تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


January 21, 2005 03:31 PM

فقط فرض كنيد!/اشكان حسين‌زاده

boat.gif


يك درياي بزرگ فرض كنيد. خيلي بزرگ. اسمش زياد مهم نيست، چون در نهايت فرقي نمي‌كند. فرض كنيد يك قايق درست وسط اين دريا قرار دارد. نوع قايق زياد مهم نيست، صرفاً كافي‌ست بدانيد كه يك قايق پارويي است. خب تا اينجا كه مشكلي نبود؟ بسيار عالي؛ حالا بايد به ذهنتان فشار بيشتري بياوريد. فرض كنيد دو نفر توي اين قايق هستند. اسم آنها مهم نيست، اما براي اينكه بتوانيد آنها را از هم تشخيص دهيد اسم يكي را «هِكتور» و ديگري را «مانوئل» مي‌گذارم. فرض كنيد كشتي آنها روز قبل غرق شده و اين دو نفر بدون آب و غذا و قطب نما و خلاصه هرچه كه براي زنده ماندن لازم است، روي درياي بي‌كران سرگردان هستند. اينكه كشتي آنها چگونه و كجا غرق شد، اصلاً مهم نيست دوست عزيز! در واقع هيچ چيزي مهم نيست. من فقط كنجكاو شدم كه ببينم آنها براي نجات خود چه كار مي‌كنند. چون به هيچ‌وجه قرار نيست كسي به كمك آنها بيايد. اين صرفاً يك فرض است.
هكتور: «من تشنه هستم».
مانوئل: «من گرسنه هستم.»
هكتور: «يعني تشنه‌تان نيست؟!»
مانوئل: «چرا! اما گرسنه هم هستم.»
هكتور: «اما من گفتم كه تشنه هستم. شما فقط بايد مي‌گفتيد: من هم همين‌طور.
مانوئل: «ببينم، شما معلم انشا هستيد؟ وسط اين دريا غلط انشايي مي‌گيريد؟»
هكتور: «مزخرف نگوييد، وسط فضا هم كه باشيد بايد مثل آدم حرف بزنيد.»
مانوئل بي‌تفاوت گفت: «اين هم حرفي است»
و ادامه داد: «عجب درياي بزرگي است؛ من هوس آب پرتقال كرده‌ام».
هكتور بسيار آرام پارو مي‌زد. در واقع بيشتر شبيه يك قايق سواري تفريحي بود. مانوئل هم اين موضوع را متوجه شد چون پرسيد: «ببينم، اين طور پارو زدن از زمان قايق‌سواري با نامزدتان به يادگار مانده؟»
هكتور فقط مثل يك جغد نگاه مي‌كرد. البته مانوئل با من هم‌عقيده نبود بنابراين پرسيد:
«وقت قايق سواري با نامزدتان او را هم همين‌طور مثل يك بز نگاه مي‌كرديد؟»
هكتور: «صحبت نامزدي شد ياد همسرم افتادم. او الآن بدون من چه كار مي‌كند؟»
مانوئل ژست وكلا را هنگامي كه در دادگاه در حال دفاع هستند، به خود گرفت و بعد از سرفه‌اي نمايشي گفت: «تا آنجا كه من اطلاع دارم، همسر شما سه ماه پيش طلاق گرفته‌اند.»
هكتور اه از سر افسوس كشيد و گفت: «چه خوب يادتان هست!»
پاروها را كه مدتي در آب سرگردان كرده بود، بيرون آورد و در داخل قايق گذاشت. نگاه به افق بي‌انتها و بعد نگاهي به آسمان كرد. طوري كه انگار با خودش حرف مي‌زد گفت: «عجب درياي بزرگي است، من هوس آب پرتقال كرده‌ام.»
مانوئل پرسيد: «مي خواهد من پارو بزنم؟»
هكتور جواب داد: «مگر فرقي هم مي‌كند؟»
مانوئل شانه‌هايش را بالا انداخت. بعد از مدتي كه بين هم سكوت رد و بدل كردند گفت: «من موجهاي بلند دريا را دوست دارم. اين دريا چرا موج ندارد؟»
هكتور نگاه رقت‌باري را حوالة مانوئل كرد و پرسيد: «واقعاً فكر نمي‌كنيد اگر موج بلند بيايد جاي ما قعر دريا خواهد بود؟»
چون اين سؤال براي شنيدن جوابي مطرح نشده بود، مانوئل هم جوابي نداد. روز دوم هم بسيار ساده تمام شد. درست مثل همة روزهاي ديگر.
صبح روز سوم، ابتدا هكتور از خواب بيدار شد، يعني راستش را بخواهد بيدارش كردند. يعني يك پرنده بيدارش كرد. پرسيد چه طوري كه حالتان بد مي‌شود. فقط كافي‌ست بدانيد كه چيزي بر صورت هكتور افتاد. هكتور از خواب بيدار شد. هنوز حواسش سرجايش نيامده بود, با چشماني نيمه باز دستي به صورتش كشيد و بعد به آن نگاه كرد. مثل اينكه كم كم متوجه شده باشد نشست و گفت: گندت بزند.
نمي‌خواهم بگويم چرا، امّا به دلايلي مجبور شد چند تُف در دريا بيندازد و دهانش را با آب دريا بشويد. مانوئل هم بيدار شد و به هكتور كه داشت دهانش را مي‌شست گفت: «تُفهايتان چه صداي بلندي دارند‍»
هكتور گفت: «پرندة احمق»
مانوئل گفت: «با من هستيد؟»
هكتور گفت: «نه احمق»
وقتي چهرة هكتور به حالت عادي برگشت, ديد كه چهرة مانوئل غير عادي شده, فهميد كه از او رنجيده است. براي اينكه سر صحبت را باز كند گفت: «راحت خوابيديد؟»
مانوئل بدون آنكه حالت چهره‌اش تغيير كند گفت: «بله.» بعد ناگهان لبخندي زد, ناراحتي به كل از چهره‌اش رفت و با خوشحالي و شعف گفت: «يك خواب خوب ديدم، خواب ديدم در يك مكان زيبا آتش‌بازي راه انداخته‌اند.»
دستها را جلوي سينه به هم گره زد و در حالي‌كه به دور دستهايي بالاي سر هكتور نگاه مي‌كرد ادامه داد: «چه شكلهاي قشنگي در آسمان درست مي‌شد, با رنگهاي مختلف, با صداهاي بلند.»
هكتور به اين موضوع فكر مي‌كرد كه ژست مانوئل به درد فيلمهاي رمانتيك دسته چندم مي‌خورد. با اين حال پرسيد: «خُب بعد چه شد؟».
به ناگاه آن لبخند بزرگ از صورت مانوئل حذف شد. در حالي‌كه جاي نشستن خود را درست مي‌كرد گفت: «هيچي, از خواب بيدار شدم و ديدم آن صداها كه باعث ديدن خوابم شده بودند صداي تُفهاي شما بود.»
حالا نوبت هكتور بود كه چهره‌اش در هم برود. پس هر دو سكوت كردند. مدّتي نسبتا طولاني به سكوت گذشت. هكتور آرام پارو مي‌زد تا اينكه بالاخره مانوئل به حرف آمد: «من فكر مي‌كنم كه ما داريم دور خود مي‌چرخيم.»
هكتور با نگاه معنادار با كمي چاشني خشونت گفت: «ببينم, درختها برايتان آشنا هستند يا سنگها؟»
مانوئل كاملاً جدّي و در حالي‌كه با دقّت به اطراف نگاه مي‌كرد گفت: «اين را حسّ ششمم به من مي‌گويد.»
نگاه هكتور بسيار مزده‌دار شد. با خودش گفت: «همين پنج حسّ حيواني تو درست كار نمي‌كند, آن وقت از حسّ ششم خود مي‌گويي؟»
امّا مانوئل اين را نشنيد, بلكه شنيد: «من راست دست هستم, پس طبيعي است كه دست راست من كمي قوي‌تر باشد, در نتيجه امكان دارد كه كمي به چپ منحرف بشويم, كه فكر نمي‌كنم در نهايت تفاوتي داشته باشد.»
مانوئل در دلش گفت: «مگر تو فكر هم مي‌كني؟» امّا به هكتور گفت: «عجب درياي بزرگي است من هوس آب پرتقال كرده‌ام.»
هكتور گفت: «كاش آن پرنده به جاي چيز به طرفم تخم مرغ پرتاب مي‌كرد.»
امّا هكتور شنيد: «تخم مرغ مال مرغ و خروس است. نه مال پرندة دريايي.»
هكتور گفت: «به پرندة دريايي, مرغ دريايي مي‌گويند. به تخمش هم اختصاراً, تخم مرغ مي‌گويند, چون كسي نمي‌گويد «تخم مرغ دريايي.»
مانوئل جواب داد: «بالاخره بايد معلوم شود كه منظور ما از تخم مرغ كدامش بوده است.»
هكتور گفت: «قطعاً تخم مرغي كه وسط دريا از آسمان بيفتد تخم مرغ عادي نخواهد بود».
مانوئل با شيطنت گفت: «كدام عادي نخواهد بود؟ منظورتان تخم متعلّق به يك مرغ عادي است يا تخم عادي يك مرغ؟»
هكتور كه درست متوجه نشده بود گفت: «مگر من چه گفتم؟»
مانوئل يك ابروي خود را بالا داد و گفت: «حرفتان دو پهلو بود.»
هكتور عصباني گفت: «حالا چه فرقي مي‌كند. ببينيد شما معلم انشا هستيد؟»
مانوئل با صدايي پرهيجان و با حالتي پيروزمندانه گفت: «وسط فضا هم كه باشيد بايد مثل آدم حرف بزنيد.»
بعد شروع كرد به قاه قاه خنديدن. هكتور كه در نگاهش عصبانيت موج مي‌زد با خود گفت: «آدم كينه‌اي!» امّا تنها به يك آهِ قابل شنيدن قناعت كرد. مانوئل كه از پيروزي خود بسيار خرسند بود شروع كرد به زمزمه كردن ترانه‌اي عاميانه. و هكتور با خود فكر كرد: «عجب درياي بزرگي است, من هوس آب پرتقال كرده‌ام.»
قايق آرام به راه خود ادامه مي‌داد: فكر نمي‌كنم به كدام طرف زياد اهمّيّتي داشته باشد. مانوئل بعد از اينكه از خواندن ترانه‌اش فارغ شد گفت: «بچّه كه بودم مورچه‌ها را وسط يك لگن پر آب مي‌انداختم تا دست و پا بزنند. حالا مي‌فهمم كه آنها چه رنجي را تحمّل مي‌كردند.»
هكتور با خود فكر كرد: «چه عجب, مانوئل هم گاه حرفهاي آدميزادي مي‌زند.»
امّا گفت: «مزخرف نگوييد, آنها دست و پا مي‌زدند, ولي ما دست و پا نمي‌زنيم.»
مانوئل متفكّرانه گفت: «آنها دست و پا مي‌زدند و ما پارو مي‌زنيم. فكر نمي‌كنم با هم تفاوتي داشته باشند!»
هكتور با خود فكر كرد كه اين ژست فيلسوفانه به مانوئل نمي‌‌آيد و بلند گفت: «مورچه ها موجودات ناتواني هستند.»
نفهميد كه چرا اين را گفت و چه ربطي داشت. مانوئل جواب داد: «ما هم همين طور.»
هكتور حسّ پارو زدن را از دست داد. پاروها را بيرون آورد و داخل قايق گذاشت. مانوئل, نيم ساعتي مي‌شد كه به شدّت باهوش شده بود, پس گفت: «چه طور شد؟ نكند با من موافقيد كه پارو نمي‌زنيد؟!»
هكتور خيلي مصنوعي بازوانش را ماليد و گفت: «خير, دستانم خسته شده است, مي‌خواهم كمي استراحت كنم.»
مانوئل گفت:«مي خواهد من پارو بزنم؟»
بعد خود جواب داد: «مگر فرقي هم مي‌كند؟!»
و هكتور براي اينكه موضوع را عوض كند گفت: «عجب درياي بزرگي است, من هوس آب پرتقال كرده‌ام.»
آفتاب به شدّت مي‌تابيد. پوست آنها زير گرما برشته مي‌شد. هيچ وسيله‌اي براي فرار از گرما نبود. ساعتي بعد مانوئل كه بي‌طاقت شده بود گفت: «مسخره است. اين همه آب وجود دارد و ما تشنه هستيم.»
هكتور تنها به يك نگاه بسنده كرد. مانوئل ادامه داد: «مسخره است, انگار خورشيدِ اينجا, از همة دنيا گرم‌تر است.»
هكتور بيشتر براي اينكه حرفي زده باشد گفت: «دوست عزيز, در واقع همه چيز مسخره است. تشنگي ما, اين قايق, خودِ ما دو نفر, اين دريا و تقريباً هر چيزي كه مي‌بينيم.»
مانوئل كه اعصاب به هم ريخته‌اش بدجوري صورتش را شكل مي‌داد اعتراض كنان گفت: «ديگر تحمّل ندارم مي‌خواهم خودم را بُكُشم.»
بعد شروع كرد به در آوردن كفشهايش. هكتور پرسيد: «ببينم اين را جدّي مي‌گوييد؟» مانوئل مصمّم جواب داد: «دليلي وجود دارد كه فكر كنيد شوخي مي‌كنم؟»
هكتور شانه هايش را بالا انداخت و بي‌تفاوت گفت: «فكر نمي‌كنم راه حلّ مناسبي را پيدا كرده باشيد!»
مانوئل از جا بلند شد. به عمق آب نگاه نااميدانه‌اي كرد و گفت: «من دارم مي‌روم, بدرود دوست عزيز».
هكتور ترسيد. مانوئل واقعا داشت خودكشي مي‌كرد, خيلي جدّي شده بود و صورتش حالت عجيبي پيدا كرده بود. هكتور به مذهب اعتقادي نداشت اما در آن لحظه فضا را به شدّت روحاني حس كرد. هم مانوئل را به خاطر اين شجاعتش تحسين مي‌كرد و هم نمي‌خواست او برود. با خودش گفت: «تو مرد بسيار شجاعي هستي, اين كارت غرورآفرين است». امّا به مانوئل با لكنت ناشي از ترس گفت: «مي ... مي‌شود... نرويد؟»
و بعد براي اينكه ترسش را توجيه كند ادامه داد: «من به شدت تنها مي‌شوم.»
مانوئل با صدايي كه خشن شده بود گفت: «ما الآن هم تنها هستيم دوست من, ممكن است صد نفر هم, در يك جا گرد هم بيايند و باز تنها باشند.»
بعد از گفتن اين جمله به لبة قايق رفت و آمادة پريدن شد. هكتور التماس‌كنان گفت: «خواهش مي‌كنم, به خاطر من اين كار را نكنيد.»
در اين لحظه مانوئل خندة بلندي سر داد, بسيار بلند. ناگهان آن فضاي رمانتيك محو شد. هكتور حس كرد كه روحانيت غرق شده است با تعجّب شديد و چشمان گشاد شده پرسيد: «چه شد؟ به چه مي‌خنديد؟».
مانوئل نشست, درحالي‌كه از خندة شديد درچشمانش اشك جمع شده بود. شروع به پوشيدن كفشهايش كرد و گفت: «واقعا فكر كرديد من آن‌قدر نادانم كه خود را درون دريا بيندازم! نه, نه, من هيچ وقت چنين حماقتي نمي‌كنم. راستش را بخواهد من اصلاً شنا بلد نيستم» و باز شروع كرد به قاه قاه خنديدن. هكتور به شدت عصباني شده بود قيافه‌اش شبيه آدمهايي بود كه در قمار باخته‌اند, البته مانوئل توصيف ديگري را مي‌پسنديد: «چهره‌تان شبيه يك تابلوي كوبيسم شده است» و باز شروع به خنديدن كرد.
هكتور در دل گفت: «خوب شد خودش را نكُشت».
امّا مانوئل شنيد: «احمقِ بي‌شعور!»
مانوئل: «با من هستيد؟».
هكتور: «نه خير, با آن مرغ دريايي بودم.»
مانوئل: «خوب است.»
هكتور دوباره پاروها را به دست گرفت و آنها را در آب انداخت. عرق پيشاني‌اش را با بازو پاك كرد و بعد به آسمان خيره شد كه تا بي‌نهايت ادامه داشت و به دريا كه آن هم تا بي‌نهايت ادامه داشت. هكتور بعد از آنكه كمي عصبانيّتش فروكش كرد به مانوئل نگاه انداخت و آشتي‌جويانه گفت: «من تشنه هستم.»
مانوئل جواب داد: «من گرسنه هستم.»
«يعني تشنه‌تان نيست.»
«چرا؟ امّا ....»
منبع:مجله الفبا


 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است