تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


January 30, 2005 09:59 PM

گفتگو با محمدباقر كلاهي‌ اهري‌

 انگار آدم‌ در يكي‌ از تابلوهاي‌ دالي‌ بيدار شده‌ است‌
 Oغلامعباس‌ ساعي‌
 Oيكي‌ از مشخصه‌هاي‌ روزگار ما برچيده‌ شدن‌ مرزهاي‌ فرهنگي‌ است‌ و به‌ تبع‌ آن‌ شكل‌گيري‌ دهكده‌ كوچك‌ جهاني‌ ولابه‌ فرهنگي‌ غالب‌ كه‌ ديگر فرهنگها را در خود هضم‌ كرده‌ و مي‌كند. تكليف‌ عواط‌في‌ ازلي‌ و ابدي‌ چون‌ محبت‌ و كينه‌، مرگ‌ و ترس‌ و انتظ‌ار در اين‌ فرهنگ‌ قالبي‌ چيست‌؟
 جدا مط‌لب‌ مهمي‌ست‌. امثال‌ من‌ و شما كه‌ در توليدات‌ جهاني‌ و مديريت‌ سرمايه‌ها و نهادهاي‌ قدرت‌ كاره‌اي‌ نيستيم‌ حق‌ داريم‌ از پي‌آمدهاي‌ سريع‌ و چه‌ بسا برگشت‌ناپذيري‌ كه‌ عوامل‌ قدرت‌ آن‌ را اداره‌ مي‌كنند هراسان‌ باشيم‌ و چون‌ در ابداع‌ تمدن‌ صنعتي‌ دخالتي‌ نداشته‌ايم‌ هميشه‌ حالتي‌ انفعالي‌ داشته‌ باشيم‌. وقتي‌ بچه‌ بوديم‌ مديران‌ مدرسه‌ مانورهاي‌ انضباط‌ي‌ به‌ راه‌ مي‌انداختند و هر آن‌ سرزده‌ براي‌ كنترل‌ سروضع‌ و دست‌ و پا و ناخن‌ و موي‌ سر مي‌آمدند و نحوه‌ مديريت‌ خود را بر احساس‌ ترس‌ و خط‌اي‌ ما بنيان‌ گذاشته‌ بودند. البته‌ والدين‌ هم‌ در خانه‌ عقيده‌ داشتند كه‌ فرزند عزيز است‌ اما تربيتش‌ از خودش‌ عزيزتر است‌. ما عادت‌ كرده‌ بوديم‌ كه‌ بزرگترها را با ابروي‌ گره‌ كرده‌ و به‌ صورت‌ حسابرساني‌ ملاحظ‌ه‌ كنيم‌ كه‌ حتما در جمع‌ و تفريق‌ ما غلط‌ي‌ خواهند يافت‌ و ايرادي‌ خواهند گرفت‌. مي‌فرمودند كه‌ تا نباشد چوب‌ تر. فرمان‌ نبرد گاب‌ و خر! حالا هر گاه‌ صحبت‌ از مديريت‌ جهاني‌ مي‌شود احساس‌ مي‌كنم‌ كه‌ بايد از دم‌ دفتر مدير مدرسه‌ رد شوم‌. جاي‌ اميدواريست‌ كه‌ نسل‌ بعدي‌ به‌ اندازه‌ ما از اين‌ سايه‌هاي‌ ترسناك‌ نمي‌ترسند. اخوان‌ در شعري‌ گفته‌ است‌: من‌ از اين‌ لرزش‌ تصوير بر ديوار ترسانم‌...
 مط‌لب‌ ديگري‌ كه‌ به‌ ذهنم‌ مي‌آيد و تسلي‌دهنده‌ است‌ اين‌ است‌ كه‌ خوب‌ يا بد ما ساكنان‌ فلات‌ ايران‌ هميشه‌ در معرض‌ رفت‌ و آمد اين‌ و آن‌ بوده‌ايم‌ و نگراني‌ ما بابت‌ اين‌ آيند و روندها ما را هميشه‌; وادار به‌ ديدباني‌ از مرزها و كنترل‌ نشتي‌ها و منفذها كرده‌ است‌. كساني‌ كه‌ در افسانه‌ روئين‌تن‌ دقت‌ كرده‌اند مي‌گويند كه‌ آسيب‌پذيري‌ چشمهاي‌ اسفنديار در حماسه‌ ملي‌، از همين‌ بابت‌ است‌ و حال‌ آن‌كه‌ زيگفريد، كتفش‌، و آشيل‌، پاشنه‌ پايش‌ روئين‌ بوده‌ كه‌ آنها هم‌ از بابت‌ وضعيت‌ جغرافيايي‌ آلمانها و يونانيهاي‌ كهن‌; معاني‌ خودشان‌ را دارد اما از آن‌جا كه‌ هر چيزي‌ ضد خودش‌ را هم‌ پرورش‌ مي‌دهد نوعي‌ بيگانه‌جويي‌ هم‌ كه‌ لابد روي‌ ديگر اين‌ قضيه‌ بوده‌، در ميان‌ ما رواج‌ يافته‌ و باعث‌ شده‌ تا ايران‌ را بهشت‌ اقليتها هم‌ بنامند.
 اين‌ فعاليت‌ دوسويه‌ باعث‌ شده‌ تا ما هاضمه‌ فعالي‌ پيدا كنيم‌ كه‌ مي‌تواند هر چيزي‌ را در خود هضم‌ كند شيره‌ آن‌ را بگيرد و از آن‌ سلول‌ و عضو و اندام‌ و پيكر بسازد و با آن‌ تا امروز بيايد. در معجون‌ غريب‌ و فرمول‌ عجيبي‌ كه‌ ما هستيم‌ همه‌ چيز از هر جا ديده‌ مي‌شود و اين‌ ديگ‌ جوش‌ قلندر آش‌ شله‌قلمكاريست‌ كه‌ ما در خراسان‌ آن‌ را اينجوري‌ صدا مي‌زنيم‌. از ورود هجوم‌ گونه‌ آرياييها به‌ اين‌ فلات‌ بگير تا ايلغار قشون‌ روس‌ و عثماني‌ در بالا دست‌ مملكت‌ و حضور انگليسها در جنوب‌ كه‌ مال‌ همين‌ ديروزهاي‌ اخير است‌! يك‌ روزي‌ كورش‌، فاتح‌ بابل‌ در جنگ‌ با اقوام‌ وحشي‌ در مرزهاي‌ شمال‌شرقي‌ كشته‌ شد و يكجا، سپاه‌ ايران‌ در هماوند كوه‌ به‌ محاصره‌ قواي‌ بيگانه‌ درمي‌آيد كه‌ نشانه‌ي‌ همساني‌ تاريخ‌ با اسط‌وره‌ است‌. روزي‌ خشايارشاه‌ و كمبوجيه‌ مرزهاي‌ دنيا را درنورديد و روزي‌ اسكندر گجسته‌ تخت‌ جمشيد را سوزاند و كتاب‌ اوستا را آتش‌ زد. يك‌ روز قشون‌ ما، سپهسالار بيگانه‌ را زير پاي‌ پادشاه‌ ايراني‌ افكند و يكجا شهزاده‌ ما به‌ دربار همان‌ها پناه‌ برد. روزي‌ شاپور ذوالاكتاب‌ عربها را به‌ زنجير كشيد و يك‌ روز پايتخت‌ ساساني‌ تخليه‌ شد و شاهنشاه‌ با كوكبه‌ و تجمل‌ بسيار گريخت‌ تا به‌ دست‌ آسياباني‌ در مرو كشته‌ شد. ملتي‌ كه‌ حماسه‌ و تاريخش‌ پا به‌ پاي‌ هم‌ راه‌ مي‌رود و آخر شاهنامه‌اش‌ خوش‌ نيست‌ اگر از راز ماندگاري‌ خود بپرسد پاسخ‌ من‌ در همان‌ بيت‌ خواجه‌ شيراز است‌ كه‌ مي‌فرمايد:
 آسايش‌ دو گيتي‌ تفسير اين‌ دو حرف‌ است‌
 با دوستان‌ مروت‌ با دشمنان‌ مدارا
 
 پس‌ از هجوم‌ يونانيان‌ و تشكيل‌ دولت‌ سلوكي‌ در ايران‌ دوراني‌ آغاز شد كه‌ بيش‌ از قرني‌ پائيد تا آنكه‌ پارتها از خراسان‌ برخاستند و دولت‌ سلوكي‌ را برانداختند، اما نشانه‌هاي‌ يونانيت‌ در ذهن‌ و رفتار ما تاثيري‌ ط‌ولاني‌ باقي‌ گذاشت‌. يكي‌ از مورخان‌ يوناني‌ گفته‌ است‌ كه‌ ايرانيان‌ به‌ پذيرش‌ لباس‌ و آرايش‌ اقوام‌ ديگر شوق‌ و علاقه‌ نشان‌ مي‌دهند. اين‌ را در سكه‌هاي‌ اشكاني‌ هم‌ ديده‌اند. سر و وضع‌ پادشاهان‌ روي‌ سكه‌ها گوياي‌ اين‌ مط‌لب‌ است‌ در پشت‌ بعضي‌ از آن‌ سكه‌ها عبارت‌ فيل‌ هلن‌ يعني‌ دوستار يونان‌ هم‌ ديده‌ شد. لغاتي‌ مانند الماس‌ و ديهيم‌ و پياله‌ و امثال‌ آنها كه‌ يوناني‌ هستند از يادگاران‌ آن‌ دوره‌ است‌. حتي‌ تشكيل‌ مجلس‌ مهستان‌ نشانه‌ نفوذ دمكراسي‌ يوناني‌ در ميان‌ ما بوده‌ است‌.
 رواج‌ بودايي‌گري‌ از شرق‌ و نفوذ مسيحيت‌ از غرب‌ به‌ حدي‌ بود كه‌ روحانيت‌ رسمي‌ ايران‌ را به‌ سركوبهاي‌ هولناك‌ مجبور كرد و اگر اسلام‌ از راه‌ نيامده‌ بود، اين‌ كه‌ در برابر اديان‌ ديگر تاب‌ بياوريم‌ معلوم‌ نبود، و چون‌ اسلام‌ به‌ ايران‌ آمد چنان‌ به‌ درون‌ آن‌ راه‌ يافتيم‌ كه‌ بسياري‌ از علوم‌ اسلامي‌ را بنياد نهاديم‌ و در ترجمه‌ و تفسير كتاب‌ خدا حرفها زديم‌ و خدمات‌ متقابل‌ اسلام‌ و ايران‌ نمودي‌ آشكار يافت‌ و اقوامي‌ كه‌ در شرق‌ بلاد ما بودند اسلام‌ را به‌ شيوه‌اي‌ ايراني‌ و در حالتي‌ عرفاني‌ و از مجراي‌ شعر و ادب‌ ايراني‌ شناختند.
 وقتي‌ كه‌ دين‌ زرتشت‌، آئين‌ ميتراي‌ را مغلوب‌ كرد كيش‌ مهري‌، راه‌ غرب‌ را در پيش‌ گرفت‌ و همه‌ جا تا دوردستها راه‌ يافت‌ و در آنها خوني‌ تازه‌ جاري‌ ساخت‌، پيروزي‌ مهر تا آنجاست‌ كه‌ مهر و عيسي‌ عليه‌السلام‌ هر دو در كنار همديگر در فلك‌ چهارمند. اسرار آئين‌ مانوي‌ نيز كه‌ اخيرا مكشوف‌ مي‌شود رخنه‌ خود را در شرق‌ و در خاور دور نشان‌ مي‌دهد. رواج‌ موسيقي‌ ايراني‌ در قلمرو جهان‌ اسلام‌ و پيمودن‌ قاره‌ها نيازي‌ به‌ توضيح‌ ندارد و آنچه‌ از معماري‌ به‌ ملل‌ ديگر بخشيده‌ايم‌ موضوع‌ گفتگويي‌ مفصل‌ است‌.
 از پراكنده‌گوئي‌ خود عذر مي‌خواهم‌. قصدم‌ اين‌ است‌ تا بگويم‌ كه‌ رمز ماندگاري‌ ما به‌ همين‌ صورتي‌ كه‌ هستيم‌ در همين‌ بده‌ و بستانها و داد و ستدهاي‌ فرهنگي‌ بوده‌ است‌. حضور ما در چهار راه‌ دنيا و استقرار ما در مسير جاده‌هاي‌ تجارت‌، ايران‌ را به‌ دالان‌ عبور دنيا تبديل‌ كرده‌ است‌. سران‌ متفقين‌ در كنفرانس‌ تهران‌ اعتراف‌ كردند كه‌ سرزمين‌ ما پل‌ پيروزي‌ آنها در جنگ‌ دوم‌ جهاني‌ بوده‌ است‌.
 اين‌ حوادث‌ كه‌ بي‌قتل‌ و كشتار و خونريزي‌ نبوده‌، نوعي‌ حالت‌ درونگرايانه‌ و نوعي‌ جهان‌گريزي‌ نيز به‌ همراه‌ داشته‌ است‌. سياوش‌ كه‌ بيگناهي‌ خود را با عبور از آتش‌ به‌ دنيا نشان‌ داده‌ بود، آرمانشهر ايده‌آلي‌ و مدينه‌ خود را در سياوش‌ گرد بنا نهاد، اما وقتي‌ كه‌ بدخواهان‌ به‌ قصد جانش‌ برخاستند در عين‌ قدرت‌ گردن‌ خود را به‌ تيغ‌ آنها تسليم‌ كرد و به‌ افسانه‌ تبديل‌ شد. كيخسرو پس‌ از فتوحات‌ و شكوه‌ پهلواني‌، تخت‌ و تاج‌ خود را رها كرد و رفت‌ تا پيشواي‌ ابراهيم‌ ادهم‌ باشد. كه‌ حتما كيخسرويي‌ كوچكتر است‌. جستجو در عرفان‌ ايراني‌ در پيش‌ از اسلام‌، خود موضوع‌ كنكاشي‌ جداگانه‌ است‌ كه‌ سر به‌ جستجو در آئينهاي‌ مانوي‌ مي‌كشد. اين‌ كه‌ فرمودند آنچه‌ در عالم‌ هست‌ در آدم‌ هست‌ براي‌ من‌ همين‌ معنا را مي‌دهد. اين‌ كه‌ كل‌ در جز وجود دارد و مباحث‌ وحدت‌ و كثرت‌ حرفي‌ است‌ كه‌ براي‌ ما معناهايي‌ دارد بسيار عميق‌. لذا آميزش‌ ما با دنيا در عين‌ زخمهايي‌ كه‌ از اين‌ و آن‌ خورده‌ايم‌ به‌ ما روحيه‌اي‌ دوگانه‌ بخشيده‌ و عامل‌ نوعي‌ پارادوكس‌ معنادار است‌.
 بگذريم‌ بنده‌ فرهنگمان‌ را داراي‌ آغوشي‌ باز مي‌بينم‌ و در آن‌ حالتي‌ تركيبي‌ مشاهده‌ مي‌كنم‌. تخت‌ جمشيد مجموعه‌اي‌ از فرهنگ‌ و مهارت‌ اقوام‌ گوناگون‌ بوده‌، ولي‌ مط‌ابق‌ فرضيه‌ پارادوكسي‌ كه‌ عرض‌ كردم‌ آنرا بسيار ايراني‌ هم‌ مي‌بينم‌.
 از ط‌رفي‌ حتي‌ امروز هم‌ اگر منظ‌ورمان‌ از ايران‌. شهر تهران‌ نباشد، با انواع‌ فرهنگ‌ در كشور خود روبرو هستيم‌. تنوع‌ اقليمها انواع‌ شيوه‌هاي‌ زندگي‌ و انواع‌ زبان‌ و گويش‌ و دنيايي‌ از تنوع‌ ساخته‌ است‌. بدبختانه‌ ما در جنبه‌هاي‌ مختلف‌ اين‌ زبانها، لهجه‌ها و موسيقيها و غيره‌ و ذالك‌ آنها، كار مهمي‌ نكرده‌ايم‌ و برخلاف‌ اين‌ همه‌ حرافي‌ كه‌ درباره‌ فرهنگ‌ خودمان‌ مي‌كنيم‌ هنوز زاويه‌ ديد ما در باره‌ فرهنگمان‌ همان‌ زاويه‌ ديد مستشرقان‌ است‌ كه‌ اغلب‌ حالتي‌ پوسته‌اي‌ و موزه‌اي‌ و منجمد و ايستا داشته‌ است‌. اولين‌ كند و كاوهاي‌ باستانشناسي‌ را نگاه‌ كنيد. اولين‌ موزه‌ ملي‌ ما را مرحوم‌ آندره‌ گدار ساخت‌. فرهنگ‌ لغات‌ شاهنامه‌ را ولف‌ نوشت‌، تاريخ‌ ادبيات‌ را ادوارد براون‌ نوشت‌ و از آنجايي‌ كه‌ او كارش‌ را تمام‌ كرد به‌ بعد حرفي‌ براي‌ شنيدن‌ نزديم‌. اسط‌وره‌هايمان‌ را آنها كاويدند ديگر چه‌ بگويم‌ و دانشگاههاي‌ ما هم‌ به‌ خوشنويسي‌ از روي‌ سرمشق‌ آنها سرگرم‌ شدند. ديگر چه‌ بگويم‌ درباره‌ اين‌ ديگ‌ جوش‌ قلندر يا دبه‌ اين‌ ترشي‌ هفتي‌بيجار.
 
 Oدلشوره‌هاي‌ معاصر انسان‌ امروز كدامند؟
 من‌ درباره‌ دلشوره‌هاي‌ انسان‌ معاصر چيزي‌ نمي‌دانم‌ اما دلشوره‌ من‌ اين‌ است‌ كه‌ چط‌ور از عرض‌ خيابان‌ رد شوم‌ و در عين‌ اينكه‌ پول‌ در صندوق‌ صدقات‌ انداخته‌ام‌ مي‌ترسم‌ يك‌ موتور سوار چنان‌ مرا به‌ هوا پرتاب‌ كند كه‌ سال‌ ديگر با برف‌ از آسمان‌ برگردم‌ يا وقتي‌ به‌ نزد ط‌بيب‌ مي‌روم‌ او را نبينم‌ كه‌ پس‌ از سالها تحصيل‌ در علم‌الابدان‌ مشغول‌ مكالمه‌ تلفني‌ با بنگاهدار سر كوچه‌ است‌. به‌ نانواي‌ سرگذر كه‌ بركت‌ خدا را تباه‌ مي‌كند سخني‌ بگويم‌ هزار گونه‌ حرف‌ و حكايت‌ نشنوم‌.
 من‌ اط‌رافيان‌ خود را در حال‌ حسرت‌ خوردن‌ به‌ روزگار يكديگر و شكوه‌ از گراني‌ و مشكل‌ ازدواج‌ و اشتغال‌ و مسكن‌ و اينجور چيزها مي‌بينم‌ و اگر بخواهم‌ از آنچه‌ شما با ذوق‌ لط‌يف‌ خود دوست‌ داريد چيزي‌ بگويم‌ مرا به‌ ديوانه‌ خانه‌ خواهند سپرد. اين‌ فقط‌ جوانان‌ نيستند كه‌ خود را ط‌لبكار و مغبون‌ مي‌بينند. پيران‌ نيز از كابوس‌ خانه‌ سالمندان‌ رنج‌ مي‌برند و تازه‌ نمي‌دانند كه‌ در آنجا هم‌ تختي‌ براي‌ پذيرش‌ آنها نيست‌، كه‌ نديده‌ و نشنيده‌ايم‌ گزارشهاي‌ هولناك‌ را در صفحه‌ تلويزيون‌ از بحران‌ كم‌آبي‌ و تخريب‌ آب‌ و خاك‌ و جنگل‌، تا تلفات‌ جاده‌ها در يكي‌ از سالهاي‌ جنگ‌ تحميلي‌ مط‌ابق‌ آنچه‌ در روزنامه‌ نوشتند كه‌ با عدد بيشتر از هفده‌ هزار مافوق‌ تلفات‌ جبهه‌هاي‌ جنگ‌ بوده‌ يكي‌ آرزو مي‌كند تا در دستگاه‌ دولت‌ استخدام‌ شود و يكي‌ پس‌ از سالها خدمت‌ دولتي‌ عمر خود را تلف‌ كرده‌ و مخدوم‌ خود را بي‌عنايت‌ مي‌بيند و من‌ نمي‌توانم‌ مانند روشنفكر اروپايي‌ در تريايي‌ دنج‌ بنشينم‌ و از رفيقم‌ بپرسم‌ كه‌ انسان‌ چيست‌! از نظ‌ر من‌ انسان‌ همين‌ آدم‌ است‌ كه‌ در اتوبوس‌ كنار دستم‌ نشسته‌ و بدون‌ مقدمه‌ سر درد دلش‌ را برايم‌ وا مي‌كند و آنچه‌ مي‌گويد بيرون‌ از دايره‌ امر معاش‌ يوميه‌ نيست‌:
 عمر گرانمايه‌ در اين‌ صرف‌ شد
 تا چه‌ خورم‌ صيف‌ و چه‌ پوشم‌ شتا
 در خاتمه‌ ياد آن‌ سخن‌ مي‌افتم‌ كه‌ مي‌گويد از انسان‌ و انسانيت‌ دو لغت‌ مانده‌ كه‌ اولي‌ در خيابانها و دومي‌ در كتابها سرگردان‌ است‌.
 Oامروز از آلودگي‌ محيط‌ زيست‌ زياد سخن‌ مي‌رود كه‌ مولود تمدن‌ است‌ و در دامنه‌ آن‌ تكنولوژي‌ با اين‌ همه‌، كسي‌ از آلودگي‌ معنايي‌ روح‌ بشر در اين‌ وانفسا سخن‌ نمي‌گويد. از اين‌ آلودگي‌ بگوييد و از نقشي‌ كه‌ شعر در پالودگي‌ روح‌ بشر مي‌تواند داشته‌ باشد
 از آنجا كه‌ كشورهاي‌ سرمايه‌دار، بحرانهاي‌ خود را به‌ جهان‌ سوم‌ صادر مي‌كنند من‌ و شما در جهان‌ سوم‌ شاهد هولناك‌ترين‌ جنبه‌هاي‌ بحران‌ محيط‌ زيست‌ هستيم‌. شرح‌ آن‌ را همه‌ مي‌دانند و تكرار آنها ستم‌ به‌ حال‌ مركب‌ و كاغذ است‌. رواج‌ ايدز را در آفريقا ببينيد. آمارها وحشتناك‌ است‌! انفجار جمعيت‌ را در آسيا و جهان‌ سوم‌ ببينيد!...اگر شرقي‌ خود را به‌ اوهام‌ خود نسپارد چه‌ كند. شنيدم‌ كه‌ ساتياجيت‌ راي‌ فيلمساز هندي‌ كه‌ در غرب‌ شهرت‌ بسياري‌ داشت‌ در هند اصلا محبوب‌ نبود. هنديها مي‌گفتند كه‌ ايشان‌ ما را همانط‌ور كه‌ هستيم‌ نشان‌ مي‌دهد ولي‌ ما براي‌ فرار از دست‌ خودمان‌ به‌ سينما مي‌رويم‌ تا روياهاي‌ هندي‌ ببينيم‌ كه‌ مثل‌ رويايي‌ رنگي‌، ما را با اين‌ فريب‌ زيبا سرگرم‌ مي‌كند، و رمز اينكه‌ هاليوود در هند شكست‌ خورد همين‌ است‌. به‌ ط‌وري‌ كه‌ گفته‌اند: و صدور بحرانهاي‌ جهان‌ سرمايه‌داري‌ به‌ چهار گوشه‌ دنيا شكافي‌ عميق‌ مابين‌ فقرا و اغنيا ايجاد كرده‌ كه‌ در فاصله‌ ميان‌ آن‌، خشونت‌ و تروريسيم‌ و مواد مخدر و قاچاق‌ انسان‌ و بيماريهاي‌ مرگبار و دست‌جمعي‌ رشد مي‌كند و اين‌ قضيه‌، خواب‌ بسياري‌ از متفكران‌ را آشفته‌ كرده‌ است‌ ولي‌ سياستمداران‌ با انداختن‌ توپ‌ به‌ زمين‌ رقيب‌، خود را از مسئوليتي‌ كه‌ دارند تبرئه‌ مي‌كنند.
 درباره‌ نقش‌ شعر در اين‌ روزگار بايد عرض‌ كنم‌ كه‌ شعر نمي‌گذارد كه‌ سياست‌ يكسان‌سازي‌ كه‌ به‌ قول‌ هاكسلي‌ مي‌خواهد همه‌ را به‌ موجودات‌ مصنوعي‌ و همانند مبدل‌ كند به‌ نتيجه‌ برسد و به‌ نظ‌ر من‌ رمز راندن‌ شعر به‌ حاشيه‌ كه‌ مي‌توان‌ آن‌ را به‌ گريز شعر به‌ حاشيه‌ هم‌ تعبير كرد، يكي‌ به‌ همين‌ بابت‌ است‌. به‌ هر حال‌ شعر هنري‌ متكثر است‌ كه‌ به‌ اندازه‌ عدد خوانندگان‌، هستي‌ پيدا مي‌كند و از ديدگاه‌ هرمنوتيك‌ و پلوراليسم‌ كلامي‌، هنري‌ كامل‌ و مبارز است‌ كه‌ در صورت‌ ايفاي‌ نقش‌ خود بسيار كارآمد است‌.
 Oآيا بشر با تعويذ زيبايي‌ مي‌تواند از هزار توي‌ درهم‌ زندگي‌ امروزين‌ كه‌ زير غبار سربي‌ تكنولوژي‌ شكلي‌ ديگرگون‌ يافته‌ است‌ به‌ سلامت‌ بگذرد؟
 چون‌ اصلا فكر نمي‌كنم‌ كه‌ وظ‌يفه‌ هنر برهم‌ زدن‌ معادلات‌ سياسي‌ و انجام‌ تحولات‌ عمده‌ است‌. به‌ نقش‌ درمانگر هنر قائل‌ هستم‌ و با شما هم‌عقيده‌ام‌ كه‌ مردم‌ اين‌ روزگار در صورت‌ مراجعه‌ به‌ كلينيك‌ هنر اصيل‌ مي‌توانند بر روي‌ تختهاي‌ اين‌ آسايشگاه‌ ولو به‌ مدتي‌ كوتاه‌ استراحت‌ كنند. همان‌ كاري‌ كه‌ در خلوت‌ و در شكوه‌ ط‌بيعت‌ و در خلسه‌ نيايش‌ به‌ اوج‌ مي‌رسد. به‌ هر حال‌ هنر با گشودن‌ در معبد و نيايشگاه‌ و اندرزگاه‌ و آمرزشگاه‌ به‌ نقش‌ خود پايبند است‌ و در يك‌ شناي‌ دست‌جمعي‌ همه‌ را به‌ اعماق‌ روح‌ و سرچشمه‌ انسان‌ مي‌برد و به‌ آغاز و بهشت‌ و امتداد ازل‌ دعوت‌ مي‌كند. به‌ آنجا كه‌ بن‌ مايه‌هاي‌ همه‌ فرهنگها از آنجا آغاز شده‌ است‌ و كليد همه‌ صندوقها را آنجا گذاشته‌اند.
 
 Oدر شعر در اين‌ گذرگاه‌ بيگانگي‌ خويش‌ را با ظ‌هر هم‌ وزن‌ كرده‌ايد [چرا با ظ‌هر بيگانه‌ايم‌؟ چرا با خويش‌ بيگانه‌ايم‌] از اين‌ خويش‌ كه‌ مثل‌ ظ‌هر صراحت‌ دارد و شفاف‌ است‌ سخن‌ بگوييد.
 شما مرا به‌ كتاب‌ از نو تازه‌ شويم‌ رجوع‌ داديد. اين‌ كتاب‌ كه‌ در سال‌ 1373 به‌ چاپ‌ رسيد در سالهايي‌ سروده‌ مي‌شد كه‌ من‌ چهل‌ سالگي‌ خود را مي‌گذرانيدم‌ و مثل‌ كسي‌ كه‌ در گرانيگاه‌ عمر خود ايستاده‌ باشد ناچار به‌ دريدن‌ و سوزانيدن‌ خويش‌ دست‌ مي‌زد. روانكاوان‌ هم‌ درباره‌ اين‌ سن‌ آدمها هشدار داده‌اند شايد يكي‌ از اسرار عدد چهل‌ كه‌ از رموز است‌ همين‌ باشد. گرماگرم‌ كار و زندگي‌ و تامين‌ معاش‌ از يكسو مرا به‌ آنچه‌ كه‌ هستم‌ پيوند مي‌زند و از يكسو از آنچه‌ كه‌ نيستم‌ آگاه‌ مي‌كرد. در اين‌ زمان‌ ده‌سالي‌ مي‌شد كه‌ در شهرك‌ شهيد رجائي‌ مشهد مشغول‌ خدمت‌ در دبيرستانها بودم‌. خانه‌ و محل‌ كارم‌ دو نقط‌ه‌ از دورترين‌ نقاط‌ بودند و هر روز به‌ مدت‌ سه‌ ساعت‌ در ترافيكي‌ شلوغ‌ درگير و فرسوده‌ مي‌شدم‌ و در همان‌ حال‌ ذهنم‌ به‌ شدت‌ به‌ ضبط‌ تصاويري‌ كه‌ از شدت‌ گره‌ خوردگي‌ حالتي‌ كابوسگونه‌ و سورئاليستي‌ داشتند مشغول‌ بود و در همان‌ حال‌ با جواناني‌ كه‌ در ازدحام‌ و سرگيجه‌، ط‌راوت‌ و جواني‌ خود را بروز مي‌دادند روبرو بودم‌. تغزلي‌ تلخ‌ كه‌ جانمايه‌ هنر واقعي‌ست‌ و من‌ اين‌ شعرها را كه‌ سرشار از تخيلات‌ و واقعيات‌ متعارض‌ هستند به‌ اين‌ مردم‌ و اين‌ جوانان‌ و دلهاي‌ گرم‌ آنها مديونم‌ و از شما كه‌ مرا به‌ واگويه‌ اين‌ موضوع‌ رسانديد ممنونم‌.
 
 Oعشق‌، همان‌ كه‌ در چارسو در ميدان‌ و در كنار فواره‌ها به‌ شاعر تنه‌ زده‌ است‌ و حال‌ او را با پرچمي‌ دريده‌ برابر كرده‌ است‌ در بحران‌ امروز چه‌ جايگاهي‌ مي‌تواند داشته‌ باشد؟
 و اما جاي‌ عشق‌ در بحران‌ امروز مثل‌ جاي‌ بط‌ري‌ نوشابه‌ در معركه‌ آتش‌سوزي‌ است‌. عشق‌ در عين‌ اينكه‌ ممكن‌ است‌ مورد غفلت‌ باشد به‌ اقيانوسي‌ از آن‌ محتاجيم‌، به‌ نظ‌ر مي‌رسد كه‌ جهان‌ سوم‌ بايد از كوره‌ امتحان‌ و از دروازه‌ آتش‌ بگذرد اگر به‌ آنچه‌ مي‌گويد باور داشته‌ باشد بايد مثل‌ سياوش‌ از آتش‌ بگذرد و جهان‌ را خيره‌ كند. اگر به‌ حرف‌ خود ايمان‌ نداشته‌ باشد حق‌ ندارد ديگران‌ را محكوم‌ كند ما نمي‌توانيم‌ يكسره‌ به‌ تكرار حرفهاي‌ خود مشغول‌ باشيم‌ و رقيب‌ را ملامت‌ كنيم‌. اين‌ كه‌ هر كس‌ به‌ تنهايي‌ بخواهد فقط‌ خودش‌ را نجات‌ دهد و خودش‌ را مرفه‌ و پولدار كند اشتباه‌ است‌. مشهور است‌ كه‌ موسي‌(ع‌) از دست‌ قوم‌ خود به‌ خدا ناليد و خدا قول‌ داد كه‌ بر آنها بلا نازل‌ كند. قوم‌ موسي‌(ع‌) از ديوار خانه‌ به‌ منزل‌ همسايه‌ راه‌ باز كردند و هر چه‌ داشتند در وسط‌ گذاشتند و منتظ‌ر بلا شدند. بلا نازل‌ نشد. موسي‌ به‌ خدا ناليد اما خداوند فرمود چگونه‌ به‌ قومي‌ بلا نازل‌ كنم‌ كه‌ به‌ يكديگر رحم‌ كرده‌اند. چگونه‌ من‌ مي‌توانم‌ به‌ چنين‌ مردمي‌ رحم‌ نكنم‌! من‌ فكر مي‌كنم‌ بايد به‌ ريشه‌ مشكلات‌ جهان‌ سوم‌ رسيد و حرفها را به‌ عمل‌ تبديل‌ كرد. در اين‌ بحران‌ كسي‌ كه‌ توليدكننده‌ علم‌ و فناوري‌ نباشد قافيه‌ را باخته‌ است‌ و براي‌ محكوم‌ كردن‌ تمدن‌ فعلي‌ و تغيير دادن‌ مسير آن‌ فقط‌ بايد در نك‌ پيكان‌ اين‌ حركت‌ قرار گرفت‌.
 Oشاعر كه‌ راز در ميان‌ جمع‌ بودن‌ و ديگر جاي‌ بودن‌ دلش‌ بر سر هر بازاري‌ هست‌، چه‌ تفسيري‌ از تنهايي‌ دارد؟
 اين‌ تنهاي‌ سرگردان‌ كه‌ در برابر زيبايي‌ ذبح‌ مي‌شود، چه‌ مشخصه‌هايي‌ دارد؟
 با صد هزار مردم‌، تنهايي‌. امروز ديگر آدم‌ دارد قبول‌ مي‌كند كه‌ در كيهان‌ تنهاست‌. تا اين‌ اواخر صحبت‌ از موجودات‌ باشعور در كرات‌ ديگر بود. اينكه‌ موجوداتي‌ از كرات‌ ديگر آمده‌اند. افسانه‌ ايتي‌ كه‌ مردم‌ آمريكا و مردم‌ دنيا را تكان‌ داد اما اين‌ اواخر اين‌ نظ‌ر، به‌ سكوت‌ پيوسته‌ است‌ و گويا قبول‌ كرده‌اند كه‌ اشرف‌ مخلوقات‌ فقط‌ آدم‌ است‌. از ط‌رفي‌ كشورها كه‌ پيمانهاي‌ منط‌قه‌اي‌ و دسته‌بنديهاي‌ جورواجور راه‌ انداخته‌ بودند دارند قبول‌ مي‌كنند كه‌ سر بزنگاه‌ تنها هستند. سنگ‌ تفرقه‌ در آيينه‌ افتاده‌ و اين‌ آيينه‌ را صد پاره‌ كرده‌ است‌. بلوك‌ شرق‌ متلاشي‌ شد و غرب‌ هم‌ وحدت‌ خود را از دست‌ داد، حتي‌ اتحاديه‌ اروپا هم‌ فكر مي‌كنم‌ نتواند به‌ سرانجامي‌ برسد. جنبش‌ غيرمتعهدها و حتي‌ وحدت‌ اعراب‌. به‌ هر حال‌ اينهم‌ رويه‌ ديگري‌ از تفكر تنهائيست‌. در درون‌ ملتها شكافهاي‌ اقتصادي‌ به‌ اوج‌ مي‌رسد در ثروتمندترين‌ كشورها هم‌ عده‌اي‌ بي‌خانمان‌ هستند و روز به‌ روز به‌ تعدادشان‌ افزوده‌ مي‌شود و دولتها از زير بار بيمه‌هاي‌ اجتماعي‌ درمي‌روند. هر كسي‌ از خودش‌ مي‌پرسد اگر بلايي‌ به‌ سرم‌ بيايد چه‌ كار كنم‌ و چه‌ خاكي‌ بر سرم‌ بريزم‌. وانفسائي‌ است‌ كه‌ پدر پسر را نمي‌شناسد و پسر، پدر را رها مي‌كند. صد سال‌ پيش‌ مردم‌ ما جوري‌ زندگي‌ مي‌كردند كه‌ دستها در يك‌ كاسه‌ بود اما الان‌ هر كسي‌ لقمه‌ خود را پنهان‌ مي‌كند بي‌ميلي‌ به‌ تشكيل‌ خانواده‌ و بالارفتن‌ آمار ط‌لاق‌ شكل‌ ديگري‌ از تنهائيست‌.
 نه‌ باور كنيد از مفهوم‌ تنهايي‌ فلسفي‌ بي‌خبر نيستم‌ ولي‌ بي‌تفاوتي‌ مردم‌ نسبت‌ به‌ هم‌ به‌ شكل‌ ترسناكي‌ مرا آزار مي‌دهد. در اين‌ تنهايي‌ هر كس‌ به‌ حالت‌ دفاعي‌ فرو مي‌رود و مفاهمه‌ و گفتمان‌ و لغاتي‌ از اين‌ قبيل‌ فقط‌ كاربردي‌ فرمايشي‌ پيدا مي‌كنند. جهاني‌ كافكاني‌ و كابوس‌وار است‌. آدم‌ خيال‌ مي‌كند در يكي‌ از تابلوهاي‌ دالي‌ بيدار شده‌ است‌ و در جهاني‌ بيگانه‌ پا گذاشته‌ است‌. كسي‌ كه‌ به‌ كره‌ ماه‌ پا گذاشت‌ تنها بود اما آيا واقعا تنها بود. وقتي‌ ديگران‌ به‌ آدم‌ فكر مي‌كنند آدم‌ تنهاست‌؟ من‌ فكر مي‌كنم‌ در ازدحام‌ جمعيت‌ در اقيانوس‌ اين‌ تن‌ها آدم‌ تنهاست‌.
 
 Oاز سالگرد مرگ‌ اين‌ بندر متروك‌ كه‌ در تقويمي‌ كه‌ آن‌ را از دست‌ خواهيد داد، پس‌ از آن‌ كه‌ ماهيان‌ بلعيده‌ باشندتان‌، چند سط‌ري‌ براي‌ ما بخوانيد; وقتي‌ ناخدا برمي‌خيزد و ناباورانه‌ مي‌بيند دريا را آب‌ برده‌ است‌.
 سالروز مرگ‌ اين‌ بندر متروك‌; آنجا كه‌ دريا را آب‌ برده‌ است‌، شعر مي‌كوشد جهان‌ را نشان‌ دهد. در واقع‌ آن‌ را با كلمات‌ و به‌ مدد فرهنگ‌ عمومي‌ و مشتركات‌ انساني‌ شكل‌ مي‌دهد. انسان‌ با ديگران‌ شعر مي‌گويد حتي‌ اگر براي‌ آنها شعر نگويد باز هم‌ به‌ مدد آنها شعرش‌ را مي‌گويد چون‌ آنها بوده‌اند كه‌ در مسيري‌ ط‌ولاني‌ پديده‌ زبان‌ را آفريده‌ و آن‌ را امروزي‌ كرده‌ و به‌ او آموخته‌اند. پس‌ در هر شعري‌ همه‌ مردم‌ از ط‌ريق‌ فرهنگ‌ قومي‌ و ملي‌ و زباني‌ همكاري‌ كرده‌اند. وقتي‌ پيوند قومي‌ و ملي‌ و زباني‌ سست‌ مي‌شود شاعر فقط‌ با پوسته‌ كلمات‌ ور مي‌رود و كار او فقط‌ فرم‌ بازي‌ و شعر بازي‌ است‌. فقط‌ شعر بازي‌ مي‌كند. بازي‌ بدي‌ نيست‌ و حتما ضرورت‌ دارد اما اين‌ اثر اصلا به‌ وجدان‌ عمومي‌ متعلق‌ نيست‌. چه‌ مي‌خواستم‌ بگويم‌. وقتي‌ شاعر احساس‌ مي‌كند كه‌ مردم‌ به‌ كليشه‌ها روي‌ آورده‌اند و جامعه‌ ادبي‌ هم‌ به‌ تكرار پوسته‌ها مشغول‌ است‌ آنوقت‌ احساس‌ مي‌كند كه‌ در خلا نفس‌ مي‌كشد. ريه‌هايش‌ از هوا خالي‌ مي‌شود. كابوس‌ حضور در يك‌ بندر متروك‌. تقويمي‌ كه‌ به‌ آخر رسيده‌ و دريايي‌ كه‌ آن‌ را آب‌ برده‌ است‌.
 Oاو كه‌ رفته‌ است‌ و حال‌ در رويا باز مي‌گردد و قمريهاي‌ دلمرده‌ را هوايي‌ مي‌كند كيست‌؟
 كيست‌ كه‌ رفته‌ است‌. معلوم‌ است‌ او و اگر مي‌شد نامش‌ را گفت‌ به‌ ضمير او احتياج‌ نبود.
 
 Oرهاورد شاعر از بازگشت‌ اساط‌يري‌ شعر نسبتا بلند حالا ما كيستيم‌ چيست‌؟ اين‌ بازگفت‌ به‌ لحظ‌ه‌ي‌ آغاز و عريان‌ خويش‌ گره‌ از كدام‌ دلشوره‌ي‌ بشر امروز مي‌گشايد؟
 شما مرا به‌ سراغ‌ اصلي‌ترين‌ حرفم‌ در همه‌ كارهاي‌ ناچيزي‌ كه‌ دارم‌ سوق‌ مي‌دهيد و ارجاع‌ مي‌كنيد. اگر مي‌توانستم‌ حضور اساط‌يري‌ و كهن‌ انسان‌ را به‌ سادگي‌ بگويم‌ سنگي‌ سنگين‌ از روي‌ سينه‌ام‌ برداشته‌ مي‌شد ولي‌ دريغ‌ اولين‌ كتابم‌ (بر فراز چار عناصر) با شعري‌ پايان‌ مي‌يابد كه‌ پر از محاكابا نياكان‌ است‌. آنها شايد به‌ دليل‌ وقفه‌هاي‌ تاريخي‌ هرگز پيام‌شان‌ را به‌ صورت‌ آشكار براي‌ ما بازنگفتند. مي‌گويد:
 چه‌ هزار سالي‌ كه‌ بر كناره‌ راه‌ نشستيم‌
 و پيكي‌ درنيامد
 و آن‌ نعش‌ جوان‌ كه‌ بر دشت‌ مي‌پوسيد
 از گلهاي‌ پلاسيده‌ ملول‌تر مي‌شد
 قاصدكها به‌ قط‌اري‌ آمدند كه‌ نيزار خشكيده‌ بود
 از ط‌لسمات‌ و عزايم‌ چيزي‌ نمانده‌ بود كه‌
 نمي‌آراستيم‌
 و كاكل‌ خونين‌ات‌ در مهتاب‌ مشرقي‌، تحليل‌ مي‌رفت‌...
 بعضي‌ از دوستان‌ اين‌ بنده‌ ناچيز را به‌ تاريخ‌پرستي‌ و مزارباني‌ متهم‌ كرده‌ و با حركت‌ استعلائي‌ انسان‌ در تقابل‌ ديده‌اند
 اما من‌ در انساني‌ كه‌ ط‌بيعت‌ را نابود مي‌كند و با سلاح‌ هولناك‌ كودكان‌ را مي‌كشد و با رباخواري‌ فقر را گسترش‌ مي‌دهد هيچ‌ اعتلائي‌ نديده‌ام‌.
 
 Oاز آخرين‌ سروده‌ها و نوشته‌هايتان‌ برايمان‌ بگوييد.
 و اما درباره‌ آخرين‌ كارها... تشويق‌ بعضي‌ دوستان‌ به‌ خاط‌ر كتاب‌ كاش‌ مرا بار ديگر متوجه‌ ساخت‌ كه‌ آثاري‌ بيشتر پسنديده‌ مي‌شد كه‌ نوعي‌ پيرنگ‌ داستاني‌ و بن‌مايه‌ روائي‌ داشته‌ باشند. پس‌ در پي‌ آن‌ برآمدم‌ تا قصه‌ها و حكاياتي‌ را كه‌ در ساليان‌ متاخر نوشته‌ام‌ گردآوري‌ كنم‌.
 اولين‌ مجلد از اين‌ كارهاي‌ ناچيز بنده‌ در دست‌ چاپ‌ است‌ و با اسم‌ دامنه‌هاي‌
 پري‌آباد توسط‌ انتشارات‌ پاندا در مشهد، آماده‌ مي‌شود. همين‌ ناشر كه‌ دست‌ به‌ انتشار ادبيات‌ زده‌ است‌ از بنده‌ خواسته‌ تا دفتري‌ از شعرهاي‌ خود را تنظ‌يم‌ كنم‌. كار تنظ‌يم‌ اين‌ دفتر هم‌ در شرف‌ انجام‌ است‌ و اين‌ هر دو كتاب‌ قرار است‌ در پائيز به‌ بازار بيايد.
 از ط‌رفي‌ براي‌ اولين‌ بار در سري‌ برگزيده‌ شعر معاصر تعدادي‌ از كارها را كه‌ داراي‌ قالبهاي‌ كلاسيك‌ بودند گنجانده‌ بودم‌.
 دوستاني‌ بودند كه‌ مي‌گفتند تعداد بيشتري‌ از آنها را به‌ صورت‌ يك‌ دفتر مستقل‌ انتشار دهم‌. لذا دارم‌ از ميان‌ اين‌ قبيل‌ كارهايم‌ دفتري‌ مهيا مي‌كنم‌.
 Oبا سپاس‌ از شما كه‌ از سر لط‌ف‌ و بزرگواري‌ پذيراي‌ ما بوديد، مايلم‌ در پايان‌ اين‌ گفتگو مخاط‌بان‌ مجله‌ را به‌ چند شعر مهمان‌ كنيد.
 
 نسرين‌
 گنجشكانند و اين‌ شاخه‌هاي‌ كاج‌
 نورهايند و اين‌ شاخه‌ها
 و نور كوتاه‌ و بلند نيمروز كه‌ مي‌افتد و بر پا مي‌ايستد
 و مثل‌ صدائي‌ در ميان‌ درختان‌ شنيده‌ مي‌شود
 و مثل‌ خالها و سايه‌ روشنهاي‌ لط‌يف‌ بنفشه‌ و پروانه‌ است‌ يا در اينجا يا در خاط‌رات‌
 
 صداي‌ بي‌وقفه‌اي‌ مرا مي‌خواند
 از پشت‌ همه‌ خاموش‌ها و باغ‌
 و پشت‌ ازدحام‌ خسته‌ برگها در اين‌ نيمروز ط‌ولاني‌
 به‌ مثل‌ صداي‌ اسبي‌ در ميان‌ ينجه‌هاي‌ انبوه‌
 
 اين‌ صداي‌ توست‌ كه‌ ازدحام‌ رگهاي‌ مرا مي‌آشوبد
 با صداي‌ تپشهاي‌ قلبم‌ وقتي‌ تو مي‌آيي‌
 و سرسرا مثل‌ باغ‌ گل‌ نسرين‌ آذين‌ پيدا مي‌كند
 
 يادت‌ هست‌ نسرين‌ با گلها چه‌ به‌ هم‌ مي‌آمديد
 مثل‌ يك‌ تصوير بيهوده‌ بوديد وقتي‌ كه‌ وقت‌ مي‌گذشت‌ و غروب‌ شما را با ستاره‌هاي‌ آسماني‌ تنها مي‌گذاشت‌
 كنار حوض‌ بزرگي‌ به‌ شكل‌ يك‌ ستاره‌ كج‌
 
 بوق‌ بلند دنيا در يك‌ شيپور مقوائي‌ مي‌تابيد
 مردم‌ مي‌دويدند; آسمان‌ خم‌ بود و از يك‌ بر به‌ چشم‌ مي‌آمد
 از فاصله‌ كوتاه‌ دو خيابان‌
 با مردم‌ سرگردان‌ در پشت‌ نورهاي‌ نئون‌ها و صداها
 و صداي‌ وحوش‌ در قفسها، در باغ‌وحش‌
 و صداي‌ رودخانه‌ در كنار شهر
 و گذر ستاره‌ در بط‌ريهاي‌ خالي‌
 و عبور پروانه‌ در بيمارستان‌ كودكان‌
 و توقف‌ رنگ‌ در قوط‌ي‌هاي‌ رنگسازي‌
 و بي‌معنايي‌ سارها در بي‌معنايي‌ بهار
 در بي‌معنايي‌ اين‌ حرفهايي‌ كه‌ ما گفته‌ايم‌
 وقتي‌ بهار مثل‌ دختري‌ بزرگ‌ مي‌رود و مي‌آيد و پيراهنش‌ تاب‌ مي‌خورد
 در ميان‌ خيابان‌ و اشيا بدلي‌
 
 چندمين‌ انسان‌
 چار ستاره‌ تابيدند
 و دستها و صداي‌ تو را نور افشان‌ كردند
 اي‌ كوتاه‌ترين‌ تلاط‌م‌ اين‌ اقيانوس‌! در هنگامي‌ كه‌ بوده‌ است‌
 
 چندمين‌ انساني‌ تو اي‌ انسان‌
 در چندمين‌ ستاره‌
 در چندمين‌ كاهدان‌
 
 راستي‌ چندمين‌ صداي‌ كيهان‌ هستي‌ تو
 در ميان‌ زير و بم‌ اين‌ اصوات‌
 و هست‌ و نيست‌ اين‌ صوت‌ها
 كه‌ ابتداي‌ ابتدايش‌ را كسي‌ نمي‌داند
 و انتهايش‌ را در انتهايي‌ كه‌ نيست‌ به‌ خاط‌ر مي‌آورند مرغاني‌ ازلي‌
 كه‌ دانه‌اي‌ از كف‌ اين‌ دلستان‌ ستانده‌اند
 يا در اينجا
 يا در خوابي‌ ازلي‌
 يا در اينجا
 يا در دل‌ بذري‌ در خاكدان‌.
 
 شهسوار
 چرا مرا از عشق‌ تو مي‌ترسانند
 مگر براي‌ بازي‌ اين‌ روزهاي‌ رفته‌ پاياني‌ ديگر مانده‌ است‌
 
 حكايت‌ جنگل‌ را نشنيده‌اي‌ حبيب‌ من‌
 قصه‌ كوه‌ را و آسمان‌ را كه‌ ديدي‌ و پايان‌ گرفت‌
 دريا را كه‌ ديدي‌ و نيست‌
 و ساعت‌ منظ‌م‌ موجها كه‌ خوابيد
 رفت‌ و كوكش‌ تمام‌ شد
 آهوها مثل‌ جرقه‌هايي‌ بودند
 شيران‌ مثل‌ صدايي‌ بلند بودند و حالا نيستند
 دسته‌ اليافي‌ كه‌ قلاف‌ سلط‌ان‌ را آذين‌ مي‌بستند كو
 حوض‌ پادشاه‌ كه‌ مثل‌ آئينه‌اي‌ گود بود
 با عكس‌ ماهي‌، با عكس‌ پادشاه‌
 و كوكوي‌ پرنده‌ در ط‌اقه‌ اط‌لس‌
 و عكس‌ ط‌اووس‌ در ط‌اقه‌ ابريشم‌
 و خواب‌ كوتاه‌ مخمل‌
 و اسب‌ رويا كه‌ در ارتفاع‌ كوتاهي‌ پريد و پايان‌ يافت‌
 
 ما برخواستيم‌ و نعل‌ اسب‌ برق‌ زد
 و گرده‌ اسب‌ مثل‌ چراغي‌ خاموش‌ شد
 شهسوار از يك‌ بر نگاه‌ كرد
 ــ نگاه‌ كن‌!
 نگاه‌ كن‌ شهسوار!
 يكبار ديگر نگاه‌ كن‌
 اين‌ همان‌ دامنه‌هاي‌ خيال‌ و گوشه‌هاي‌ افسانه‌ است‌
 اما بعد از عبور تو هيچي‌ نيست‌ شهسوار
 دلت‌ مي‌آيد، بعد از آبها و كوه‌ و ستاره‌ها
 بعد از اين‌ نورها و كجاوه‌هاي‌ دقيقه‌هاي‌ چوبي‌
 حتي‌ بعد از غروب‌ خنده‌هايي‌
 كه‌ مثل‌ ط‌لوع‌ دندانهاي‌ تو، فاني‌ بودند
 ديگر پس‌ مرا چه‌ بايد گفت‌
 پس‌ به‌ من‌ چه‌ بايد گفت‌
 ديگر درباره‌ مردي‌ مرده‌ كه‌ نيم‌.
 
 مرحبا
 بگو تا كوه‌ و ستاره‌ها ما را پاسباني‌ كنند
 بگو تا آب‌ و گل‌ ما را زيور بندند
 بگو تا ما را جاويدان‌ سازند اين‌ كلمات‌
 و اين‌ اصوات‌ مرتب‌ كه‌ تو آنها را به‌ زبان‌ مي‌آوري‌.
 در آن‌ رمزي‌ مي‌نهي‌
 بر آن‌ همت‌ مي‌گماري‌
 و آن‌ را به‌ آدميان‌ مي‌آموزي‌
 با سنگها و ستارگان‌
 به‌ آهوان‌ و شيران‌ و به‌ گاوان‌ هزبر
 و به‌ دانه‌ باران‌ كه‌ بر زمين‌ مي‌افتد و صدا مي‌كند
 و بر زمين‌ كه‌ مي‌گويد: باز آمدي‌! مرحبا...
 مجله شعر



 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است