تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


January 7, 2005 10:02 AM

محمدرمضاني فرخاني

 

FARKHANI.gif


متولد 1347 صاحب  مجموعه شعر
 اين پسر هاي کتاني


سه غزل  و يک قصيده از  او مي خوانيم: 


ايا حُسنِ ظهوري ! أيا قيمتِ نوري!
أيا کُشته ي مهتاب: چه ابراز ِغيوري!
چنين شد که نگارا! لبِ منظره ي پلک
به يغماي تو رفتيم  اگر  محض ِعبوري
بسا عشق چنين است، بسا معجزه اين است
که: دل،پُخت و نچسبيد به ديوار ِتنوري!
از آن تلخ وَشانيم که در معرکه  پاييم
و آورده ي اشکيم  به مهماني ي شوري
چه دلواپس و جمع است لبت سُرمه ي انگور!
چه نقاشي ي پَرتي ست... چه خطاطِ جسوري!
صحابي ي خداوند! زيارت گري ات  کو؟
ولي نعمتِ خوبان! ملاقاتِ حضوري
همين پيرهنت را  حواري ي تنم کن
ـ تهي خرقه! چه طوري؟ زهي عشق! چه جوري؟:
از آن تلخ وشانيد که در معرکه پاييد
و آورده ي اشکيد به مهماني ي شوري؟
برو اي خَلَجاني! ملامت کش و هُش دار
مرا قيمتِ کبري ست، تو کمبودِ وفوري!
...ولي حضرتِ معشوق، به عاشق  نظري کرد:
ـ بيا عاشق ِنزديک! چرا اين همه دوري؟


 
پرتم كُن اي حوالتِ تاريخ ِ بي صعود ! 
تا مكثِ پلكِ دوست در آئينه ي شهود 
مثل سرايت از شب و تب ها ي وحي ِ شعر 
ليلي ، شكسته - بسته چنين گريه اي  سرود : 
اين جا ، ميان ِ چيدن  ِدستان روشنم 
نارنج ِ ساكتي ست كه هِي مي شود كبود ! 
اين شعله هاي مِه ، همگي اي مسافرت ! 
زيبا شدند بر لبِ دريا، ولي چه سود؟ 
حالاتِ مستي ي غزل،از لب نبود و نيست 
از مشهدِ ملاحظه ي نرگس تو بود  
 اجبار صوفيانه ي معـشوقـتان كجاست؟ 
بي اختيار شد  بُت ما  در خَم ِسجود؟ 
مجروح ِ پلكِ آينه بوديم مدتي 
تا خنجر ِمصاحبتش، بوسه اي گشود 
گفتم كه : رگ ، شهادت ِپنهان ِغيبت است 
شمشير ِصيحه آمد و غيرت زد و ربود..... 
فوّاره مي زد اين عطش ، از هر نظر: چه پرت! 
معراج مي شد از فوران هاي اين فرود 
حالا به جز شكايت ليلي  ز عاشقان 
مجنون ، حكايتي شده اي نازنين! چه زود : 
ما خود در اين ميانه ، سرا پا چو دلبريم 
دلبُردگان ِ بي سر و بي پاي ِ دل!     



تبت  از  نيمه هاي نيمه شب، لبريز بادا عشق!
لبت از جرعه هاي گريه ، سکر انگيز بادا عشق!
تو ، مولانا تر از ما در کدام اقليم  خواهي يافت؟
قمار آلوده! شمست کو؟ که بي تبريز بادا عشق!
در اين درياي پرساحل، که هر پايان، شروعي داشت
من آن شطاح مواجم  که دست آويز بادا عشق!
چه مي گويي که در راهت، غلط  بسيار افتاده ست؟
که مي دانم و مي گويم که : بي پرهيز بادا عشق!
بهار جلوه! از پژمردگي شرمت نمي آيد؟
زمستان  رفت و تابستان.... که بي پائيز بادا عشق!
بنفشم، سرمه ام، نازک تراز نيلوفر طبعم
کم از خوش رنگي ي خويشم، که رنگ آميزبادا عشق!
هزاران آفرين بر ناوکت  اي کج زن رندان!
که در مقصوره ي تير تو  رستاخيز بادا عشق!
من، اسمائيل حلاجم . تو ، عيسي : خار آن تاجي
خدنگي ، خنجري ، خاجي ! هلا  خون ريز بادا عشق!
اگر من  شيخ اشراقم  بگو عين القضاتم  کو؟
که جلادش ، صلاح الدين تر ازچنگيز بادا عشق!
سرم گرم است: از معراج مردان  با تو مي کويم
صدايت  بر گلوي دار، حلق آويز بادا عشق!
شهادت، سرّ شيريني ست ، فرهاد تو مي داند
نمي شايد بگويم ها.....که  رعب انگيز بادا عشق!
فريبت  مي دهد  نازک گمان خط اين ابرو 
عبادت مي کند اين شانه در کفران هرگيسو 
نظر مي بازم از شمعي که  در محراب  ساکت  شد 
چه  پلک نازنيني  مي زند  بيمار اين سو سو 
لبش  پرسان ، لبم  ترسان  ز  پرسش هاي ترسايي 
خماري  مي کشد  نرگس : امان از شيوه ي جادو 
من از آيينه پايي  دست و رو شستم  ولي  ساقي ! 
من و رگبار بسطامي ـ  تو  و بلقيس..... تا زانو 
اگر من  آيه ي پلکم ،  شما يک سوره مژگانيد 
زيارت مي شود رخساره ات، اي چهره ! رويارو 
گرت يادآورم يا نه ، تو از يادم نخواهي کاست 
فراوانم  به پاي افتاده اي!  برخيز و شطحي گو 
شهادت مي دهند آيا لبانت  بوسه ي ما را ؟ 
تلاوت کن، بگو: آري!  طبابت کن، بگو: چاقو ! 
قيامت  مي شود  برپا، پس از تسبيح اين لب ها 
و  خنجر، غلت خواهد زد  از اين پهلو به آن پهلو 
بگير از قطع بازويم  همين آغوش خالي را 
که من پيراهنم آيينه شد  دربستر اين بو 
اگر اين شمس تبريزي  بخواند خط سوم را..... 
 مقرمط  مي نگارد اين قلم را، کژ تر از آهو 
چقدر اين شمس تبريزي  به غارت مي برد ما را 
چقدرش دوست مي دارم ، چقدرش دوست ، اما او.....


 


چه  حالي مي کند  درويش  چشمان سحر خيزت
تو  مولاناي ما خواهي شد و ما  شمس تبريزت
چه منعي دارد اين افسانه  در  بازار دلجويان
چه  افسوسي  بر انگيزد  لبان مست پرهيزت
چه  دف هايي که  مي اشوبي  از  تکرار  دستانت
چه  ساغر ها  که  سرشارند  از  گلبانگ  لبريزت
غزل  با ماست: با آيات منثور خراساني
فداي  سوره هاي نثر ما: شطح  غزل خيزت
اگر  نيلوفري  از نغمه هاي  بي لبت مي رست
چه ها مي شد ! چه ها؟ وقف  کرامات دل انگيزت....

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است