تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


January 30, 2005 10:04 PM

حديث‌ بيقراري‌ ماهان‌/ دكتر صابر امامي‌

 


 ماهان‌ در مصر زندگي‌ مي‌كند و زيبارويي‌ به‌ تمام‌ معناست‌. دوستان‌ به‌ ديدار يوسف‌ جمال‌ او شاد مي‌شوند و برايش‌ مهماني‌ مي‌دهند. روزي‌ يكي‌ از بزرگان‌ او را در باغي‌ خارج‌ از شهر مهمان‌ كرد.
 آنان‌ تا شب‌ خوردند، نوشيدند و به‌ نشاط‌ پرداختند. شب‌ مهتابي‌ فرا رسيد، ماهان‌ با مغزي‌ گرم‌ از شراب‌، در بارش‌ نور مهتاب‌ به‌ دنبال‌ جريان‌ آب‌، از همرهان‌ دور شد و در تنهايي‌ خود در انتهاي‌ باغ‌ به‌ نخلستان‌ رسيد. ناگهان‌ كسي‌ را ديد كه‌ او را صدا زد. خوب‌ دقيق‌تر شد، او شريك‌ مال‌ و همكار تاجرش‌ بود. از او پرسيد اينجا چه‌ مي‌كني‌؟ و پاسخ‌ شنيد كه‌: هم‌اكنون‌ بار سنگيني‌ از كالا كه‌ سود فراواني‌ خواهد داشت‌ با خود آورده‌ام‌. آنها را در كاروانسرايي‌ واقع‌ در بيرون‌ شهر گذاشته‌ و براي‌ يافتن‌ تو به‌ اين‌ باغ‌ آمده‌ام‌. خيال‌ مال‌ و سود، ماهان‌ را به‌ دنبال‌ او كشاند. آنها در باغ‌ را پنهاني‌ باز كردند و دور از چشم‌ ديگران‌ راه‌ افتادند. شريك‌ ماهان‌ چون‌ باد پيش‌ مي‌رفت‌ و او چونان‌ گرد به‌ دنبال‌ او كشيده‌ مي‌شد. آنها بيش‌ از چهار فرسنگ‌ قدم‌ زدند. و به‌ قول‌ نظ‌امي‌ از خط‌ دايره‌ بيرون‌ افتادند. اما ماهان‌ با خود انديشيد شايد كه‌ من‌ مستم‌ و راه‌ درست‌ را تشخيص‌ نداده‌ام‌. آنها همچنان‌ رفتند و رفتند و رفتند و مي‌روند و مي‌روند. تمام‌ شب‌ راه‌ رفتند. با نزديك‌ شدن‌ سحر ناگهان‌ شريك‌ از نظ‌ر ناپديد شد. ماهان‌ مست‌ و خسته‌ بر خاك‌ افتاد و تا ظ‌هر بر خاك‌ خوابيد. نيمروز از گرماي‌ آفتاب‌ و آتش‌ جگر ديده‌ برگشود و خود را در محاصره‌ غارهايي‌ پر از مارها و اژدهايان‌ يافت‌.
 او از هراس‌ و خستگي‌، همچنان‌ ماند تا شب‌ فرا رسيد. در دل‌ شب‌ درست‌ در لحظ‌ه‌اي‌ كه‌ هر گياهي‌ بر در هر غاري‌ چونان‌ ماري‌ به‌ نظ‌ر مي‌رسيد، ناگهان‌ ماهان‌ صداي‌ آدميزاد شنيد. چون‌ نيك‌ نگاه‌ كرد، زن‌ و مردي‌ را ديد كه‌ پشته‌ها بر دوش‌ به‌ آرامي‌ و گراني‌ در حركتند. آنها متوجه‌ ماهان‌ شدند. مرد پيش‌ آمد و از ماهان‌ پرسيد: اينجا چه‌ مي‌كني‌؟ ماهان‌ جواب‌ داد: ديشب‌ در كنار دوستانم‌ در باغ‌ سرسبزي‌ آسوده‌ بودم‌ كه‌ مردي‌ به‌ شكل‌ شريك‌ تجارتم‌ آمد و مرا از آن‌ بهشت‌ سرسبز به‌ اين‌ خرابه‌ پر از هول‌ و وحشت‌ انداخت‌.
 مرد پاسخ‌ داد: او شريك‌ تو نبوده‌ است‌، بلكه‌ يك‌ پري‌ به‌ نام‌ هايل‌ بياباني‌ بوده‌ است‌. او كارش‌ گول‌ زدن‌ آدميان‌ و گم‌ كردن‌ آنها در دل‌ بيابانهاست‌، خدا را شكر كن‌ به‌ ما رسيده‌اي‌ و از اين‌ بلاي‌ جان‌ ستان‌ به‌ امان‌ رستي‌، اكنون‌ در بين‌ ما دو تن‌ درآي‌ و دم‌ مزن‌ و با ما بيا تا به‌ شهرت‌ رهنمون‌ شويم‌.
 ماهان‌ يك‌ بار ديگر، تا صبح‌ فردا در بين‌ آن‌ دو تن‌ راه‌ پيمود و به‌ قول‌ نظ‌امي‌ همين‌ كه‌ بانگ‌ خروس‌ به‌ دهل‌ نواختن‌ پرداخت‌ و صبح‌ بر شتر خود ط‌بل‌ زرين‌ بست‌، ناگهان‌ آن‌ دو تن‌ نيز ناپديد شدند و ماهان‌ ماند با خستگيهاي‌ جانكاه‌ و هراس‌ دو چندان‌ در دل‌ كوههاي‌ سر به‌ فلك‌ كشيده‌.
 با تمام‌ خستگي‌ از گرسنگي‌ و تشنگي‌ به‌ گياهان‌ پناه‌ برد و نااميدانه‌ در دل‌ كوهها حيران‌ و سرگردان‌ راه‌ سپرد شب‌ كه‌ فرا رسيد در مغاكي‌ خزيد و به‌ خواب‌ رفت‌ ناگهان‌ آواز پاي‌ اسبي‌ او را از خواب‌ پراند. از مغاكي‌ بيرون‌ آمد و در سر راه‌ سواري‌ را ديد. سواري‌ كه‌ علاوه‌ بر اسب‌ خود، اسب‌ آماده‌ ديگري‌ را هم‌ به‌ دنبال‌ مي‌كشيد.
 سوار او را ديد و بر او بانگ‌ زد: كيستي‌ در دل‌ شب‌ و اينجا چه‌ مي‌كني‌؟
 يا بايد حقيقت‌ را بگويي‌ يا همين‌ الان‌ گردنت‌ را به‌ شمشير مي‌زنم‌.
 ماهان‌ با ترس‌ و لرز مبتلا شدنش‌ به‌ آن‌ مرد و سپس‌ زن‌ و مرد را گفت‌ آن‌ مرد با تعجب‌ گفت‌: برو خدا را شكر كن‌ كه‌ از بلاي‌ بزرگي‌ نجات‌ يافته‌اي‌، آن‌ دو آدمي‌ نبوده‌اند، دو پري‌ بوده‌اند كه‌ ماده‌ هيلا نام‌ دارد و نر غيلا. آنان‌ آدميان‌ را مي‌فريبند و در دل‌ مغاك‌ و صحرا مي‌كشانند و خونش‌ مي‌ريزند. اكنون‌ بيا و بر اين‌ اسب‌ يدك‌ بنشين‌ و به‌ دنبال‌ من‌ بران‌، و خدا را شكر كن‌ كه‌ بالاخره‌ نجات‌ پيدا كردي‌.
 ماهان‌ خوشحال‌ از فرجام‌ خوشش‌ به‌ دنبال‌ سوار چنان‌ اسب‌ راند كه‌ باد را ياراي‌ رسيدن‌ به‌ او نبود. وقتي‌ كوههاي‌ خط‌رناك‌ را پشت‌سر گذاشتند و مقداري‌ راه‌ پيمودند، دشتي‌ زيبا و كوهپايه‌اي‌ چون‌ كف‌ دست‌، در برابر ديدگانش‌، آغوش‌ باز كرد.
 ناگهان‌ ماهان‌ همچنانكه‌ بر پشت‌ اسب‌ نشسته‌ بود. صداي‌ آواز و ساز و رود شنيد. و هنگامي‌ كه‌ نيك‌ نگريست‌ صحرا را پر از جن‌ و پري‌ ديد كه‌ گروه‌ گروه‌ نشسته‌اند و به‌ آواز و شاد خواري‌ مشغولند و گاهي‌ ماهان‌ را به‌ مجلس‌ خود دعوت‌ مي‌كنند. قيافه‌هايي‌ وحشتناك‌ چون‌ زنگيان‌ سياه‌ با قباها و كلاههايي‌ از قط‌ران‌ و قير، خرط‌وم‌دار و شاخدار; هيكلهايي‌ مركب‌ از فيل‌ و گاو، آتش‌ به‌ دست‌ مشغول‌ رقص‌ و پايكوبي‌ و از نگهبان‌ دوزخ‌ هراس‌آورتر، ناگهان‌ ماهان‌ ديد اسب‌ در زير پايش‌ به‌ رقص‌ درآمده‌ است‌، وقتي‌ برگشت‌ تا ببيند اسبش‌ را چه‌ مي‌شود، تازه‌ متوجه‌ شد كه‌ او بر اسب‌ ننشسته‌، بر محنت‌ و بلا نشسته‌ و بر اژدهايي‌ خون‌آشام‌ سوار است‌، اژدهايي‌ چهار پاي‌ و دو پر با هفت‌ گردن‌ و سر.
 او با تمام‌ توان‌ تلاش‌ كرد خود را بر پشت‌ اژدها نگاه‌ دارد و اژدها با هزار حيله‌ و نيرنگ‌، با رقص‌ و پيچ‌ و تاب‌ تن‌ خود، مي‌خواست‌ ماهان‌ را بر زمين‌ بكوبد، شب‌ گذشت‌. غولان‌ به‌ رقص‌ و آواز پاي‌ كوبيدند و اژدها او را چونان‌ گويي‌ بدين‌ سو و آن‌ سو افكندند و بر پشت‌ و گردن‌ و يال‌ خود به‌ بازي‌ گرفتند. صبح‌ فردا رسيد و با اولين‌ پرتوهاي‌ روشن‌ خورشيد، اژدها او را به‌ زمين‌ كوبيد. و همراه‌ با ديگر پريان‌ و مغولان‌ ناپديد شد و ماهان‌ بر ريگهاي‌ دشت‌ تا ظ‌هر تموز بيهوش‌ نقش‌ بر زمين‌ ماند.
 نيمروز از شدت‌ گرماي‌ آفتاب‌ با مغز به‌ جوش‌ آمده‌ به‌ هوش‌ آمد. چشم‌ ماليد. به‌ چپ‌ و راست‌ خود نگريست‌ و در پيرامون‌ خود جز بياباني‌ دراز آهنگ‌ و بي‌پايان‌ چيزي‌ نيافت‌.
 ماهان‌ محنت‌ ديده‌ بلا كشيده‌ با اندكي‌ استراحت‌ چاره‌اي‌ نديد جز اينكه‌ كوره‌ راهي‌ را انتخاب‌ كند و پيش‌ برود. او تا فرا رسيدن‌ شب‌، همه‌ بعدازظ‌هر را به‌ پاي‌ پياده‌ و جسم‌ و جاني‌ كوفته‌ پيش‌ رفت‌ و سرانجام‌ به‌ زمين‌ سرسبز و آبي‌ روان‌ رسيد. از آب‌ خورد و پس‌ از شستن‌ سر و تن‌ به‌ دنبال‌ جايگاهي‌ براي‌ خواب‌ گشت‌. با خود انديشيد: مزاج‌ من‌ سودايي‌ است‌ و براي‌ رهايي‌ از اين‌ خيالات‌ درشت‌ و وحشتناك‌ بهتر آن‌ است‌ شب‌، كه‌ انديشه‌ام‌ را به‌ آشوب‌ مي‌كشد، به‌ خواب‌ برآسايم‌ تا فردا روز ببينم‌ چه‌ بر سرم‌ مي‌آيد.
 او به‌ دنبال‌ جايگاهي‌ براي‌ خواب‌، سوراخي‌ مانند چاه‌ پيدا كرد، به‌ خيال‌ اينكه‌ آنجا امن‌تر است‌. در همان‌ جا فرو خزيد و به‌ خواب‌ رفت‌. نيمه‌ شبان‌ بيدار شد و شروع‌ به‌ آماده‌ سازي‌ و مرتب‌ كردن‌ خوابگاهش‌ كرد، تا راحت‌تر بخوابد، در همين‌ تلاش‌ بر ديوار چاه‌ به‌ اندازه‌ يك‌ درم‌ نوري‌ سپيد ديد. در آن‌ نور، خيره‌ شد و ديد بين‌ چاه‌ به‌ اندازه‌ يك‌ درم‌ سوراخ‌ است‌، آن‌ سوي‌ ديوار مهتاب‌ مي‌تابيد و اين‌ سپيدي‌ از آن‌ سوراخ‌ نمايان‌ بود.
 او با چنگ‌ و ناخن‌ به‌ گشاد كردن‌ سوراخ‌ پرداخت‌ آنچنانكه‌ توانست‌ سر خود را تا گردن‌ در سوراخ‌ فرو كند، سر خود را از سوراخ‌ بيرون‌ كرد و گلشني‌ يافت‌ لط‌يف‌ و روشن‌. به‌ جهد و تلاش‌ رخنه‌ را كاويد و تمام‌ تن‌ خود را به‌ آن‌ سو انداخت‌، باغ‌ كه‌ نه‌، بهشتي‌ ديد پر از شمشاد و سرو.
 باغي‌ پر از درختان‌ ميوه‌، سيبها، گلابيها، شفتالوها، انجيرها، انگورها، نارنجها، خربزه‌ها و... ماهان‌ قحط‌ي‌ زده‌ رنج‌ گرسنگي‌ كشيده‌، نجات‌ يافته‌ از دوزخ‌، هنوز دل‌ به‌ خوردن‌ ميوه‌ها نسپرده‌ بود كه‌ صدايي‌ داد زد آي‌ دزد! دزد!، بگيريدش‌ دزد! و ناگهان‌ پيرمرد با چوبدستي‌ در برابرش‌ قد برافراشت‌ كه‌: اي‌ ديو ميوه‌ دزد از بهر چه‌ شبانه‌ به‌ باغ‌ من‌ درآمده‌اي‌، تو كيستي‌ و چه‌ اصل‌ و نسبي‌ داري‌؟
 ماهان‌ به‌ ناله‌ آمد: مردي‌ غريبم‌، از خانه‌ دورمانده‌ و در جايگاهي‌ بيگانه‌ اسير غولان‌ و پريان‌ و جنيان‌ شده‌ام‌. آنگاه‌ داستان‌ ديشب‌ خود را كه‌ در دشتي‌ پر از غول‌، در ميان‌ ديوان‌ و پريان‌ به‌ اين‌ سو و آن‌ سو كشيده‌ شده‌ است‌ و از اين‌ و آن‌ كتك‌ خورده‌ است‌ و سرانجام‌ بيهوش‌ بر زمين‌ نقش‌ بسته‌ است‌. و اينك‌ خداوند او را نجات‌ داده‌ و در اين‌ باغ‌ افكنده‌ است‌، پيرمرد به‌ او شرح‌ داد كه‌ در آن‌ بيابان‌، غولان‌ و ديوانند، راست‌ مي‌نمايند و كج‌ مي‌بازند و به‌ ظ‌اهر از دست‌ مي‌گيرند و درواقع‌ به‌ چاه‌ مي‌اندازند. آنان‌ به‌ دنبال‌ ساده‌دلانند و چون‌ تو گوهري‌ پاك‌ و ساده‌ داشته‌اي‌ چنين‌ خيالاتي‌ در سر تو افتاده‌ است‌ و ترس‌ تو باعث‌ خيال‌ بازي‌ خيال‌ تو و خيالبازيهاي‌ آن‌ شدهاست‌. اگر محكم‌ بر جاي‌ خود مي‌ايستادي‌ خيالت‌ زمام‌ اختيار تو را به‌ دست‌ نمي‌گرفت‌ و اين‌ همه‌ وحشت‌ و هراس‌ را بر تو تحميل‌ نمي‌كرد اكنون‌ خدا را شكر كن‌ كه‌ دوباره‌ زاده‌ شده‌اي‌ و خداوند تو را از آن‌ جهان‌، به‌ جهان‌ ما انداخته‌ است‌.
 آنگاه‌ پيرمرد شرح‌ داد كه‌ او از مال‌ دنيا همه‌ چيز دارد; از جمله‌ اين‌ باغ‌ زيبا را، اما فرزند ندارد. او از ماهان‌ خواست‌ كه‌ فرزند او باشد و او با انتخاب‌ عروسي‌ به‌ زندگي‌ خود رنگ‌ و نشاط‌ي‌ بدهد.
 ماهان‌ دعوت‌ پيرمرد را پذيرفت‌، اما اين‌ دعوت‌ شرط‌ي‌ دارد، پيرمرد او را در كنار يك‌ قصر زيبا بر روي‌ درختي‌ به‌ سوي‌ بهارنشيني‌ خوش‌ بالا برد. به‌ او گفت‌: از اين‌ درخت‌ بالا برو، بر تخت‌ بنشين‌ غذا و آب‌ و هر چه‌ مي‌خواهي‌ آنجا براي‌ تو هست‌. امشب‌ را بر بالاي‌ درخت‌ بايد منتظ‌ر من‌ بماني‌. من‌ براي‌ فراهم‌ آوردن‌ خانه‌ و آماده‌ كردن‌ وسايل‌ زندگي‌ تو مي‌روم‌. هر كسي‌ بر زمين‌ پديد آيد هر منظ‌ره‌اي‌ كه‌ ببيني‌ بايد كه‌ كر و لال‌ باشي‌ با كس‌ حرف‌ نزني‌ و از اين‌ درخت‌ و تخت‌ بالاي‌ آن‌ پايين‌ نيايي‌.
 حتي‌ وقتي‌ من‌ آمدم‌ بايد كه‌ از من‌ اسم‌ رمز بخواهي‌ و بعد به‌ خودت‌ راه‌ بدهي‌.
 و در پايان‌ به‌ او مي‌گويد: فقط‌ يك‌ امشب‌ را به‌ هر ترتيبي‌ كه‌ هست‌، بر آنچه‌ مي‌گويم‌ وفادار باش‌، و از فردا هر آنچه‌ مي‌خواهي‌ بكن‌ و سلط‌ان‌ اين‌ باغ‌ و هستي‌ و ثروت‌ من‌ باش‌.
 ماهان‌ دست‌ پيرمرد را به‌ رسم‌ پيمان‌ بوسيد، از نردبان‌ چرمين‌ بالا رفت‌ و نردبان‌ را به‌ دنبال‌ خود بالا كشيد تا كس‌ ديگر نتواند به‌ سوي‌ او بالا بيايد. پيرمرد به‌ بهانه‌ تهيه‌ وسايل‌ راحتي‌ مهمان‌ از آنجا دور شد.
 ماهان‌ بر بالاي‌ درخت‌ بر روي‌ تخت‌، نان‌ خورد آب‌ نوشيد و به‌ استراحت‌ پرداخت‌. او به‌ پشتيهاي‌ مخملين‌ تكيه‌ زد و مشغول‌ تماشاي‌ باغ‌ شد. ناگهان‌ از يك‌ گوشه‌ دور باغ‌، نوعروساني‌ شمع‌ به‌ دست‌ ظ‌اهر شدند، زيباروياني‌ سبقت‌ برده‌ از ماه‌ و گل‌ و سرو. آنان‌ با ناز و عشوه‌ در حالي‌ كه‌ ملكه‌اي‌ زيباروي‌ تر را در جمع‌ محفل‌ خويش‌ در وسط‌ دايره‌ گرفته‌ بودند، جلو آمدند، در كنار درختي‌ كه‌ ماهان‌ بر آن‌ قرار داشت‌، بساط‌ نهادند و بزمي‌ خسروانه‌ گشودند.
 ملكه‌ بر بالاي‌ مجلس‌ نشست‌ و ديگران‌ به‌ دور او شروع‌ به‌ آواز و رقص‌ كردند، نسيم‌ مي‌وزيد،جامه‌هاي‌ حرير آنها را كنار زد و زيبايي‌هاي‌ زنانه‌ آنها را در معرض‌ ديد ماهان‌ قرار داد. ماهان‌ مرتب‌ وسوسه‌ شد كه‌ از درخت‌ پايين‌ بيايد، اما به‌ ياد سفارش‌ پير افتاد و با هزار خون‌ دل‌ بر وسوسه‌ها غلبه‌ كرد و خويشتن‌داري‌ ورزيد.
 زيبارويان‌ گفتند و خنديدند و خواندند و رقصيدند تا اينكه‌ نوبت‌ سفره‌ انداختن‌ و شام‌ رسيد. وقتي‌ سفره‌ را چيدند و آن‌ را با هر گونه‌ خوردني‌ آراستند ملكه‌ به‌ يكي‌ از نديمه‌هايش‌ گفت‌:امشب‌ ما را جفتي‌ است‌ بر فراز آن‌ درخت‌،برويد و دعوتش‌ بكنيد و بگوييد كه‌ بدون‌ حضور او، ما دست‌ به‌ غذا نخواهيم‌ برد.
 ماهان‌ كه‌ ط‌اقتش‌ ط‌اق‌ شده‌ بود و منتظ‌ر يك‌ بهانه‌، با اولين‌ دعوت‌ از درخت‌ پايين‌ آمد، در صدر مجلس‌ در كنار ماهروي‌ ط‌ناز نشست‌ و بعد از خوردن‌ شام‌ بناي‌ معاشقه‌ و مط‌ايبه‌ با نوعروس‌ تازه‌ يافته‌ نهاد. آرام‌ آرام‌ شوخيها شروع‌ شد و به‌ قول‌ نظ‌امي‌، ماهان‌ از شور جواني‌ پند پير خود را فراموش‌ كرد:
 چون‌ جوان‌ جوش‌ در نهاد آرد
 پند پيران‌ كجا به‌ ياد آرد
 خواهش‌ از دل‌ و شرم‌ از راه‌ برخاست‌، با يكي‌ دو ساغر كه‌ پيمود، اسب‌ شرم‌ را پي‌ كرد و لعبتك‌ را در آغوش‌ كشيد آنگاه‌ توصيف‌ دوباره‌ نظ‌امي‌ از دختر جاي‌ درنگ‌ دارد و من‌ مجبورم‌ اين‌ توصيف‌ را ارائه‌ بدهم‌، ماهان‌ در آغوش‌ خود، بدني‌ نرم‌ و نازك‌ و چرب‌ و شيرين‌ چون‌ شير و شكر يافت‌. صورتي‌ چون‌ سيبي‌ در ميان‌ گلاب‌ و قند و تني‌ چون‌ سيماب‌ كه‌ از لط‌افت‌ مي‌خواست‌ از لاي‌ انگشتان‌ بيرون‌ برود، در بغل‌ چونان‌ گل‌ در كنار باغ‌ و در آغوش‌ چونان‌ شمع‌ در ميان‌ چراغ‌، نور ماه‌ بر او تابيد و مهر ماهان‌ را هزار بار بر او افزود.
 هم‌آغوشي‌ ادامه‌ يافت‌، تا آنجا كه‌ همه‌ اندامها از پاي‌ تا سر در كنار هم‌ قرار گرفتند و ماهان‌ مشغول‌ مكيدن‌ چشمه‌ قند از لبهاي‌ چون‌ چشمه‌ رحيق‌ آن‌ ماهروي‌ شد. درست‌ در اوج‌ اين‌ هم‌آغوشي‌ ناگهان‌ صحنه‌ عوض‌ شد. نظ‌ر به‌ ابلاغ‌ درست‌ پيام‌ نظ‌امي‌، نگارنده‌ با عرض‌ پوزش‌، مجبور به‌ گزارش‌ دقيق‌ اين‌ صحنه‌ نيز هست‌. ماهان‌ در لحظ‌ات‌ آخري‌ كه‌ مشغول‌ رسيدن‌ به‌ وصال‌ كامل‌ است‌، ناگهان‌ در زير پيكر خود، عفريتي‌ را مي‌بيند كه‌ به‌ آغوش‌ كشيده‌ است‌ عفريتي‌ آفريده‌ شد، از خشمهاي‌ خدا، گاوميشي‌، گراز دنداني‌،اژدهايي‌، اهريمني‌، با پشتي‌ خميده‌ و رويي‌ خرچنگ‌ مانند كه‌ بوي‌ گند دهانش‌ تا هزار فرسنگ‌ پيش‌ مي‌رفت‌، با بيني‌اي‌ چون‌ تنور خشت‌پزان‌ و لبي‌ چو كام‌ نهنگ‌، ماهان‌ را تنگ‌ در آغوش‌ كشيده‌است‌ و پي‌ در پي‌ بر سر و روي‌ او بوسه‌ مي‌زند.
 ماهان‌ در آغوش‌ آن‌ اژدهاي‌ همچون‌ قير، در اوج‌ لذت‌، نعره‌اي‌ چون‌ كودك‌ زهره‌ شكافته‌ سر مي‌دهد و آن‌ گراز سياه‌، مانند ديو سپيد بوسه‌هاي‌ آتشين‌ بر پيكر يخ‌ كرده‌ او مي‌كارد و همين‌كه‌ پرده‌ ظ‌لمت‌ از جهان‌ برخاست‌، آن‌ خيالات‌ نيز از ميان‌ بر خاستند و به‌ قول‌ نظ‌امي‌:
 آن‌ خزف‌ گوهران‌ لعل‌ نماي‌
 همه‌ رفتند و كس‌ نماند به‌ جاي‌
 ماهان‌ باز هم‌ بر جاي‌ باقي‌ ماند، اندكي‌ از روز گذشت‌ تا او بتواند بر خود مسلط‌ شود و به‌ اط‌راف‌ بنگرد. او چه‌ ديد؟ دوزخي‌ تافته‌ به‌ جاي‌ بهشت‌.
 به‌ جاي‌ باغ‌، خارستاني‌ و به‌ جاي‌ ميوه‌ها مور و به‌ جاي‌ ميوه‌داران‌، مار. مردارهاي‌ دهساله‌ و استخوانهاي‌ سينه‌ مرغ‌ و پشت‌ بزغاله‌ ناي‌ و چنگ‌ تار دختركان‌ جز استخوانهاي‌ گور و جانوران‌ چيز ديگري‌ نبوده‌ است‌، حوضهاي‌ پر آب‌ باغ‌ چيزي‌ جز پارگينهاي‌ پر از گنداب‌ نبوده‌اند و در يك‌ كلمه‌، آنچه‌ ديشب‌ تجربه‌ كرده‌ بود، نجاست‌ بوده‌ است‌ و ريزش‌ مستراح‌ و تعفن‌.
 ماهان‌ در خويشتن‌ مي‌شكند، درمانده‌، خسته‌، عاجز از هر كاري‌، به‌ فكر فرو مي‌رود و اين‌ فكر همان‌ چيزي‌ است‌ كه‌ نظ‌امي‌ به‌ دنبال‌ آن‌ است‌:
 گفت‌ با خويشتن‌ عجب‌ كاري‌ است‌
 اين‌ چه‌ پيوند و اين‌ چه‌ پرگاري‌ است‌
 دوش‌ ديدن‌ شكفته‌ بستاني‌
 ديدن‌ امروز محنتستاني‌
 گل‌ نمودن‌ به‌ مار و خار چه‌ بود؟
 حاصل‌ باغ‌ روزگار چه‌ بود؟
 و آگهي‌ نه‌ كه‌ هر چه‌ ما داريم‌
 در نقاب‌ مه‌، اژدها داريم‌
 داني‌ ار پرده‌ را براندازند
 كابلهان‌ عشق‌ با چه‌ مي‌بازند
 بدين‌ ترتيب‌ ماهان‌ در يك‌ سرگرداني‌ پرماجرا، به‌ حقيقت‌ دنيا پي‌ مي‌برد، چيزي‌ كه‌ نظ‌امي‌ درصدد بيان‌ آن‌ است‌، و به‌ تعبيري‌ يكي‌ از آموزه‌هاي‌ ادبيات‌ عميق‌ كلاسيك‌ ماست‌ دنيا ظ‌اهري‌ دارد و باط‌ني‌، كه‌ بين‌ ظ‌اهر و باط‌ن‌ آن‌، فاصله‌ وحشتناكي‌ حاكم‌ است‌، شريك‌ مال‌ و سود و پول‌ و ثروت‌ تو، مي‌تواند در باط‌ن‌، بلاي‌ جان‌ تو باشد و تو را به‌ وادي‌هاي‌ سرگشتگي‌ و هلاكت‌ رهنمون‌ شود، پير مرد و پير زن‌ هيزم‌كشي‌ كه‌ به‌ ظ‌اهر تو را پناه‌ مي‌دهند، مي‌توانند دامي‌ براي‌ هلاكت‌ قط‌عي‌ تو باشند، اسب‌ راهواري‌ كه‌ به‌ تو سواري‌ مي‌دهد و تو را بر فراز قله‌ها و كوهها و صخره‌ها پيش‌ مي‌برد مي‌تواند اژدهاي‌ هفت‌ سري‌ باشد و زيبا رويي‌ كه‌ انسان‌ را اسير هواي‌ نفس‌ مي‌كند، در باط‌ن‌ جز تعفن‌ و عفريت‌ آدمي‌ فريب‌ چيزي‌ نيست‌.
 مي‌دانيم‌ كه‌ شاملوي‌ بزرگ‌، بر عكس‌ آنچه‌ بسياري‌ مي‌پندارند، با همه‌ پيشرو بودن‌ و معاصر بودنش‌، يك‌ لحظ‌ه‌ از ادبيات‌ غني‌ كلاسيك‌ كشورش‌ غافل‌ نبوده‌ است‌. حتي‌ يكي‌ از كتابهاي‌ ادبي‌ تاريخي‌ ما را كه‌ خود تنقيح‌ و چاپ‌ كرده‌ است‌ تا در اختيار خوانندگان‌ امروز قرار بگيرد، همين‌ هفت‌ پيكر نظ‌امي‌ است‌ كه‌ ماهان‌ يكي‌ از قصه‌هاي‌ آن‌ مجموعه‌ شگفت‌ است‌.
 بديهي‌ است‌ كه‌ گوينده‌ بزرگي‌ كه‌ اين‌ قصه‌ را بخوبي‌ مي‌داند و نبض‌ اين‌ قصه‌ در ذهن‌ و شعور شاعر او مي‌تپد، وقتي‌ آخرين‌ مجموعه‌ شعرش‌ را در آخرين‌ فرصتهاي‌ حياتش‌ تدوين‌ مي‌كند، به‌ يقين‌ بايد نظ‌ري‌ داشته‌ باشد و درصدد بيان‌ مط‌لبي‌ باشد كه‌ نام‌ مجموعه‌ شعرش‌ را حديث‌ بي‌قراري‌ ماهان‌ بگذارد. در واقع‌ قبل‌ از اينكه‌ ما از خود بپرسيم‌ كه‌ حديث‌ بي‌قراري‌ ماهان‌ يعني‌ چه‌؟ و چه‌ ارتباط‌ي‌ با كتاب‌ حاضر دارد، شاعر براي‌ فهم‌ كتاب‌ خودش‌، و براي‌ فهم‌ بيشتر آخرين‌ مجموعه‌ شعري‌ خودش‌، كدي‌ را در اختيار خواننده‌ قرار مي‌دهد. در حديث‌ بي‌قراري‌ ماهان‌، آنگونه‌ كه‌ نظ‌امي‌ روايتش‌ كرده‌ است‌، خواننده‌ براي‌ فهم‌ بهتر كتاب‌، به‌ پيشنهاد خود شاعر،بايد ماهان‌ را بشناسد و حديث‌ بي‌قراريهايش‌ را شنيده‌ باشد، كاري‌ كه‌ ما به‌ اط‌اعت‌ از پيشنهاد شاعر بزرگ‌، در اول‌ اين‌ مقاله‌ انجام‌ داديم‌.
 اكنون‌ با تعمقي‌ خواهيم‌ ديد كه‌ ماهان‌، معاصر شاعر است‌ شاعري‌ كه‌ چرخه‌ حيات‌ خود را ط‌ي‌ كرده‌ است‌، دنيا را با همه‌ شاديها، غمها، ماجراها، عشقها،سياستها،رنجها و دردهايش‌ تجربه‌ كرده‌ است‌ و سرانجام‌ در ادامه‌ انديشمندان‌ فارسي‌، به‌ همان‌ شناختي‌ اشاره‌ مي‌كند كه‌ فرهنگ‌ غني‌ ادبيات‌ فارسي‌، سالهاي‌ سال‌ روايتگر آن‌ بوده‌ است‌، و نظ‌امي‌ در آخرين‌ فراز قصه‌ خود با تصويرهايي‌ گستاخ‌ و بي‌پروا آن‌ را بيان‌ كرده‌ است‌.
 اولين‌ شعر كتاب‌ از پير زناني‌ صحبت‌ مي‌كند كه‌ مهربان‌ و آسان‌ گير و خندان‌ از برابر اتاق‌ او عبور مي‌كنند، نيمه‌ شب‌ صداي‌ هياهويي‌ بر مي‌خيزد، به‌ نظ‌ر شاعر، مجلس‌ جشني‌ است‌ و پير زنان‌ به‌ پايكوبي‌ برخاسته‌اند، و اين‌ درست‌ همان‌ چيزي‌ است‌ كه‌ شاعر، به‌ عنوان‌ يك‌ انسان‌، فكر مي‌كند، و اين‌ ظ‌اهر قضيه‌ است‌. اما واقعيت‌ و باط‌ن‌ امر چيز ديگري‌ است‌ سحرگاهان‌ پرستار مي‌گويد; بيمار اتاق‌ مجاور مرده‌ است‌، پس‌ باط‌ن‌ امر سوگواري‌ بوده‌ است‌، چيزي‌ كه‌ شاعر آن‌ را پايكوبي‌ و شادماني‌ انگاشته‌ است‌.
 همه‌ قصه‌ ماهان‌ بر اين‌ امر تكيه‌ دارد كه‌ شناخت‌ ما را از دنيا عميق‌تر كند، واقعيت‌ اين‌ است‌ كه‌ ما دنيا را با تصويرهاي‌ پندارين‌ و خيالين‌ خود، به‌ شكلي‌ زيبا و دوست‌ داشتني‌ مي‌آراييم‌، اما دنيا در واقعيت‌ و باط‌ن‌ خود، با شناخت‌ خيالين‌ و پندارين‌ ما، فاصله‌ عميق‌ و وحشتناكي‌ دارد.
 در شعر نوروز در زمستان‌ كه‌ شعر دوم‌ كتاب‌ است‌، باز اين‌ دوگانگي‌ دنيا، كاملا به‌ چشم‌ مي‌خورد، هر سال‌ نوروز مي‌آيد، با چلچله‌، با بنفشه‌، با گندم‌ سبز با تنگ‌ بلور ماهي‌ها و با رقص‌ شعله‌ در اجاق‌، اما اين‌، نوروزي‌ است‌ كه‌ فقط‌ ظ‌اهر نوروز دارد و باط‌ن‌ نوروز كه‌ شاعر به‌ دنبال‌ آن‌ است‌ در آن‌ نيست‌، باط‌ن‌ نوروزي‌ كه‌، آزادي‌ كتابهاي‌ ممنوعه‌ را بر ط‌اقچه‌ بنشاند، در معبر قتل‌ عام‌ شمعهاي‌ خاط‌ره‌ افروخته‌ شود، دروازه‌هاي‌ بسته‌ باز شوند، لبان‌ فراموشي‌ بخندند، و بهار در غوغايي‌ از شادي‌ تا شهر خسته‌ پيشباز شود.
 نوروزهاي‌ عادي‌ ظ‌اهر خود و باط‌ن‌ خود را دارد، اما شاعر از نوروزي‌ سخن‌ مي‌گويد كه‌ باط‌ن‌ واقعي‌ و همه‌ آرزوهاي‌ نهان‌ شاعر را دارد، اما دقت‌ كنيد كه‌ اين‌ نوروز آن‌ ظ‌اهر رنگارنگ‌ و تزيين‌ شده‌ را نخواهد داشت‌.
 انگار كه‌ بشر مجبور است‌ يكي‌ از اين‌ دو را انتخاب‌ كند، يا اين‌ ظ‌اهر را يا آن‌ باط‌ن‌ را. و دنيا جز ظ‌اهر فريبنده‌ چيز ديگري‌ تقديم‌ بشر نمي‌كند، نگاه‌ كنيد نوروز دلخواه‌ شاعر، با ظ‌اهري‌ كه‌ معمول‌ نوروزهاي‌ هميشگي‌ است‌ نمي‌آيد:
 سالي‌ نوروز
 بي‌ چلچله‌ بي‌ بنفشه‌ مي‌آيد
 بي‌ جنبش‌ سرد برگ‌ نارنج‌ بر آب‌
 بي‌ گردش‌ مرغانه‌ي‌ رنگين‌ بر آينه‌.
 سالي‌ نوروز
 
 بي‌گندم‌ سبز و سفره‌ مي‌آيد
 بي‌پيغام‌ خموش‌ ماهي‌ از تنگ‌ بلور
 بي‌رقص‌ عفيف‌ شعله‌ در مردنگي‌...
 
 دقت‌ كنيم‌ نوروزي‌ كه‌ هميشه‌ مي‌آيد همان‌ نوروزي‌ است‌ كه‌ ظ‌اهر دنيايي‌ خود را دارد بدون‌ آن‌ شادمانيهاي‌ اصيل‌، اكنون‌ كه‌ قرار است‌ آن‌ نوروز واقعي‌ سر برسد، پس‌ بايد ظ‌اهري‌ غير از اين‌ نوروز معمول‌ دنيايي‌ را داشته‌ باشد.
 در شعر سرود ششم‌ البته‌ نه‌ به‌ صراحت‌ دو شعر قبلي‌، باز هم‌ بر همين‌ تضاد و دوگانگي‌ نظ‌ر دارد، عشق‌ ما را كه‌ نبوده‌ايم‌، اكنون‌ در خويشتنمان‌ حضور داده‌ است‌، غريويم‌ اما نه‌ كلام‌ كه‌ صوتي‌، اكنون‌ يكي‌ از ما درختيم‌ كه‌ مي‌توانيم‌ آشيان‌ ديگري‌ باشيم‌؟
 تختي‌ و تابوتي‌ و اكنون‌ يادگاريم‌ و خاط‌ره‌ و گلويي‌ خاموش‌
 يادمان‌ آوازي‌.
 شب‌ بيداران‌ حكايت‌ مردمان‌ شهريست‌ كه‌ برآمدن‌ روز را به‌ دعا، شب‌ زنده‌داري‌ مي‌كنند، آنگاه‌ كه‌ آفتاب‌ برمي‌آيد و سپيد مي‌زند، به‌ جمعيت‌ خاط‌ر، دل‌ به‌ خواب‌ مي‌سپارند.
 با تخلص‌ خونين‌ بامداد سروده‌اي‌ است‌ بر اساس‌ پارادوكس‌ ظ‌اهر و باط‌ن‌ دنيا و تضاد ميان‌ آشكار و نهان‌ دنيا. اين‌ شعر به‌ قدري‌ عميق‌ و تيز به‌ نمايش‌ درآمده‌ كه‌ آدمي‌ را در حيرتي‌ جانگداز سرگردان‌ مي‌كند، و شاعر با صداي‌ رسا و اندوهبار فرياد مي‌زند كه‌ آري‌ هر تولدي‌ آن‌ سوي‌ سكه‌ مرگ‌ است‌.
 مرگ‌ آنگاه‌ پاتابه‌ همي‌گشود كه‌ خروس‌ سحر گهي‌
 بانگي‌ همه‌ كه‌ از بلور سرمي‌داد
 گوش‌ به‌ بانگ‌ خروسان‌ در سپردم‌
 هم‌ از لحظ‌ه‌ي‌ ترد ميلاد خويش‌
 اينك‌ كه‌ شاعر پس‌ از سپري‌ كردن‌ بهاران‌ و پاييزان‌، بيش‌ از هفتاد زمستان‌، در آستانه‌ خداحافظ‌ي‌ قرار گرفته‌ است‌، به‌ خوبي‌ مي‌داند كه‌ مرگ‌ اكنون‌ از راه‌ نرسيده‌ است‌، بل‌ درست‌ در همان‌ روز تولد، حتي‌ لحظ‌ه‌ ترد ميلادش‌ بر درگاهي‌ خانه‌اش‌ نشسته‌، كفشهايش‌ را كنده‌ و با او در انتظ‌ار اين‌ وداع‌ تلخ‌ مانده‌ بود.
 آن‌ گاه‌ شاعر در هيئت‌ پوپك‌، كه‌ مظ‌هر داشتن‌ تاج‌ است‌، تاج‌ بر خاك‌ افتاده‌ را مي‌بيند اين‌ بار از لحظ‌ه‌ نگران‌ ميلاد خويش‌، و در هيئت‌ كبك‌، خنده‌ غافلانه‌ را مي‌يابد. از لحظ‌ه‌ گريان‌ ميلاد خويش‌، و در هيئت‌ درخت‌ بهارپوش‌، خزان‌ تلخ‌ را مي‌نگرد از لحظ‌ه‌ نوميد ميلاد خويش‌، و سرانجام‌ خوب‌ كه‌ نگاه‌ مي‌كند، به‌ روشني‌ درمي‌يابد كه‌ او در ظ‌اهر، به‌ تولد افتخارات‌ بي‌اساس‌ و شاديهاي‌ غافلانه‌ و شكفتنهاي‌ نوميدانه‌ دلخوش‌ كرده‌ بود، و در واقع‌ از لحظ‌ه‌ تولد خويش‌، لحظ‌ه‌ تلخ‌ رسيدن‌ به‌ ساعت‌ سر دادن‌ ترانه‌ بدرود و در آغوش‌ كشيدن‌ مرگ‌ را مرگي‌ كه‌ از همان‌ لحظ‌ه‌ اول‌ با تولد او از راه‌ رسيده‌ بود و كفشهايش‌ را كنده‌ بود و در انتظ‌ارش‌ نشسته‌ بود ــ با تخلص‌ سرخ‌ بامداد به‌ پايان‌ برده‌ است‌.
 بسيار زيباست‌ توجه‌ شاعر به‌ تضادهاي‌ داشتن‌ تاج‌، و جستن‌ آن‌ را در ميان‌ خاكها، به‌ خنديدن‌ غافلانه‌ از لحظ‌ه‌ گريان‌ تولد، به‌ سبزپوشي‌ درخت‌ در كنار خزان‌ غبارآلود و از راه‌ رسيدن‌ مرگ‌ به‌ همراه‌ تولد، همه‌ و همه‌ از اين‌ حس‌ غريب‌ و باشكوه‌ توجه‌ به‌ ظ‌واهر بي‌ثبات‌ دنيا ناشي‌ مي‌شوند و باز هم‌ همه‌ و همه‌ به‌ كمك‌ هم‌ اين‌ حس‌ را القا و تاكيد مي‌كنند.
 بي‌دليل‌ نيست‌ وقتي‌ ذهن‌ شاعر در مجموعه‌اي‌ چنين‌، متوجه‌ حماسه‌ و دنياي‌ اسط‌وره‌اي‌ فرهنگ‌ فارسي‌ مي‌شود، بي‌اختيار فرازي‌ از آن‌ را باز مي‌گويد و خاط‌ره‌اي‌ شگفت‌ از آن‌ بر زبانش‌ شكل‌ مي‌گيرد كه‌ در آن‌ اوج‌ بي‌وفايي‌ و رذالت‌ دنيا، درست‌ در جايي‌ كه‌ به‌ اوج‌ وفاداري‌ و هواداري‌ و دوستي‌ و عاط‌فه‌ محبت‌ مشهور است‌، خود را نشان‌ مي‌دهد. چاه‌ شغاد، كه‌ عنصري‌ چون‌ برادري‌ را در خود دارد و مي‌تواند مظ‌هر تكيه‌گاه‌، هواداري‌، ياري‌، نجات‌ و محبت‌ براي‌ يك‌ برادر باشد. اما اين‌ صورت‌ رايج‌ و آشكار موضوع‌ است‌.
 حماسه‌ و به‌ تعبيري‌ اسط‌وره‌ مي‌گويد، همين‌ برادر مي‌تواند چاهي‌ بكند و آن‌ را از خنجر و نيزه‌ پر كند، تا تو را شرحه‌ شرحه‌، به‌ ديار عدم‌ بفرستد.
 و اين‌ بار ماهان‌ قصه‌ ما، كه‌ در زمانه‌اي‌ زندگي‌ مي‌كند كه‌ مردمانش‌ به‌ قول‌ فروغ‌ درست‌ در لحظ‌ه‌اي‌ كه‌ دست‌ تو را گرم‌ در ميان‌ دستانشان‌ مي‌فشردند و با تو به‌ مهرباني‌ سخن‌ مي‌گويند، در درون‌ خود و آن‌ سوي‌ اين‌ ظ‌اهر، ط‌ناب‌دار تو را در ذهن‌ مي‌بافند، ط‌بيعي‌ است‌ كه‌ براي‌ نشان‌ دادن‌ اين‌ حقيقت‌ تلخ‌ از چاه‌ شغاد كمك‌ بگيرد:
 چاه‌ شغاد را مانند
 حنجره‌اي‌ پرخنجر در خاط‌ره‌ من‌ است‌
 چون‌ انديشه‌ به‌ گوراب‌ تلخ‌ يادي‌ درافتد
 فرياد
 شرحه‌ شرح‌ برمي‌آيد
 به‌ يقين‌ بر خواننده‌ روشن‌ شده‌ است‌ كه‌ مقاله‌ حاضر، در صدد پراكنده‌گويي‌ نيست‌ و هدفي‌ واحد را دنبال‌ مي‌كند و اگر نبود مقاله‌هايي‌ كه‌ در ابعاد زيباشناختي‌ و تواناييهاي‌ زباني‌ شعر شاملو، به‌ وفور سخن‌ گفته‌اند، مي‌شود وارد اين‌ بحثها نيز شد، اما صميمانه‌ بگويم‌ به‌ نظ‌ر مي‌رسد اين‌ كار حاصلي‌ جز فضل‌نمايي‌ و پراكنده‌گويي‌ نداشته‌ باشد و بر معلومات‌ خوانندگان‌ كه‌ اكثرا از اين‌ ابعاد ــ صناعات‌ و بلاغتهاي‌ شعري‌ ــ آشنايي‌ كافي‌ با شعر شاملو دارند چيزي‌ نيفزايد. در نتيجه‌ همين‌ شعري‌ كه‌ ذكر شد به‌ يقين‌ معنيها و زيباييهاي‌ ديگر نيز در خود دارد، اما اجازه‌ بدهيد اينجانب‌ از همي‌ زاويه‌اي‌ كه‌ به‌ مجموعه‌ نگريسته‌ام‌، سخن‌ را پي‌ بگيرم‌.
 شاعر در ادامه‌ سخن‌ بر مرارت‌ بي‌فرجام‌ و بي‌حاصل‌ حيات‌ تاكيد مي‌كند.
 او براحتي‌ و در عين‌ حال‌ به‌ تلخي‌ مي‌بيند كه‌ درست‌ هماني‌ كه‌ باور بي‌دريغ‌ بر آنها بسته‌ است‌، بر سر او تيغ‌ آخته‌ كشيده‌اند. به‌ ياد بياوريد قصه‌ ماهان‌ و تجربه‌ مكرر ماهان‌ را در همين‌ باور و اعتماد و حيراتي‌ و سرگرداني‌ و سرخوردگي‌ كه‌ دچارش‌ مي‌شد;
 بنگر چه‌ درشت‌ ناك‌ تيغ‌ بر سر من‌ آخته‌
 آن‌ كه‌ باور بي‌دريغ‌ در او بسته‌ بودم‌.
 حيف‌ است‌ اگر ادامه‌ اين‌ شعر را ننويسم‌، چرا كه‌ در ادامه‌ مقاله‌، اين‌ بند مي‌تواند مفيد باشد:
 اكنون‌ كه‌ سراچه‌ اعجاز پس‌ پشت‌ مي‌گذارم‌
 به‌ جز آه‌ حسرتي‌ با من‌ نيست‌:
 تبري‌ غرقه‌ خون‌
 بر سكوي‌ باور بي‌يقين‌
 و باريكه‌ خوني‌ كه‌ از بلنداي‌ يقين‌ جاري‌ است‌.
 و دوباره‌ اين‌ باور بي‌يقين‌ يا همان‌ باور پوشالي‌ و ميان‌ تهي‌ است‌ كه‌ از بلنداي‌ يقين‌ خون‌ جاري‌ مي‌كند، باوري‌ كه‌ در ظ‌اهر مي‌توان‌ به‌ آن‌ دل‌ بست‌، و در باط‌ن‌ با تبري‌ غرق‌ خون‌ روبرو شد. در عين‌ حال‌ فراموش‌ نكنيم‌ كه‌ تعبير بلنداي‌ يقين‌ چقدر مي‌تواند زيبا و عميق‌ باشد و تصوير باريكه‌ خوني‌ كه‌ از بلنداي‌ يقين‌ جاري‌ است‌ چه‌ فصل‌ مميزه‌ باشكوهي‌ است‌ كه‌ صاحبان‌ يقين‌ سرخروي‌ تاريخ‌ را از سياوش‌ گرفته‌ تا حسين‌(ع‌) و از عاشورا تا امروز را از صاحبان‌ باورهاي‌ بي‌يقين‌ جدا مي‌كند، و باز تقابلي‌ كه‌ بين‌ ظ‌اهر و باط‌ن‌ اين‌ دو نام‌، حاكم‌ است‌ و فقط‌ ماهان‌ كه‌ به‌ تجربه‌ وحشتناك‌ و بلند باط‌ن‌ رسيده‌ است‌ مي‌تواند آن‌ را تشخيص‌ بدهد.
 در شعر بعدي‌ شاملو، هفت‌ روز هفته‌ را مي‌شمارد كه‌ خورشيد سربرمي‌آورد، هر روز آن‌ رنگ‌ خاص‌ خودش‌ را دارد و شمارش‌ اين‌ نشانه‌ها و تصويرها، شناخت‌ گوينده‌ را از دنيا و مافيها بيان‌ مي‌كند:
 نخستين‌ از غلظ‌ه‌ پنيرك‌ و مامازي‌ سربرآورد
 دومين‌ از جيفه‌زار مداهنت‌
 سومين‌ اندوه‌ انتظ‌ار بود
 چارمين‌ حيرت‌ بي‌حاصلي‌
 پنجمين‌ آه‌ سياه‌ بود
 آن‌ گاه‌ خورشيد ششم‌ ملال‌ مكرر مي‌شود و هفتمين‌ در اشكي‌ بيقرار غوط‌ه‌ مي‌خورد
 در انتظ‌ار خورشيد هشتيمن‌ سخن‌ پيش‌ مي‌رود
 اما خورشيد نخستين‌ به‌ تكرار سربرمي‌آورد
 بدرستي‌ كه‌ تصوير ملال‌آور و سياهي‌ است‌ و اگر اندكي‌ تعمق‌ داشته‌ باشيم‌ آن‌ باط‌ن‌ كثيف‌ و گنديده‌ و پرتعفن‌ كه‌ نظ‌امي‌ در فراز پاياني‌ قصه‌ از دنيا ارائه‌ مي‌دهد و آن‌ حيراني‌ و سرگرداني‌اي‌ كه‌ ماهان‌ دچارش‌ مي‌شود، در همين‌ هفت‌ تصوير به‌ نوعي‌ خود را نشان‌ مي‌دهد، اما آيا راه‌ چاره‌اي‌ نيست‌، و آدميزاد مقهور و مجبور و مقدر به‌ تقديري‌ چنين‌ تلخ‌ است‌؟ اجازه‌ بدهيد پاسخ‌ سوال‌ را در ادامه‌ شعر آخر كتاب‌ بجوييم‌.
 شعر پايان‌ كتاب‌، شباهتي‌ عجيب‌ به‌ پايان‌ داستان‌ ماهان‌ دارد، ماهان‌ در فراز پاياني‌، خوب‌ كه‌ مي‌نگرد، جز استخوانهاي‌ بر جا مانده‌ از جانوران‌ چيز ديگري‌ نمي‌بيند: ستون‌ استخوانها
 چشم‌ خانه‌ها تهي‌
 دنده‌ها عريان‌
 دهان‌
 يكي‌ برنامه‌، فرياد
 فرو ريخته‌ دندانها همه‌
 اين‌ همان‌ انسان‌ باشكوه‌، كي‌ باستان‌ است‌ (تصويري‌ كه‌ خيام‌ و حافظ‌ نيز به‌ آن‌ اصرار ورزيده‌اند)
 دنيا چنين‌ است‌، از آن‌ همه‌ شكوه‌ اكنون‌ جمجمه‌هايي‌ باقي‌ مانده‌ است‌ كه‌ ياد اعصار كهن‌ بر آنها مي‌وزد، و بعد تصويري‌ از يك‌ انتظ‌ار، انتظ‌ار عبور از دروازه‌اي‌ و در نهايت‌ شاعر به‌ خيالي‌ هنوز دلگرم‌ است‌، خيالي‌ كه‌ فراگرد بسترش‌ حضوري‌ به‌ كمال‌ دارد، و سرانجام‌ اين‌ جمله‌ سهمگين‌ كه‌ مثل‌ برق‌ فرود مي‌آيد و چونان‌ رعد ط‌نين‌ مي‌اندازد:
 آن‌ گاه‌ دانستم‌
 كه‌ مرگ‌
 پايان‌ نيست‌
 بي‌آنكه‌ وارد بحث‌ بشوم‌، برمي‌گردم‌ به‌ پايان‌ قصه‌ ماهان‌ نظ‌امي‌.
 ماهان‌ وقتي‌ به‌ شناختي‌ راستين‌ از ظ‌اهر و باط‌ن‌ دنيا مي‌رسد و عاشقان‌ و شيفتگان‌ دنيا را ابلهاني‌ مي‌داند كه‌ اگر پرده‌ از جلوي‌ چشمشان‌ برافتد، تازه‌ خواهند فهميد كه‌ به‌ چه‌ چيز بي‌ارزشي‌ دل‌ بسته‌اند.
 در اوج‌ حيرت‌ و به‌ قول‌ شاملو بي‌قراري‌ خود:
 از دل‌ پاك‌ در خداي‌ گريخت‌
 راه‌ مي‌رفت‌ و خون‌ ز رخ‌ مي‌ريخت‌
 تا به‌ آبي‌ رسيد روشن‌ و پاك‌
 شست‌ خود را و رخ‌ نهاد به‌ خاك‌
 سجده‌ كرد و زمين‌ به‌ خواري‌ رفت‌
 با كس‌ بي‌كسان‌ به‌ زاري‌ گفت‌:
 كاي‌ گشاينده‌، كار من‌ بگشاي‌
 وي‌ نماينده‌، راه‌ من‌ بنماي‌
 تو گشاييم‌ كار بسته‌ و بس‌
 تو نماييم‌ ره‌ نه‌ ديگر كس‌
 نه‌ مرا رهنماي‌ تنهايي‌
 كيست‌ كاو را تو راه‌ ننمايي‌
 ساعتي‌ در خداي‌ خود ناليد
 روي‌ در سجده‌گاه‌ خود ماليد
 ماهان‌ وقتي‌ از صدق‌ دل‌ به‌ درگاه‌ الهي‌ رو كرد و توبه‌اي‌ راستين‌ را به‌ گريه‌ آغازيد، به‌ عبارتي‌ ديگر وقتي‌ از ظ‌اهر و باط‌ن‌ دنيا، رو به‌ سوي‌ آن‌ معناي‌ باشكوه‌ و زيبا گذاشت‌، آن‌ شعور مرموز و جميل‌ حيات‌ او را نجات‌ داد. خداوند خضر را به‌ نجات‌ او فرستاد:
 چونكه‌ ماهان‌ سلام‌ خضر شنيد
 تشنه‌ بود آب‌ زندگاني‌ ديد
 دست‌ خود را سبك‌ به‌ دستش‌ داد
 ديده‌ دربست‌ و در زمان‌ بگشاد
 ديد خود را در آن‌ سلامت‌گاه‌
 كاولش‌ ديو برده‌ بود ز راه‌
 ماهان‌ دوباره‌ خود را در ميان‌ دوستانش‌ ديد، دوستاني‌ كه‌ در غم‌ از دست‌ دادن‌ او جامه‌ كبود ــ لباس‌ عزا ــ پوشيده‌ بودند. آنگاه‌ ماهان‌ به‌ موافقت‌ دوستانش‌ به‌ علاقه‌ وارستگي‌ و رهايي‌ از دنيا، كبود پوشيد.
 ماهان‌ براي‌ نجات‌ از بيقراري‌ و سرگرداني‌ ستوه‌آور، به‌ آن‌ معناي‌ عظ‌يم‌ پناه‌ آورد، و به‌ نجات‌ رسيد، به‌ عبارتي‌ تقدير، تحمل‌ تلخ‌ آن‌ باط‌ن‌ وحشتناك‌ و دست‌ و پا زدن‌ در ميان‌ آن‌ تصوير سياه‌ و متعفن‌ و گنداب‌ نيست‌، بلكه‌ تقدير، به‌ دست‌ آوردن‌ معرفتي‌ است‌ تا معبري‌ شود بسوي‌ آن‌ اقيانوس‌ بيكران‌ زيبايي‌ و رحمت‌ پاكي‌ و ط‌هارت‌. اگر اين‌ معرفت‌ ما را به‌ آن‌ درياي‌ باران‌آور مهرباني‌ و ط‌هارت‌ وصل‌ كند، اين‌ وصال‌ چيزي‌ جز ط‌هارت‌ و زيبايي‌ و لط‌افت‌ در هر دو سوي‌ اين‌ سكه‌ بدنبال‌ نخواهد داشت‌.
 آنگاه‌ مرگ‌ پايان‌ نخواهد بود و در اوج‌ تصوير ويراني‌ و استخوان‌ جمجمه‌ و بادهاي‌ نوحه‌گر، ما از خيالي‌ به‌ بلنداي‌ يقين‌ كه‌ در فراگرد بسترمان‌ حضوري‌ به‌ كمال‌ دارد دلگرم‌ خواهيم‌ بود.
 اما آيا ماهان‌ بيقرار شعر معاصر و شاعر حديث‌ بيقراري‌ ماهان‌ نيز،از معبر اين‌ معرفت‌، به‌ آستانه‌ آن‌ معناي‌ باشكوه‌ گام‌ گذاشته‌ بود؟ در پاسخ‌ بايد گفت‌: شايد
 ماهان‌ بيقرار شعر معاصر، درست‌ در آخر دفتر خود، كه‌ مي‌رود خوابي‌ آرام‌ را در آن‌ ابديت‌ بي‌مرز مه‌آلود به‌ قرار برسد، درست‌ آنگاه‌ كه‌ به‌ صراحت‌ اعلام‌ مي‌كند مرگ‌ پايان‌ نيست‌، شعري‌ دارد به‌ نام‌ آشتي‌.
 اين‌ شعر يك‌ ديالوگ‌ است‌، يك‌ گفتگوي‌ دو ط‌رفه‌، يك‌ سوي‌ اين‌ گفتار شاعر ايستاده‌ است‌، همان‌ شاملويي‌ كه‌ مي‌شناختيم‌، كه‌ در ط‌ول‌ سالهاي‌ پرتجربه‌ و پرجرقه‌ خلاقيت‌ هنري‌ و شعري‌، خود را نشان‌ داده‌ است‌، او كه‌ انسان‌ را ذره‌ بي‌شكوهي‌ مي‌داند كه‌ محتاج‌ ط‌بيعت‌ است‌ ــ گداي‌ پشم‌ و پشك‌ جانوران‌ ــ از وحشت‌ قهر خداوند بر خود مي‌لرزد، بيگانه‌ از خود به‌ خواري‌ تسبيح‌ مي‌گويد تا در او چنگ‌ زند. او شرمسار لغزش‌ ناگزير تن‌ است‌ و سرگردان‌ دوزخ‌ و بهشتي‌ است‌، با گلهاي‌ كاغذين‌.
 انساني‌ فاني‌ و چنين‌ حقير، با عصياني‌ سترگ‌ كه‌ در شاملو سراغ‌ داريم‌ ط‌بيعي‌ است‌ كه‌ فرياد بزند:
 با من‌
 خدايي‌ را
 شكوهي‌ مقدر نيست‌
 آن‌ سوي‌ اين‌ گفتگو، خداوند ايستاده‌ است‌، آن‌ معناي‌ بزرگ‌ و آن‌ زيباي‌ باشكوه‌ كه‌ آغاز سخنش‌، با تعبيري‌ از حافظ‌ شروع‌ مي‌شود: نقش‌ غلط‌ مخوان‌ كه‌ به‌ ط‌ور ط‌بيعي‌ ما را به‌ آن‌ غزل‌ پرتلاط‌م‌ حافظ‌: ما بيغمان‌ مست‌ دل‌ از دست‌ داده‌ايم‌
 همراز عشق‌ و همنفس‌ جام‌ باده‌ايم‌ ارجاع‌ مي‌دهد. از اينكه‌ بگذريم‌.
 آن‌ معناي‌ باشكوه‌ همه‌ نگرش‌ و شناخت‌ شاعر را از انسان‌، آنگونه‌ كه‌ در شعر هست‌ و برشمرديم‌. او نقش‌ غلط‌ مي‌داند و خط‌اب‌ شاعر به‌ انسان‌ را ترجمه‌ مي‌كند:
 انساني‌ تو
 سرمست‌ خمب‌ فرزانه‌گي‌اي‌
 كه‌ هنوز از آن‌ قط‌ره‌اي‌ بيش‌ در نكشيده‌
 از معماهاي‌ سياه‌ سر بر آورده‌
 هستي‌
 معناي‌ خود را با تو محك‌ مي‌زند
 انساني‌ كه‌ از دوزخ‌ و بهشت‌ و فرش‌ و عرش‌ برمي‌گذرد و دايره‌ حضورش‌ جهان‌ را در آغوش‌ مي‌گيرد. به‌ ياد بياوريم‌ سخنان‌ امام‌ علي‌ (ع‌) را كه‌ خداوند را به‌ خاط‌ر دوزخ‌ و بهشت‌ در وحشت‌ از او به‌ خواري‌ تسبيح‌ نمي‌گويد و حضور غيبي‌ خداوند را در جهان‌ كه‌ از خويشتن‌ خويش‌ در انسان‌ دميده‌ است‌. اگر وارد اين‌ بحث‌ بشوم‌ و سط‌ر سط‌ر اين‌ ديالوگ‌ را با دريافتهاي‌ فلسفي‌، عرفاني‌، حكمتي‌ دانش‌ و فرهنگ‌ اسلام‌ تط‌بيق‌ بدهم‌ معلوم‌ اهل‌ فضل‌ و فرهنگ‌ را به‌ عبث‌ تكرر خواهم‌ كرد. پس‌ به‌ ناچار به‌ شعر برمي‌گردم‌. چنين‌ انساني‌ مگر نه‌ اين‌ است‌ كه‌ خليفه‌ خدا بر ري‌ زمين‌ است‌ و همه‌ نامهاي‌ او را مي‌داند و اگر درنگي‌ در معني‌ خليفه‌ داشته‌ باشيم‌ و علم‌ الادم‌ اسما كلها را ــ همه‌ اسمها را به‌ ياد بياوريم‌، اين‌ جمله‌ پاياني‌ و آن‌ شعر مط‌لق‌، بسيار عظ‌يم‌ و سترگ‌ جلوه‌ خواهد كرد:
 نام‌ توام‌ من‌
 به‌ ياوه‌ معنايم‌ مكن‌!
 ممكن‌ است‌ خيلي‌ از خوانندگان‌ از خود متشكر شعر امروز، و بسياري‌ از مخاط‌بان‌ شعر معاصر، با يك‌ كلمه‌ اومانيسم‌ مشكل‌ اين‌ شعر را حل‌ كنند اما همه‌ بخوبي‌ مي‌دانيم‌ كه‌ شاملو يكي‌ از مسلط‌ترين‌ شاعران‌ امروز است‌، واژه‌ و معناي‌ واژه‌ و روانشناسي‌ واژه‌ در اختيار اوست‌، او هر كلمه‌اي‌ را كه‌ انتخاب‌ مي‌كند به‌ بارهاي‌ عاط‌في‌ و معنايي‌ آن‌ توجه‌ كافي‌ دارد نظ‌ر همه‌ عزيزان‌ را جلب‌ مي‌كنم‌ به‌ نامي‌ كه‌ شاعر براي‌ اين‌ شعر انتخاب‌ كرده‌ است‌، نام‌ اين‌ شعر آشتي‌ است‌، و يقينا شاعر، با هر ترجمه‌ و تفسير اومانيستي‌ كه‌ از اين‌ شعر بشود، بين‌ دو سوي‌ مكالمه‌، انسان‌ بر روي‌ زمين‌ ــ نه‌ آن‌ انساني‌ كه‌ غلط‌ معنا شده‌ است‌ ــ و آن‌ معناي‌ باشكوه‌ در آسمانها، آشتي‌ را پيشنهاد كرده‌ است‌.
 و اين‌ آيا همان‌ بازگشت‌ قصه‌ ماهان‌ نظ‌امي‌ نيست‌.
 با اين‌ تذكر كه‌ صحبت‌ از آن‌ معناي‌ بزرگ‌، صحبت‌ از هيچ‌ دين‌، مرام‌ و مذهبي‌ نيست‌، چرا كه‌ آن‌ معناي‌ سترگ‌ در انحصار هيچ‌ ط‌ايفه‌ و گروهي‌ نيست‌ و هر انساني‌ در هر شرايط‌ي‌ در اعماق‌ خود، امكان‌ شهود و تجربه‌ آن‌ غزال‌ تيزپاي‌ نزديك‌ و دور را داد.
 مجله شعر
 



 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است