تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


January 14, 2005 12:41 PM

سيد رضا محمدي

mohammadi reza.jpgدانلود يک مجموعه شعر Download file


عصر


يک روز عصر عصر دقيقا عصر سر ريز مي کنند خيابا ن ها
ما مثل ذره هاي يک استفراغ قي مي شويم از دهن آن ها


يک روز عصر عصر تو مي آيي ياري براي با تو نشستن نيست
مي پرسي او کجاست؟ دهانم را مي آورند پيش تو شيطان ها


لب مي گذاري ام به لب و لبهام با تو دو تکه ابر کهن هستند
تو چکه چکه مي مکي ام لب ها آوازها صداها دندان ها


يک روز عصر عصر تو مي آيي در کافه ها، هتل ها، مي گردي
در پارک ها و ليليه هادر.. در..درقهوه خانه ها و دليجان ها


من نيستم دو پام ولي در پارک بين دو کفش غرقه به خون هستند
من نيستم دو قلوه ي من اما قل مي زنند در دل قليان ها


من نيستم دو ديدهء من اما در جيب هاي رهگذران سبزند
من نيستم دو ساعد من هستند در سفره ها کپک زده با نان ها


من نيستم که زندگي ام ديريست ذره به ذره ريخته قي کرده
يک روز عصر عصر تو مي آيي خالي ست زندگاني از انسان ها


 مه


از آن سوي افق چه کسي زد صدا مرا
اين کيست اين که مي کشد از ابرها مرا
 
من غرقه ام به مه به مه من به زندگي
کمتر صدا کن اي من نا آشنا مرا
 
خشکيده در مشاعر من حس کند و کاو
که حال که نفس که هوس که هوا مرا
 
مه ذره ذره ذره مرا خرد کرده است
مه قطعه قطعه ساخته بي دست و پا مرا
 
مه با جذام با سل با سرفه با زکام
کرده است از تنفس حتي جدا مرا
 
کرم جهان به خانه ي من جمع گشته است
پس مي خورند هر روز اين کرم ها مرا
 
.........
سرتا به پا تکيده ام آه اي تمام گل
تبعيد کرده ايد به اين مه شما مرا
 
آه اي صداي مبهم دل بي دلم مکن
من مرده ام چه فايده نام شفا مرا



کوچه


به کوچه آمده اي تا جهان ترا ببرد
نگاه رهگذران جوان ترا ببرد


به کوچه آمده اي باد با تو همسفر است
از اين دکان به در آن دکان ترا ببرد


تو جنس ماهي اين باد بد به قصد فروش
به محضر نظر اين و آن ترا ببرد


به جاي آدمکي از طلات بفروشد
اگر به بازار زرگران ترا ببرد


ژکوند هستي بادت گرفته است به دست
که پولدارترين مردمان ترا ببرد


به کوچه آمده اي ظهر اول وقت است
به سمت مسجد، صوت اذان ترا ببرد
مرو مبادا زُهاد عاشقت بشوند
مرو که مي ترسم روضه خوان ترا ببرد


دم در مسجد پخش نذريي مرگ است
خدا به بازار آسمان ترا ببرد


-------------
نمرده اي زيرا عاشق تو من هستم
نمانده ام که گذار زمان ترا ببرد
 


رفاقت


ما کفش هاي چرمي هم بوديم
وقتي کنار در همراه مي شويم
از خاطرات همدگر آگاه مي شويم


درخاطرات تو گوساله اي ست رومي
پروار گفته هاي خدايان
بروار نقل
پروار دور باطل تاريخ
از زندگي به مرگ
ار سفسطه به عقل
آن گاه
با کلب کلب کلب
با کلبيان رواق رواق آمده به بقل
پس از تو
 پادشاهي
 کفشي درست کرده
تحفه نموده است به درويشي


من بچه گوزني بودم به کاشغر
در حمله مغول به خراسان سپر شدم
دربلخ کاغذ سبق
 در باميان علم
در غزنه زير دست يکي کفشگر شدم
دزدي مرا خريد


تو از زمان کفش شدن
انگار
 اندازه مانده اي
درويش ونسل هاي پسين
 هر گز ترا نه ديده نه پوشيده اند
تو تازه مانده اي
من
اما
با دزدهاي مختلفي راه رفته ام
دزدان مرا زمان به زمان شب به شب
با خود گرفته اند وبه اين جا کشيده اند
اينک من وتو آه
همراه همراه همراه
از خاطرات هم دگر آگاه
......


ما کفش هاي چرمي هم هستيم


قافيه



درسالني مرتب از اشراف با شعور
غرق کف مرتب حضار
فرماندهان جاني ما
پاک مي شدند
بيرون
همشهريانشان
در خاکروبه هاي جهان
خاک مي شدند.


 


نفرين



نفرين به زندگي که توماهي ، من آدمم
نفرين به من، که پيش فراواني ات کمم


نفرين به آن که فرق نهاده ست بين ما
تا تو بهشت پاکي تا من جهنمم


نفرين به خلقتي که مراعرضه کرده است
من که تمام رنجم من که فقط غمم


آهسته تر به زندگي من قدم بنه
من گور دسته جمعي گل هاي مريمم


لب هاي من دو مار له اند و لورده اند
با بوي خون به سينه فرو مي رود دمم


اي ماه ! مهرباني تو مي خورد مرا
اي ماه من سياه دلم.از تو مي رمم


بالا بلند خوبي! عظماي مرحمت !
نفرين به من كه پيش فراواني ات كمم


 



تكامل


آن گاه در لباس گل از جو در آمدي
شب بود پس به هيات شب بو در آمدي


مي خواستي بپيچي گل كافي ات نبود
با باد صبحدم به تكاپو در آمدي


آهويي آمد آب بنوشد ترا گرفت
با عطر خويش در تن آهو در آمدي


پس دشت دشت دشت گذشتي و ظهر با،
آب از رگان مرده ي آمو در آمدي


من سنگ بودم آب كه آمد مرا گرفت
با جان من به شكل پرستو در آمدي


در آسمان - گرفت كسي مان شكار كرد
ابري دهان گشود و تو آن تو در آمدي


من بر زمين چكيدم و تو سا ل ها گذشت
تا با هجوم مه به هياهو در آمدي


عصري مه ات نشاند دوباره به كتف من
با دست رشد كردي با مو در آمدي


وقت غروب باز من و تو جد ا شديم
با جنگل مبارك گردو در آمدي


با شاخ و برگ درد شدي درد سر شدي
با ميوه ات به شيشه ي دارو در آمدي


شب شد، درخت ماندي نه مه شدي نه ماه
نه در لباس يك گل شب بو در آمدي


 دانيال


قرعه هايش را انداخت
خانه هاي رمل كامل شدند
لحيان
مسئله مسئله زمين است آقا
يك زمين براي زندگي
-
-
او را
 با چاقو
 از زمينه كتابي سربي
 بيرون آوردند
شش سال طول كشيد تا زرهش و كلاهخودش باز شدند
هيجده روز بعد
 پُرِ عرق شدي
شش روز كامل
 نيمي از بدنش آب شد
بعد از شش روز كامل حركت كرد
- حالا نوبت توست
 خودته نشان بده
از ورق پيغمبران پير گذشت
كشتي نوح درست شده نشده؟
لباسهاي ادريس دوخته شده نشده؟
موسي از طور برگشته برنگشته؟
از پلكان متروك
 فرو آمد
به ما كه اين پايين
نه ما
نه نرگسهاي شكفته شارون
نه گوسفندان گرسنه موسي
نه جنگ هاي بزرگ داوود
 هيچ چيز را نديد
در ورق هاي سربي
 خانه هاي رملش را پيدا كرد
لحيان
زمين زندگي
 زمين مرگ
زمين همه چيز است
يك زمين براي زندگي بيشتر
--


يك زمين براي نوح
 يك زمين براي صلاح الدين
 يك زمين براي شارون
 يك زمين براي بن لادن
 يك زمين براي زيدان
 يك زمين براي زندگي بيشتر نيست
 مي خواهيد زندگي كنيد مي خواهيد نه !
-اين بود سخنان
 دانيال
 پادشاه بابل.
 


کوچه


به کوچه آمده اي تا جهان ترا ببرد
نگاه رهگذران جوان ترا ببرد


به کوچه آمده اي باد با تو همسفر است
ازين دکان به در آن دکان ترا ببرد


تو جنس ماهي اين باد بد به قصد فروش
به محضر نظر اين و آن ترا ببرد


به جاي آدمکي از طلات بفروشد
اگر به بازار زرگران ترا ببرد


ژکوند هستي بادت گرفته است به دست
که پولدارترين مردمان ترا ببرد


به کوچه آمده اي ظهر اول وقت است
به سمت مسجد، صوت اذان ترا ببرد


مرو مبادا زُهاد عاشقت بشوند
مرو که مي ترسم روضه خوان ترا ببرد


دم در مسجد پخش نذري مرگ است
خدا به بازار آسمان ترا ببرد


-------------
نمرده اي زيرا عاشق تو من هستم
نمانده ام که گذار زمان ترا ببرد
 


طالع


اين يک از او يک از او يک از او از من اما کدام است آن آن
آسمان در کدامين ستاره سرنوشت مرا کرده پنهان .؟


آسمان کم کن از ابرهايت بر سياهي بيفزاي شب را
تا بيابم کدامين ستاره است گشته تا اين حد از من گريزان


اين منم کودکي که تنش را مثله کردند يک شب ملايک
ريختندش براي خدايي ات پيش گرگان پير بيابان .


اين منم نو جواني که درچشم ريگ هاي زمين را جويده است
قورت داده است در ديدگانش زندگي را خيابان خيابان


اين منم مرد بيچاره اي که تاجري قهوهء ترک گفته
دم نموده است خون سرش راکافه در کافه فنجان به فنجان


اين منم مرد بيچاره اي که دست ها را گرفته در آغوش
مي جهد از بخاري به پنکه مي دود با بهار و زمستان


آسمان کم کن از ابرهايت تا بيابم کدامين ستاره است
طالع تازه ات را نشان ده طالع کهنه ام را بگردان...


وصيت



بدهکارم به مستي روزهايي را که هشيارم
ازا ين بدتر به عزراييل چندين جان بدهکارم


بدهکارم به خنديدن تمام عمر تلخم را
به گريه روزهايي ر ا که از تلخي تلنبارم


بدهکارم به عصيان وام فرصت ها که عمرم داد
و با بد پاکداماني تلف گشتند بسيارم


به دانشگاه چندين ساعت حاضر نبودن را
به نمره صفرهايي را که در پرونده ام دارم


بدهکارم به دين چندين نماز و روزه و پرهيز
به دينداري چه گفتارم چه کردارم چه پندارم


بدهکارم به چشمم ديدم خوبان عالم را
به گوشم قطع اصواتي که مي جويند آ زارم


تنم قرضه نفس هايم به جاي قسط هايي که
براي اين وآن يک عمر بايستي بپروارم


به دستانم به پاهايم به لب هايم به شش هايم...
بدهکارم بدهکارم بدهکارم بدهکارم.


كه...


كه محض تو، كه تو، كه جمع بستي اشياء را
به جستجوي تو وا كردم كتاب دنيا را


كتاب دنيا با برگ هاي متروكش
بدين طريق نهادم به اين طرف پا را


هزا رصفحه پر از سنگ و كوه و صخره و بعد
ورق ورق كردم صفحه هاي صحرا را


هزار دريا رد شد هزار ماه گذشت
هزار بار كپك زد هزار رويا را


كه تو كه محض تو كه محض عشق عزوجل
كه منتها ... كه كنارت رسيده ام يارا!


دهان ملتهبت باز مي شود كه ميا
دو ديده ام را را را را را را را را
 
.......
مگر من و تو بميريم دست مرگ مگر
بيايد و برساند به يكدگر ما را

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است