether. 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است