تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


February 24, 2005 06:57 AM

ذهن دوم

 

hospital-bed.jpg



احمد بيگدلي
بيداران ‏‏‏اين عالم همه در خوابند؛ كما قال مولينا و مقتدانا: «الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا»
«تنبيه النّائمين»
گفت: «من خواب تو هستم، خواب ديشب و پريشبت. خواب شبي كه از اتاق عمل اومدي بيرون».
صداش مثل صداي باد بود؛ نرماي لطيفي كه از پنجره تو‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏آمد و بوي باران و دريا را با خودش‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏آورد. نشسته بود روي صندلي ـ كنار تخت. مستقيم و بي‌خطا نگاه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كرد به من. چشمهاي سياه و درشتي كه توي صورتش بود، گيراترين عضو آن چهرة غمگين دخترانه‏‏‏اي بود كه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كوشيد به هر زحمتي هست، لبخند كمرنگ گوشة لبش را نگه بدارد.
وقتي ديد بيدارم، دستي‏ميان موهاي خرماييش برد كه طره‏‏‏اي از آن ريخته بود روي پيشاني بلندي كه‏ميان ابروهايش، سگرمه‏‏‏اي دلنشين باقي گذاشته بود‏... و چقدر زيبا بود. گفت: «بيست و چهار ساعت بيهوش بودي».
لبخند گوشة لبش دامن كشيد تا روي تمام صورتش و در آن چشمها، شب،‏ ميان پرده‏‏‏اي از رؤيا و بيداري موج ‏ميزد. خواستم بنشينم، نشد. هنوز گيج و حيران بودم. هنوز نيم بيشتري از بدنم در خواب بود. گفت: «آروم باش. تو نبايد از جات تكون بخوري».
باد از پنجره تو‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏آمد. صداي باران هم بود كه يكريز‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏ريخت روي دريا و خيابان ساحلي، كه‏ نمي‌ديدم. روي تخت افتاده بودم زير سِرُم و «برانول» توي دستم بود، زير پوست ساعد دست چپم؛ توي رگ، كه به زحمت جسته بودند.‏ نمي‌توانستم تكان بخورم. طاقباز افتاده بودم و با آن درد كشندة جناق سينه، فقط‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏توانستم به چپ و راستم نگاه بكنم، به آرامي. و گوش بدهم به صداي باد و باران ملايم.‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏توانستم خيالش را در ذهنم تصور بكنم؛ خيال باران و تصور لنجهاي شناور، روي آب، بلمها و جلبوتهاي كوچك حلبي و بچه‏هاي لخت سرپاپتي، كه زير باران، روي شنهاي خيس پر از گوش‌ماهي‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏دويدند. از لاي موهاشان آب‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏چكيد روي گونه و نوك بيني‌شان و تنشان، مثل پيكره‏هاي ساخته شده از مس. خيس خيس بودند. هيچ يادم‏ نمي‏آمد كه خواب ديده باشم؛ خواب دختري كه احتمالاً اگر بخوابم آمده بود،‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏بايست‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شناختمش و نشانه‏هاي روشني از آن در يادم‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏ماند.2 مي‏دويدم زير باران و صداي شلال آن همه قطره‏هاي كوچك را روي دريا‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شنيدم و‏ نمي‌توانستم جز‏‏‏ اين، و رايحة سحرآميزي كه او با خودش آورده بود، تصور ديگري را در ذهنم خلق بكنم. براي خواب، با تحقيق رؤيا فرق‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كند. رؤيا بخشي از بيداري ناپايداري است كه در استغراق كامل شكل‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گيرد. و من، در اعماق نبودم.‏‏‏اينجا روي تخت بيمارستان، در بخش مراقبتهاي ويژه دراز كشيده بودم و به شمايل دختري نگاه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كردم كه زيبا بود، مثل «نازار»، يا «پري چل گيس» داستانهاي پيشين‏… مثل يك پرده نقاشي بي‌نقص، مثل آن پري خيال‌انگيز، كه وقتي گريه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كرد، يك عالم گل سرخ‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏ريخت توي دامنش. گفت: «پيش از‏‏‏ اين خواب دختري بودم كه از پنجرة طبقة چهارم خودش را انداخت پائين و حالا قلبش توي سينة تو‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏طپه»3.
«چرا طبقة چهارم؟»
«چه فرقي‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كنه؟»
فكر كردم بايد ساختمان بلندتري را انتخاب‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كرد تا زمان بيشتري در هوا‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏بود و شايد فرصتي براي بروز اتفاق نادري كه تنها يك بار در جهان رخ‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏داد: «تصور سقوط آزارم‏ مي‌ده، اونهم وقتي دريا جلوي چشمت باشه».
گفت: «وقتي تصميم گرفت، من نبودم. از خواب نيمروز كسي بر‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏گشتم؛ زير درخت كناري دراز كشيده بودم كه‏ ميوه‌هاش رسيده بود. دراز كشيده بودم روي علفها و به دانه‏هاي نور لاي برگهاش نگاه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كردم. همه چيز به نظرم آروم و بي سر و صدا‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏رسيد. تمام خوابهاي نيمروز بدون حادثه‌اند و من اصلاً به خاطرم نرسيده بود. دراز كشيده بودم روي علفها و بازي نور و سايه را تماشا‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كردم». حالا مرا نگاه‏ نمي‌كرد. چشمها را بسته بود. مقطع اما بلند نفس‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كشيد.
گفتم: «كاش حداقل عكسي ازش بود».
«من همة دلخوشي و همة رؤياهاش بودم. خوابش بودم. خواب مكرر يك شاه‌ماهي در اعماق رودخانه‏‏‏اي كه هرگز نديده بود‏... و چقدر‏‏‏ اين خواب رو دوست داشت. من از جنس سايه‌ام، از سايه كه‏ نمي‏شود عكس گرفت؟»
آمدم بخندم، نشد. تلخ بود.‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏بايست‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گفت: «سايه كه‏ نمي‏تواند عكس بگيرد».
نمي‌توانستم باور كنم كه هيچ عكسي ازش باقي نمانده، مگر‏‏‏ اين كه پيش از مرگ همه را سوزانده باشد. اگر خم شده بود روي آب رونده، يا بركه‏‏‏اي در خواب،‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شد خيالي ازش ساخت. نپرسيدم. گفت: «خدا‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏دونه مأموران شهرداري كجا خاكش كردن».
اين بار در صداش بغض سرگرداني بود كه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏بايست در جايي بي‌نام و نشان فرو
‏‏‏‏‏‏‏مي‏ريخت،‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شكست و فرو‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏ريخت. بايد بر‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گشتم و دقيق نگاهش‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كردم. غلطيدم سمت راست، اما درد كشنده مجال نداد. سينه ام را شكافته بودند و شيار زخم عميق بود. بوي تنش پيچيد توي هوا. وقتي پيش‌تر آمد تا خم بشود روي من و گونه‌ام را بوسيد، كلاف موهايش را چنگ زدم، به نرمي. و سرم را برگرداندم طرف پنجره و چشمهايم را بستم تا صورت آن دوشيزة يگانه را به‌خاطر آورم (كه اكنون قلبش در سينه‌ام‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏طپد و پيوسته و به نحوي ناگزير، حضور بودنش را در خاطرم تكرار‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏كند و هيچ تصور روشني از قد و قامت يا چهرة او در خيالم نيست) گفت:
«ما براي خاطره ساخته شده‏‏‏ايم، اما هميشه چيزي باقي‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏مونه كه‏ نمي‌شه فراموشش كرد».
كلاف موهاش روي صورتم بود. آن‌قدر به من نزديك شده بود كه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏توانستم گرماي محبوبش را زير پوستم حس كنم: «ديگه هيچ‌وقت خوابم‏ نمي‌بره».
فكر كردم: تجسم پنجره‏‏‏اي رو به دريا آرامش‌بخش است. شايد پيش از سقوط، كمي‌ پيش‌تر، قبل از‏ ‏‏اينكه دستگيره را بچرخاند و هر دو لنگة پنجره رو به درياي آرام صبحگاهي باز بشود، بر آن ترس ذاتي يا ترديدي كه به ناگهان از جايي در وجودش سر برداشته، فائق آمده و با نوعي آرامش يا سرخوشي غريزي به دريا نگاه كرده. خنكاي باد مرطوب، زورقها و لنجها، كه از صيد شبانه باز‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏گشته‌اند و حركت ملايم موج و آفتاب‏... بچه‌ها اگر نبوده‌اند، يا مردماني كه در خيابان ساحلي قدم بزنند، چرخش زيباي مرغان دريايي را در آسمان تماشا كرده است. يا به آواز جاشوي پير و درمانده‏‏‏اي گوش داده كه در جايي، روي عرشة لنجي، براي خودش‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خوانده و به لب پرة موجهاي آرام نگاه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كرده.4
فكر كردم؛ از آن بلندي به دريا نگاه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كرده، به لب پره موجهاي آرام و ديوارة بلند موج‌شكن و هيچ تصوري از سقوط در ذهنش نداشته است.5 مي‏خواسته آرام و بدون تشويش در برابر دريا بايستد و طلوع آفتاب را تماشا بكند.‏‏‏ آيا شمايل كسي را به خاطر‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏آورده يا آخرين ماجرايي را كه بر او گذشته مرور‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كرده؟ مطمئناً تمام راه را با تأني و متانت قدم برداشته. نرم و مثل سايه، در پناه ديوارها و كوچه‏هاي باريك‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گذشته. احتمالاً مقابل عمارت نيمه ويران، مدت زمان كوتاهي توقف كرده است. به صداهاي اطرافيان گوش داده و در اولين يا دومين پاگرد نفس تازه كرده است. شايد با گوشة‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏نا، نم اشك را از روي گونه‏هايش برچيده. بغض هم بوده،  كه همانجا شكسته و فروريخته.
«وقتي صداي قلبش رو‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شنوم،‏ نمي‌تونم بهش فكر نكنم. آن هم وقتي كه توي هوا چرخ‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خورده، با آن موهاي درهم آشفته و دستهايي كه هوا رو چنگ‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏زده تا به جايي بند بشن و‏ نمي‌تونسته جلوي افتادنش رو بگيره. وحشت پريشاني، درست لحظه‏‏‏اي كه ديگه دلش‏ نمي‌خواسته بميره و‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏دونسته كه كاريش‏ نمي‌تونه بكنه»6.
حرفي نزد. نگاهم نكرد. باز بار ديگر گونه‌ام را بوسيد و لب تخت نشست و دستش را گذاشت روي سينة من، سمت چپ. چشمهايش را بست و به خلسه‏‏‏اي عميق فرو رفت. بوي رايحة سحرآميز در هوا معلق ماند. باد از جريان افتاد و ديگر باران نباريد و دريا آرام شد. باز بار ديگر شلال موهايش ريخت روي صورتم. گفت: «شامت رو‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خوري و با خيال راحت‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خوابي».
نگفتم: «ديگه هيچ‌وقت خوابم‏ نمي‏برده».‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏دانست. گفت: «وقتي بيام كنارت دراز بكشم، خوابت‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏بره». چرخي زد و مثل سايه‏‏‏اي كمرنگ، در هواي محبوس اتاق گم شد.
دير زماني بعد به خوابي ژرف فرو رفت. خواب ديد كه در اعماق اقيانوس، در غاري از صخره‏هاي عظيم شناور است. ماهيان كوچك از درون ماسه‏هاي طلايي سر بر‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏آورند و از برابرش‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گذرند. بر ديوارة دالانهاي سنگي، اشكالي از بز كوهي و اسب به شكلي انتزاعي حك شده‌اند‏... و او كه شكارگر جواني است با نيزه‏‏‏اي بلند به سوي حيوان عظيم‌الجثه‏‏‏اي حمله‌ور شده است. به ياد آورد كه پيش از‏‏‏ اين، ساليان پيش، از‏‏‏ اين دالانهاي سنگي عبور كرده و مردمان چيره‌دستي را كه چنين نقشهاي ساده اما بديع را بر ديواره‏هاي سنگي نقش كرده‌اند، ديده است. از منطقة سايه‌ها گذشت و ناگهان دريافت كه خواب‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏بيند و در جهان رؤيا سرگردان مانده و قادر نيست در روند آن، تغييري بدهد. فكر كرد: «من پيش از‏‏‏ اين‏‏‏ اينجا بوده‌ام. نيزه و سپر داشته‌ام. كلاهخود بر سرم بود و سنگين‌ترين زره را بر تن داشته‌ام و اكنون عريانم». شناور بود و در نوري پريده رنگ ( كه سايه‌ها را بر‏‏‏‏‏‏‏مي‏چيد) پيش‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏رفت. در مدخل دومين دالان عريض، نخست سپر و سپس خنجر بي‌غلافش را كه در شكاف صخره‏‏‏اي پنهان شده بود، بيرون كشيد. بر آن صخره نيز شمايل مردي حك شده بود كه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شناخت. نيزه عميقاً درون سينه‌اش فرو رفته بود و چهرة مرد سرباز، تحمل دردي جانكاه را پيش از مرگ نشان‏ مي‌داد. گودي چشمها از باران پر شده بود. مقتول در حالي‌كه دست راستش را روي قلبش نهاده بود، همان‌جا كه سنان فولادي زخمي ‏عميق بر جاي گذاشته بود، با پنجة دست چپ، تكه‏‏‏اي نان كماج را‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏فشرد كه بوي رازيانه‏ مي‌داد و هنوز گرم بود. براي نخستين بار با‏‏‏ اين حقيقت پنهان كه قادر نيست كس ديگري باشد، مواجه شد. با وحشت دريافت كه او ادامه حيات ديگري است، پيش از‏‏‏ اينكه خلق بشود، پيش از آنكه خلق شده باشد. پيش از آنكه بر سر جنازة سرباز نگونبختي حاضر شود كه از چنگ مردم گريخته بود. او در آن مقطع تاريخي، و شايد در سومين يا چهارمين دورة حيات و در شبي باراني از‏ ميان كوچه‏هاي باريك‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏گذشت. به شدت گرسنه بود و از سرما‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏لرزيد. هيچ دري به كوچه باز‏
نمي‌شد و هيچ چراغي پشت پنجره‏‏‏اي‏ نمي‌سوخت. در خم آخرين كوچه زير سقف نيمه ويران، مردي را ديد كه بر زمين افتاده، كلاهخود بر سر و زره سنگيني بر تن داشت و نيزه‏‏‏اي سينه‌اش را شكافته بود. نان را از‏ ميان پنجه‏هاي درهم فشرده بيرون كشيد و آن را به دندان گرفت. كلاهخود مرده را بر سر گذاشت. بيرون كشيدن آن زره، در آن كابوس هول‌انگيز كار چندان دشواري نبود. كافي بود خنجر را از غلاف بيرون بكشد و در پهلوي سرباز فرو بكند و به سطح آب بيايد كه زلال بود و آن‌چنان آبي بود كه هيچ آبي در جهان رؤياهاي دلنشين آن‌قدر آبي نبوده است. بالا آمد و در ساية درختان كبوده، چرخي به دور خودش زد و از برابر نگاه شادمان دختر جواني گذشت كه خم شده بود روي آب تا همچون خوابهاي پيشين، شاه‌ماهي دوست داشتني‌اش را تماشا بكند.‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏ديد كه گرده‌اش ارغواني و پهلوها سفيد و زير شكمش آبي است و رودخانه چندان گودي ندارد كه دختر جوان نتواند از آن عبور كند، اما دره عميق است و بيشه‏هاي كبوده آن را از سايه پر كرده است.
وقتي بيدار شد ديد كه چراغها خاموش‌اند و آن دوشيزة يگانه كنارش دراز كشيده، بوي رازيانه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏دهد و مثل سايه او را در آغوش گرفته و طره‏‏‏اي از آن گيسوان خرمايي روي پيشاني‌اش افتاده. آرام نفس‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كشد و به خوابي عميق فرو رفته است.


پي‌نوشتها:
1- به عقيدة من (كه كاملاً خودخواهانه به نظر ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏رسد)، ويرايش يك داستان، به هر اندازه كه باشد، فقط تصحيح بعضي از جمله‏هاي زائد يا مطول نيست، يا گذاشتن نقطه، ويرگول، ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏تواند به هر نحوي پرداخت مجدد داستان هم باشد، به همان‌گونه كه نويسنده خيال نوشتنش را داشته و ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏بايست‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏نوشته، اما به هر علتي نتوانسته. بنابراين «فرضية» من نه به عنوان ويراستار يا
حاشيه‌نويس، بلكه به عنوان «ذهن دوم» نويسنده، پاره‏‏‏اي از جملات، تعابير يا توصيفهاي داستان را كه گاه بسيار بديع‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏نمايد، تغيير داده‌ام تا درك مفاهيم حسي را گسترش داده يا آسان‌تر كرده باشم. و گاهي بر آن افزوده‌ام تا «وضعيت» را به نفع خواننده بسط داده باشم.
اين كار تازه‏‏‏اي نيست. پيش از‏‏‏ اين در بسياري از متون قديمي«حاشيه‌نويسي» اگر نه با‏‏‏ اين تعريف، معمول و رايج بوده است. خواننده ‏‏‏اين اختيار را دارد كه از خواندن زيرنويسها صرف نظر بكند، يا پس از خواندن اصل داستان مجدداً برگردد و با خواندن زيرنويس، داستان ذهن دوم را بازخوان كند.
2-«‏‏‏آيا خواب نوعي تخيل شبانه است؟»،‏‏‏اين سؤال بي‌جواب از ذهنش گذشت، همچنان كه نگاه بي‌هويتش به سقف اتاق خيره مانده بود.
3- «آيا تما‏‏‏‏‏‏‏مي‏ بيداري يك رؤياست؟!‏‏‏اين پرسش از من نيست ـ و‏ ‏‏آيا به راستي من زندگي‌ام را به خواب ديده‌ام، يا كاملاً واقعي است؟ اگر‏‏‏ اين امكان غيرمعقول (اما شدني)، فراهم‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏آمد تا با آهنگ قدمهاي لرزان آن دوشيزة جوان، كه قلبش را توي دستهايش گرفته، از پله‌ها بالا بروم، شايد در آن ورطة تعليق، آن «دم يك نفس»، كه چشمهامان را بسته‏‏‏ايم و رها شده‏‏‏ايم‏ ميان زمين و آسمان، در‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏يافتم كه فراغت روح از جسم، پيش از مرگ مي‏شود.»
كاش پله‏هاي تمام ناشدني آن عمارت نيمه‌ويران بودم و به انتها‏ نمي‌رسيدم. كاش پنجره‏‏‏اي‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شدم كه دستگيره‏‏‏اي براي باز شدن‏ نمي‌داشت. يا سرانگشتان ظريف دختري‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏بودم كه در باز كردن پنجره به ترديد‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏افتاد. كاش بغض بودم و‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شكستم. كاش گريه بودم يا مشتي بر ديوار، كاش ديوار بودم، يا ترس بودم قبل از ترس، مرگ قبل از مرگ، يا معني سقوط قبل از سقوط. يا اميد قبل از نااميدي مطلق. كاش مانعي‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شدم بر سر راه سقوط دختري كه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شد زنده بماند. كاش راه بودم يا ارتفاع كامل. يا حداقل اقيانوسي بودم از پر پروانه كه تا زير پنجرة طبقة چهارم ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏رسيد.
4- و در هيچ خانه‏‏‏اي از خانه‏هاي شهر بندري، بر آستانة هيچ در‌ گاهي، كسي چشم به راهش نبوده است.
5- احتمالاً لذت بصري ناشي از تلاقي رنگها يا جلوه‏هايي از طبيعت و در برهه‏‏‏اي خاص،‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏تواند به نوعي در خلق آرماني كه به سوي آن در حركتيم تأثيرگذار باشد.
6 - انتخاب كلمة «خودكشي» را اگر در‏‏‏ اين داستان جايز‏ نمي‌دانم و با‏‏‏ اين تعبير نويسنده كه «مدت زمان بيشتري توي هوا‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏بود» هم عقيده‌ام؛ به‏ ‏‏اين دليل است كه تعريف ما از «مرگ» به عنوان ختم زندگي، تعريف نادرستي است. «فنا» به تعبير عارفان و به گونه‏‏‏اي شاعرانه يادآور «هستي» مطلق است. و‏‏‏ اين «هستي» يادآور شكوهمندترين شكل بقاي روح است، كه بدون‏‏‏ اين كالبد فناپذير، «بقا»‏ ميسر‏ نمي‏شود، زيرا‏‏‏ اين زوال، زوال جسم، موجب فعليت يافتن استعدادهاي روح را،  در شرايطي خاص‌، فراهم‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏آورد.
«مرگ» به نوعي «شدن» و يا به تعبيري «شرايط خاص» براي ادامة حيات است. پيش از‏‏‏ اين بوده‏‏‏ايم و بعد از‏‏‏ اين نيز خواهيم بود. مرگ، گشوده شدن دري است از اتاقي به اتاق ديگر. يا از اتاقي به روي‏‏‏ايوان و باغ. ما جامع تمام خلاقيتهاي بالقوه هستيم و لحظة وقوع مرگ را اگر‏ نمي‌توان رقم زد، بارقة شگفت و دوست داشتني است كه از‏‏‏ اين ناتواني و عجز عايدمان‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شود. براي بوييدن يك گل، بايد از پنجرة اتاقمان سر بيرون بياوريم.
من «خودكشي» را كه نه «مرگ» را ستايش ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏كنم. من خواب را ستايش‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كنم كه در آن روح من فارغ‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شود و از كوچه‏هاي آشناي ديرين‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گذرد و براي هزارمين بار به آدمهايي كه هزار سال پيش از‏‏‏ اين ديده‌ام، سلام‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كند.


 به  نقل از  مجله ی الفبا

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است