تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


June 26, 2005 04:35 PM

زبان/ فريد امين‏الاسلام‏


      فريد امين‏الاسلام‏
    زبان‏
    از مجموعه «سهم من كو»
      گردآورنده: صفدر تقى‏زاده‏

 
    آق بى‏جون، ديگه ذله شدم از اين زبون، مگه آدم چه‏قدر مى‏تونه ازش دردسر بكشه؟ همون دفعه اول كه از دست رييس دايره‏مون به مدير كل شكايت كرديم و با بقيه قرار گذاشتيم لام تا كام لب وا نكنيم و نگيم كاغذ رو كى نوشته، اگه جلو زبونم رو گرفته بودم و وقتى همه رو دروغكى مى‏خواستند اخراج كنند يكباره نمى‏دويدم جلو و بگم: «نامه رو من نوشتم، حقيقته...» حالا براى خودم تو وزارتخونه كوفت و زهرمارى، مدير كل ترابرى، با كلى حقوق بودم و اونا به بهانه مصالح ادارى بيرونم نمى‏كردند كه از شرم خلاص بشن!
    بله آق بى‏جون، اين زبون لعنتى يه دفعه كار گذاشت رو دستم. رفتم يه شركتى كه چند تا نگهبون شب مى‏خواستند. چند نفرى ريخته بودند اونجا. همه‏جور آدمى تو اون جماعت بودند. هفت هشت نفر دزد و زندون كشيده و سابقه‏دار و كلاهبردار و چاقوكش و سارق مسلح و خلاصه هر كس مى‏رفت تو، ازش مى‏پرسيدند: «سابقه دارى؟ زندون، تبعيد، عضو فلان و بهمان و...» همه مى‏گفتند «اختيار دارين آقا، ما كجا و اين حرفها كجا؟ سابقه چى، كشك چى؟...» همون كه جلوتر از من بود، مى‏شناختمش، سرش بو قرمه‏سبزى مى‏داد و چند سال آب خنك خورده بود. ولى اونجا انگار نه انگار، اصلاً منكر همه چيز شده بود و بعدش كه نوبت من رسيد، مأمور چشم انداخت تو چشم من و پرسيد: «سابقه كه نداريد، زندانى، تبعيدى...» نزديك بود بگم «نه» كه يك دفعه ديدم اى دل غافل! اين زبون لامصب جلوتر از من دست به كار شد و گفت «چرا يك ماه زندون بودم، يعنى مى‏دونيد سوء تفاهم شده بود، ترياك دوستم امانت، دستم بود كه...» سرش را تكان داد و گفت: «بسه، بسه ديگه. فهميدم. پس اون فردا بياين نتيجه رو بگيرين.» پس اون فردا هم از بيست نفر، هيجده نفر قبول شدند. الآن من بيچاره و يك آدم دست و پا چلفتى ديگه كه موقع نوشتن اسمش به جاى حسين نوشته بود حصين.
    چى بگم واست، آق بى‏جون! از دست اين زبون چى كشيدم. اينا سرشو بخوره، زندگيم لنگ اين زبون صاحب مرده شده بود... رفقا مى‏گن: «فلانى گوشت تلخه، بد عنقه، همش آه و ناله مى‏كنه، پيف پيف مى‏كنه و ايراد مى‏گيره. مرتب پشت سر آدما صفحه ميذاره!» به خداوندى خدا آق بى‏جون! اگه تو عمرم با كسى تلخى كرده باشم، يا براى كسى صفحه گذاشته باشم.
    آخه آق بى‏جون! آدم يه چيزهايى مى‏بينه كه نمى‏تونه نگه. من و زنم رفته بوديم مهمونى، خونه دختر داييش. تو خورشت‏شون نمى‏دونم چه زهر مارى بود كه انگار زهر هلاهل تو حلق آدم مى‏كردند، مهمونا با ناراحتى اونو مى‏خوردند و به‏به مى‏گفتند.
    اونوقت من كه داشت عقم مى‏گرفت، گفتم: «خانوم اين خورشت شما خيلى تلخه، چى توش ريختين؟»
    صاحب‏خانه جواب داد: «اين چه حرفيه؟»
    مهمونا گفتند: «راست مى‏گه فلانى... خورشت از خوشمزگى لنگه نداره!»
    ولى مگه من تونستم ساكت باشم، مى‏دونستم همه‏شون حالشون داره به هم مى‏خوره. اونوقت تازه بعد از اونا زنم افتاد به جونم كه «مگه چطور مى‏شد اگه اون حرف رو نمى‏زدى؟ بگو چطور مى‏شد اگه جلو زبونت رو مى‏گرفتى؟»
    آره آق بى‏جون! واسه همين حرفاست كه ديگه من و زنم رو، تو فاميلشون دعوت نمى‏كنن. رفقا هم ديگه محلمون نمى‏ذارن. با اين وجود تقصير خودم بود، بايد يه خورده جلو اين زبون رو نيگر مى‏داشتم. خوب بالاخره نبايد زياد تو ذوق مردم زد. مردم اين‏طورى عادت كردند، بايد از ذوق و سليقه مسخره‏شون تو لباس و اثاثيه خونه تعريف كرد. بايد اگه تو محفلى، يك نفر عوض شعر، مِعر مى‏خونه، اونم مثل سعدى، بالا ببرى. اگه دو سه كلوم خوشمزگى مى‏كنه، با دو سه تا جمله تعريف دست اول، هندونه لا پالونش بذارى. ولى آق بى‏جون، خدا به سر شاهده كه من خيلى دلم مى‏خواست كه اين كارها رو بكنم. ولى زبونم نمى‏گشت، زبونم دنبال فكرم نمى‏اومد، يه دفعه ديدى اونچى نبايد، گفتم. آخه جماعت از حرف رك خوششون نمى‏ياد، همه‏ش بايد لاپوشونى كرد، مجيز اينو و اونو گفت، سياه رو سفيد كرد.
    آق بى‏جون، چند ماهى تو زندون موندم. مى‏گفتند قاچاق كردى. پدر زن بيچاره‏ام، اين در و اون در مى‏زد تا منو از زندون بياره بيرون. با اين كه مقامات بالا آزادى منو صادر كرده بودند، مقامات زندون، هى اين دست و اون دست مى‏كردند. بعد هم كه پدر زنم پرس و جو كرده بود، بهش گفته بودند: «از ما گذشت ولى جلوى مرديكه رو بگير، بلايى سر خودش مى‏ياره، هواى زبونش رو نداره. ديروز بازرس اومده بود و يك‏باره ميون اين همه زندونى، بلند شد و گزارش داد كه جيره زندونيها رو مى‏خورند، چاى مزه آب چلو مى‏ده، تو آش پر ماشه.»
    بازرس هم همه را شنيد و به ما چشم غره رفت و جلو زندونيا بادى به غبغب انداخت و گفت: «رسيدگى مى‏كنم!» و بعد به رؤساى زندون سفارش كرده بود كه: «اين مرديكه رو ببريد تو انفرادى تا اخلاق ديگرون رو فاسد نكنه!»
    آره آق بى‏جون، يك ماه تو زندون موندنى شدم و بعد كه آزادم كردند، اومدم خونه. زبونش يه پارچه آتيش بود و پريد بهم كه: «مرديكه الدنگ و...» هزار بد و بيراه ديگه. آره آق بى، اگه يه خورده تحمل كرده بودم و دندون رو جيگر گذاشته بودم، كار زبونه تموم بود و حالا چند هفته آزگار تو اين طويله به اسم آسايشگاه دولتى گير نمى‏افتادم و تو اين كثافت وول نمى‏خوردم. اينجا آدمو ديوونه مى‏كنند!
    آره آق بى‏جون، ديگه ذله شده بودم، مى‏خواستم زبونم را ببرم و راحت بشم. اينو زنم يادم داد، وقتى از كار بيرونم كردند و با گردن كج اومدم خونه. زنيكه از قيافه‏ام فهميد كه بازم زبونم كار خودشو كرده. اونوقت پاشنه دهنشو كشيد، حالا فحش نده كى بده. مى‏گفت: «مرد، تو لياقت ندارى و تموم هنرت رو گذاشتى رو اون زبون صاحب مرده‏ات، اقلاً ببر، راحتش كن!» راستش تا حالا به فكرم نرسيده بود كه از زبونم اين‏طورى خلاص بشم.
    حيف، حيف آق بى‏جون، نذاشتند از بيخ ببرمش وگرنه حالا ديگه از دستش خلاص بودم و واسه تو بلبل زبونى نمى‏كردم و سر تو درد نمى‏آوردم. گرچه، تو هم كه حاليت نمى‏شه با اون اندماغ آويزونت.
    خوش به حالت آق بى، راحتى! نمى‏فهمى دوروبرت چه خبره؟ هر كارى بخواى مى‏كنى، كسى بهت ايراد نمى‏گيره.
    دعوات نمى‏كنه، همه مى‏گن ديوونه‏اى!
    تقصير خودم شد، وقتى تيغ رو كشيدم رو زبونم، يه دفع جيغ كشيدم و يهو دستپاچه شدم، برو بچه‏ها خبردار شدند. اگه يه خورده تحمل مى‏كردم و دندون رو جيگر مى‏ذاشتم، تموم بود و شتر مى‏مرد و حاجى خلاص و ما هم مى‏شديم يه لال حسابى و ديگه چند هفته آزگار گوشه اين طويله نمى‏افتادم و تو اين كثافت وول نمى‏خوردم.
    اما آق بى‏جون! بذار واسه اولين دفعه راست بگم، آخه ناسلامتى چند هفته است كه رفيق شديم. اتفاقاً تو خيلى سالمى. ديوونه اونايى هستند كه تو رو انداختند اين تو كه يعنى از دست زبونت راحت بشن. بپر، بپر از اين پنجره بپر بيرون. بپر، يالا، بپر، آفرين آ... ق... ب... ى!
منبع:الفبا

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است