تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


January 4, 2005 08:21 PM

علي محمد مودب 

moaddab2.gif

متولد 1355، تربت جام
مجموعه شعر : عاشقانه هاي پسر نوح

چند شعر از علي محمد مؤدب:

براي شهيد محمد علي بردبار

سقراط نيستي كه شوكران نوشيده باشي
در محاصره‌ي آتنيان معذب
امير كبير نيستي
كه دست شسته باشي از زندگي
وقتي كه مي‌لرزد دستان قاتل
با آب خونينِ حوض فين
و ناصرالدّين شاه، سبيلش را مي‌جود در خواب
حلّاج نيستي كه انالحق گفته باشي بر سرِ دار
نه شمسي نه عين القُضات

ASHEGHANE2.jpg


تو مثل خودت هستي محمد علي
احتمالاً گلوله‌اي خورده‌اي
يا در كسري از ثانيه
با چند هم‌سنگرت خاكستر شده‌اي
تو مثل خودت هستي محمد علي
چوپاني ساده‌دل
كه هميشه زير دندان‌هايت داري
مزه‌ي برفِ كوه‌هاي‌ تربت جام را
ولو كه كاسه‌ي سرت مانده باشد سال‌ها
روي خاك گرم خوزستان
يكي هستي از همين استخوان‌هايي
كه هر روز مي‌آورند
كه مي‌نامند شهيد گمنام
تو مثل خدا هستي محمد علي
اين را فرزندت خوب مي‌فهمد
تو رفتي
باقر بي بي زهرا رفت
حسينِ عمو رفت
حسنِ عمو رفت
امّا هيچ اتّفاقِ مهّمي ‌نيفتاد
تنها بعضي از دختران ده
گيسو‌هايشان را دور از چشم شويشان سپيد كردند
تنها مادرت بعضي شب‌ها گريه كرد
و حرف زد با قاب عكست
در گوشه خانه كه خبري نداشتي
دايي هر شب قرص‌هايش را خورد
هذيان‌هايش را گفت
فقط اگر بودي تشنه نمي‌مرد شايد
شايد اگر بودي
يك غروب كه بر مي‌گشتي
با بار علف براي گوساله‌ها
مهمان تهراني تو مي‌شدم من
كه با سادگي روستايي‌ات
احوال جناح‌هاي سياسي پايتخت را سؤال كني
صغري چاي بريزد
تو بگويي كه در تلويزيون ديده‌اي كه شعر مي‌خوانده‌ام
و با افتخار به همسرت نگاه كني
به‌ ياد تو نبودم وقتي در پارك‌هاي تهران
شعر مي‌خواندم براي دختران
به‌ياد تو نبودم در هتلِ آزادي
وقتي ملخ دريايي مي‌خوردم با شاعران عرب
كه از آرمان قدس حرف مي‌زدند
به‌ياد تو نبودم در اتوبوس‌هاي جمالزاده- تجريش
وقتي نيازمندي‌هاي روزنامه‌ها را مرور مي‌كردند
حتّي مادرت از ‌يادت برد تو را گاهي
در صف‌هاي شلوغ نانوايي‌هاي «گلشهر»
مي‌بيني بعد از تو هيچ اتّفاق مهّمي ‌نيفتاد
داريم همان‌جور زندگي مي‌كنيم
دارند همين‌ جور مي‌ميرند

 

1

جهان تنگي كوچك است
از دريا كه سخن مي‌گويي و كلمه‌هاي من
شناكنان
به دهان تو مي‌شتابند
نيوتن
به عكس‌العملي مناسب مي‌انديشد
ماهي‌ها جا عوض مي‌كنند
نيوتن
با گچ مي‌كوبد به پيشاني‌ام
همه‌ي سيب‌هاي جهان را
برسرم تكانده‌اي
دارم نم‌نمك مي‌فهمم
جاذبه يعني چه؟
گوشي را مي‌گذاري
سيب را برمي‌دارم
ماهي‌ها
همچنان در سيم‌ها شنا مي‌كنند.

2

چشمانم را از من گرفته‌اند
لبانم را از من گرفته‌اند
تنم را
و شادي‌هاي حواس را
از من گرفته‌اند
روحم را
و بازيگوشي‌هاي انسان را
از من گرفته‌اند
جمعه تبسم‌هايت را
از من گرفته‌اند
و كودكاني را كه مي‌توانستند
دلتنگي‌هايمان را
با مداد رنگي‌هايشان گم كنند.
تو را
عشقم را
و زندگي‌ام را
از من گرفته‌اند
بي‌آن كه حتي
مرگم را به من داده باشند

3

كوهها مي‌فرسايند
لبخندها مي‌پلاسند
و رود‌خانه‌ها مي‌خشكند
آدمي گذراست
چون اندوه
دختركي را بنگر
كه ديروز بر «شانه‌ي سرش» مي‌گريست
و زني را كه در غلغله‌ي غليان‌هاي خندان
گيسوانش پيداست
كه شانه نمي‌خواهند
با زيستن بياميز
آن‌چنان كه شاخ‌هاي گوزنان با هم مي‌آميزند
آن‌چنان كه نافه با باد مي‌آميزد
و زن
با مرد
با زيستن بياميز
آن‌چنان كه خسته‌اي
دو دستي
با پرتگاهي مي‌آميزد
اگر چه حتي فرياد
به ياري‌اش بر نيايد
زندگي آوازي نيست
كه به هواي كوهستان سر دهي
و
به انتظار بايستي .

4

موش به سوراخش مي‌خزد
لاك‌پشت به لاكش
و شترمرغ
سر در شن فرو مي‌كند
اما قناري را اگر بترسانند
مي‌پرد به آغوش آسمان

 

 5
 اذيتم‌ مي‌كند اين‌ هزار پا
 كه‌ در گوشم‌
 دارد پاهايش‌ را مي‌شمارد
 اذيتم‌ مي‌كند اين‌ دريا
 كه‌ سرشارم‌ از خروش‌ عاشقانه‌ و مي‌دانم‌
 در گوش‌ همه‌ي‌ ماهي‌ها
 آب‌ رفته‌ است‌
 اذيتم‌ مي‌كند
 اذيتم‌ مي‌كند
 اين‌ زخم‌
 اين‌ چشمه‌ي‌ سياه‌ سرد
 كه‌ مدام‌ مي‌جوشد و پغله‌ مي‌زند
 از جگر آتش‌ گرفته‌ كوهي‌
 كه‌ لب‌ وا نمي‌كنم‌ به‌ شكايت‌
 تا فرياد ناگوار فرهاد
 دهان‌هاي‌ آب‌ افتاده‌ در «قصر شيرين‌» را
 تلخ‌ نكند
 پي‌ خوبان‌ گرفته‌ صاحب‌ مرده‌
 ولي‌ اذيتم‌ مي‌كند
 اين‌ سگ‌ كه‌ مثل‌ خيال‌ تو
 راه‌ افتاده‌ دنبال‌ من‌
 ــ توي‌ خيابان‌هاي‌ پايتخت‌
 از ميان‌ اين‌ همه‌ آدم‌
 هي‌ پاچه‌ي‌ مرا مي‌گيرد

 نه‌ آدم‌ بشو نيست‌ اين‌ آدم‌
 كه‌ سرش‌ شكل‌ زمين‌ است‌
 مثل‌ زمين‌ مي‌چرخد
 با آسياب‌هاي‌ برقي‌ مي‌چرخد
 با دامن‌ رقاصه‌ها مي‌چرخد
 روي‌ شاخ‌ كله‌ گنده‌ها مي‌چرخد
 روي‌ شاخ‌ گاو مي‌چرخد زمين‌
 مي‌چرخد و مي‌چرخاند زنان‌ را
 سكه‌ها را و گلوله‌ها را
 و مرا با زنان‌ و
 سكه‌ها و گلوله‌ها
 زمين‌ شكل‌ سر من‌ است‌
 با پوشش‌ تنك‌ قطب‌ شمالش‌
 با گدازه‌هاي‌ نهفته‌اش‌ در مغز
 با درياهاي‌ روان‌ بر گونه‌هايش‌
 با عاشقانه‌هاي‌ يخ‌ بسته‌ در چانه‌اش‌
 من‌ خوابم‌ مي‌برد در ترمينال‌ اصفهان‌
 زمين‌ مي‌چرخد
 زمين‌ خوابش‌ مي‌برد در ترمينال‌ قم‌
 من‌ مي‌چرخم‌
 زمين‌ در بم‌ مي‌لرزد
 من‌ در تهران‌
 مثل‌ دل‌ من‌ سفر مي‌كند زمين‌
 و عاشق‌ مي‌شود
 به‌ ابري‌ كه‌ نمي‌داند
 زخمي‌ است‌ بر گونه‌ آسمان‌

 مثل‌ دل‌ من‌ عاشق‌ مي‌شود زمين‌
 و مي‌لرزد
 مي‌لرزد و شعري‌ تازه‌ سر مي‌كوبد
 به‌ ديواره‌هاي‌ سرم‌
 دست‌ به‌ سينه‌ بايستيد آقايان‌!
 بزرگ‌ترين‌ شاعر جهان‌ اينجاست‌
 اينجايم‌ همچون‌ آيينه‌ خشمگين‌
 براي‌ همه‌ لحظه‌هاي‌ مردمانم‌
 نخنديد به‌ پرمدعايي‌ من‌!
 ياد گرفته‌ام‌ ادعا كنم‌ تا بزرگ‌ شوم‌
 اين‌ جا اين‌ جوري‌ بزرگ‌ مي‌شوند
 زخم‌ها
 هر انساني‌ زخمي‌ است‌
 هر خانه‌اي‌ زخمي‌
 و هر شهري‌ زخمي‌
 و زمين‌ مثل‌ من‌ زخمي‌
 و زمين‌ مثل‌ من‌ عاشق‌ است‌
 مي‌گردم‌، مي‌گردد
 مي‌لرزم‌، مي‌لرزد
 به‌ دنبال‌ طبيبي‌ ديگر
 طبيبي‌ ديگر
 كه‌ بتواند بنويسد:
 «هر روز يك‌ مرتبه‌ عاشورا»
 علي‌محمد مودب‌
 زمستان‌ هشتاد و دو تهران‌
 

 

تنها درياي جهان
جزيره!
جزيره!
جزيره‏‏‏اي آبي در اقيانوس موحش خاك1
جزيره‏‏‏اي كه پدران
از شيطنت دختركانشان به آن‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گريزند
كه هر نيمه شب عاشقان و فرشتگان زمين
در آن گرد‏ مي‏‏‏آيند و‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏گريند

خزر را ديدم
هزاران فرياد بر هم ريزنده
هزاران لبخند در هم شكننده
هزاران چهره كه آب‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏روند
و صداهاشان را گم‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كنند
دريايي كه اگر سردبير روزنامه‏‏‏اي‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏بودم
هر روز عكسش را در صفحة حوادث‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گذاشتم

خزر
دريايي كه كنسرو ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏كنم
بي‌تاب‌ترين لحظه‌هام را
بلكه از فروشگاهي دور
يكي‌شان را بخري
بيست دقيقه بجوشاني
ناخن‌گيري بجويي
و دور از چشم خريدارت
موجها و قايقهام را تماشا كني
نامم را زمزمه كني و ناخنهات را بجوي

خزر منم
اين ماهي كوچك
كه گربه‏‏‏اي نشسته تا نگذارد
در آبهاي بزرگ عاشقي كنم

خزر منم
با نا آراميهاي قلبم
كه خون‏‏ ‏‏‏‏‏‏مي‏خورد از آميختن با آب دهان پتيارگان
بي‌تابي نيمه‌شبانم
شايد از ادرار روسها باشد

خزر منم
شاعري خاكي
كه حالا مهمان ماه هم‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شوم
مردي با مشتي دريا
كه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گريزد از انگشتان لرزانم
تا بريزم در حوضهاي سنگي
در حوضهاي همسايه بي‌بي معصومه
شبي ابري كه دريا را در ليوان ساكت مريمي ‏ريخته‌ام

صبحي خسته كه اتوبوسي پياده‌ام كرده
مشتم را براي رودي زنده باز كرده‌ام
مرواريدي گذاشته‌ام در دهان هر ماهي
و بازگشته‌ام با خاطرة دشخوار سخنانم
در دهان گاوخوني

غروبي خسته كه تاكسي‌اي پياده‌ام كرده
انساني خالي بوده‌ام در غلغلة ميدان انقلاب
جزيره‏‏‏اي يكتا در اقيانوس موحش خاك
اين گونه كه چنگ‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏زند در ساحل
خزر منم
تنها درياي جهان كه دارد غرق ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏شود

      پاييز 83- بابلسر
1- زهير توكلي هم درياي خاك را ديده است!

اصفهان
آب راه افتاد
از هر سي‌ و سه سوراخ دماغش
وقتي قطره‏‏‏اي از خشم من چكيد

ـ ببين اصفهان، بخل اگر ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏كني با دريا
آب از آب تكان‏ نمي‌خورد
ماهيان تو
علف گاوخوني‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شوند!

                                                                  تابستان 83- تهران
 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است