تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


January 11, 2005 12:17 PM

محمدسعيد ميرزايي

 

MIRZAYI.jpg


محمدسعيد ميرزايي


1
او دوست بود با کلمات و ستارگان
بر برجي از فلز، شب خاموش پادگان
مي­خواست نامه­اي بنويسد، ترانه ­خواند
تا ماه را به خواب کند، مثل کودکان:
دلتنگ نيستم که بپرسي براي که؟
عاشق که نيستم که بگويي چرا جوان؟
اين ابرها براي تو بالش کن و بخواب
ماه عزيز، ماه جوان، ماه مهربان!
سرباز، فکر کرد به يک روز خط خطي
سرباز، فکر کرد به شبهاي امتحان
آوازهاي زخمي ســــرباز، تا سحر
تکرار شد، ستاره ستاره، دهان دهان
وقت سحر که بين شب و روز مي­کند
پوتين تابه­تاي خودش را به پا جهان
ســرنيزه­ي هزار ستاره، به سمت او
چرخيد و دســت بند زدش ماه ديده­بان
تا عصــــــر، در ادامه­ي آواز او چکيد
از ابرهاي ســـوخته ، نعــش پــرندگان...


2
مژه به مژه باز شو آخر دو چشم ناز
وا کن دري به غربت شاعر دو چشم ناز
مصرع به مصرع از پي هم بيت شو مرا
بيتي که از ازل متبادر دو چشم ناز
اي ناسروده ي متوارد طلسم شعر
اي در خيال نا متصور دو چشم ناز
اي جنگلان توأم هم سبز هم و سياه
دو طوطي و دو مرغ مهاجر دو چشم ناز
مي قهوه خانه هاي سر راه توأمان
دو چشم خوش،دو چشم مخدر،دو چشم ناز
هر يک در اول آخر راه ازل ابد
هر دو پناه جان مسافر دو چشم ناز
اي زن فرشته!نيمه ي ماه آفتابيت
آيا کجاست باطنِ ظاهر؟دو چشم ناز
آيا نمي شوي متمايل به آه من
ابروي نازک متغير دو چشم ناز؟
اي هر دو تا يکي و يکي نه دو لا اله
شرک يگانه!مطلق کافر!دو چشم ناز
اي هر دو شاعران قديم ازل که با
آخر زمان شديد معاصر دو چشم ناز
پس يا شما به دفتر من يک غزل شويد
يا من بدل شوم به دو شاعر دو چشم ناز


3
دو باره دختري امشب به خواب ديده مرا
كه از زبان غزل هاي من شنيده مرا
و با هزار دليل از دلش كه پرسيده
به اين نتيجه رسيده كه بر گزيده مرا
تمام خوابش را كرده است نقاشي
كنار خود لب يك باغچه كشيده مرا
مرا گرفته و بوسيده پر پرم كرده
ولي نگفته چرا بي اجازه چيده مرا
جواب نامه او چيست؟ اگر آري ست
چه طعم ميدهد اين ميوه رسيده مرا؟
نديده عاشق او ميشوم. همين امشب
رها نمي كند اين شوق تا سپيده مرا
جواب ميدهم آري اگر چه مي دانم
خدا براي رسيدن نيافريده مرا



4
توپي سفيد و صورتي اينجا در اين غزل
هي غلت مي خورد ـ‌ همه ي مردم محل
فرياد مي زنند :کجا توپ مي رود؟
و بين بچه ها سر آن مي شود جدل
آنوقت مي رسد سر بيتي که کودکي
با چوبدست مي کند آن توپ را بغل:
«من پا ندارم و تو بدردم نمي خوري
اما بيا دوست من باش لا اقل
باباي من اگر چه فقير است ، بد که نيست
چون قول داده پاي مرا مي کند عمل»
مي گريد و مي افتدش از دست توپ و بعد
جا مي خورد به قهقه ي مردم محل
اين توپ پله پله مي افتد ز بيتهام
و مثل بغض مي ترکد گوشه ي غزل


 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است