تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


December 24, 2004 10:22 AM

جامعه‌شناسي اساطير

جامعه‌شناسي اساطير
بهروز سپيد نامه


به  نقل از  مجله ي الفبا (  ماهنامه ي داخلي  حوزه ي  هنري)


حكيم ابوالقاسم فردوسي از شاعران برجستة سبك خراساني است و شاهنامه ـ شاهكار اين فرزانه ـ كتابي است كه شناسنامة ملي ايران تلقي مي‌شود.
شاهنامه منظومه‌اي از شاديها، ناكاميها، اندوه‌ها و موفقيتها ست. او شرايط زمانه‌اش را در قالب شخصيت‌هاي نمادين مطرح مي‌سازد.
گسترة اين كتاب ميدان كارزار دو نيروي خير و شر و به عبارتي نور و ظلمت با اهورا و اهريمن است. جدالي نابرابر كه سرانجام به پيروزي خير منتهي مي‌شود.
حكيم طوس اين امور انتزاعي را در قالب شخصيت‌هايش پيكرينه مي‌سازد. رستمي مي‌آفريند كه خواستار بقاي نام ايران و نيكي است و در مقابلش لشكري از ديوان و ديو سيرتان قرار مي‌دهد.
«ماكس‌وبر» در بيان جامعه‌شناسي قدرت اذعان مي‌دارد كه «اعمال قدرت در جامعه مستلزم رابطه‌اي دوگانه با دستگاه اداري مجري قدرت و يا افراد و گروههايي است كه قدرت دربارة آنها اجرا مي‌شود. او معتقد است كه براي اطاعت كردن، حداقلي از قبول ارادي و در نتيجه وجود هدفي عيني يا ذهني (دروني) ضروري است. او براساس مشروعيت، انواع قدرت را در سه رده تقسيم مي‌كند:
1. عقلاني: اين نوع قدرت بر اعتقاد به قانوني و منطقي بودن وظيفة مجريان قدرت مبتني است، مثل حكومتهاي دموكرات جديد.
2. سنتي: اين نوع قدرت بر اعتقاد به تقدس سنتها و اعتبار سنتي كساني كه آن را اعمال مي‌كنند مبتني است، مثل حكومت شاه.
3. فره‌هي يا كاريسماتيك: اين نوع قدرت بر اعتقاد عميق به خصلت مقدس يا غير عادي و استثنايي شخص صاحب قدرت و اطاعت محض از او مبتني است. «ماكس‌وبر» در اينجا هم برخلاف ماركس كه دولت را مبتني بر روابط طبقاتي و ابزاري مي‌داند (كه طبقه حاكم آن را در جهت سركوبي طبقة محكوم بكار مي‌برد) دولت را مبتني بر اعتقادات به مرجعي مي‌داند كه انحصار مشروع كاربرد زور يا اعمال قدرت را در دست دارد»1
شاهان شاهنامه همانند رب النوعهاي يونان باستان مظهري از پديده‌هاي موجودند.
اما فردوسي شخصيتهاي نخبة خود را از بين مردم انتخاب مي‌كند. آنان انسانهايي هستند مثل ديگر آدميان (اما رب النوعهاي يونان در نظام خلقت فراتر از آدميانند) و آنچه آنها را از ديگران ممتاز مي‌سازد نيرويي است تحت عنوان «فره‌ ايزدي» (نوع سوم قدرت از ديدگاه ماكس و بر قدرت كاريسماتيك) عنصري كه «قدرت» آنان را در سطح «اقتدار» قرار مي‌دهد و مشروعيتي است كه اطاعت بي‌چون‌وچراي مردم را در پي خواهد داشت.
شخصيتهاي شاهنامه، حاصل عصر تفكر نيمه‌تجريدي آدميان‌اند. با رشد علوم، ذهن انسانها از مرحلة استدلال لاهوتي به تفكر ناسوتي مي‌رسد.
فرزانة توس در جامعه‌اي مي‌زيست كه تحرك عمودي در آن به ندرت صورت مي‌گرفت. وي در منظومه‌اش نظام طبقاتي را حاصل عملكرد پادشاه كه مظهر قدرت كارگزاري است مي‌داند و اذعان مي‌دارد كه:
«جمشيد قهرمان بزرگ اسطوره‌اي به نرم كردن آهن افزار دست برد و از كتان و ابريشم و موجامه، دوخت و طرز شستن آن را آموزاند.»
آنگاه مردم را به طبقاتي چند تقسيم كرد:
نخستين طبقه، «اصحاب دين» بودند كه به پرستش خدا اشتغال داشتند.
اعضاي اين طبقه در معبدهايي كه در دل كوهها بنياد شدند گرد آمدند و به اقامة شعائر ديني پرداختند.
طبقة دوم «جنگاوران» بودند كه عهده‌دار دفاع از آب و خاك شدند و مقامي بس مهم به‌هم رسانيدند.
طبقه سوم شامل «كشتكاران» مي‌شدند كه در پرتو مساعي خويش عمر مي‌گذراندند و مردمي سخت آزاده محسوب مي‌شدند و كشور نيز به بركت كار آنان آباد بود. همواره خاطري انديشناك داشتند و براي تأمين معيشت خود تلاش مي‌كردند. در چنين جامعه‌اي است كه كاوه آهنگر انقلاب مي‌كند، اما فريدون شاهزاده زمام امور را به‌دست مي‌گيرد، زيرا كاوه پايبند به طبقه اجتماعي خويش است. و در همين جامعه است كه سي و پنج سال تلاش فرهنگي شاعر ناديده انگاشته مي‌شود.
سي و پنج سال از سراي سپنج
بسي رنج بردم به اميد گنج
چو بر باد دادند رنج مرا
نبد حاصلي سي و پنج مرا
دبيران كه قشر روشنفكر جامعه‌اند، ارزشهاي گروهي را زير پا نهاده، به بدگويي حكيم توس نزد شاه مي‌پردازند:
حسد برد بدگويي بر كار من
تبه شد بر شاه بازار من
فردوسي نمودي از روشفنكران انقلابي است. او خواستار تحقق جامعه‌اي است كه رستمهايش سر ديوان را ديهيم خويش مي‌سازند و از اين روست كه خطاب به سلطان مي‌گويد:
«ايا شاه محمود كشور گشاي
ز من گر نترسي بترس از خداي
گرايدون كه شاه به گيتي تر است
بگويي كه اين خيره گفتن چراست
نديدي تو اين خاطر تيز من
نينديشي از تيغ خونريز من
و در جريان همين مبارزة فرهنگي است كه ايدئولوژي را عنصر اساسي حركت خويش تلقي مي‌كند:
منم بندة اهل بيت نبي
ستايندة خاك پاي ولي
و از آنجا كه آدمي تحت تأثير شرايط زمانة خويش واقع مي‌شود، نوعي بدبيني بر اشعار حكيم سايه مي‌افكند.
دكتر جواد يوسفيان در مقاله‌اي با عنوان «نگاه به فردوسي» در اين باره مي‌گويد:
«از مطالعه شاهنامه چنين برمي‌آيد كه فردوسي حكيمي است بدبين، بدين معني كه زندگي انساني را از شر و درد سرشار مي‌بيند. جهان و امور آن پوچ و بيهوده است و انسان مستمند كه در چنين ورطه‌اي گرفتار آمده است تنها مي‌تواند از راه مرگ به دولت آزادي ميل كند. از اين لحاظ فردوسي به كساني چون ابوالعلاي معري، شوپنها ور، فونها رتسان و هايدگر و افراد بسيار ديگر ماننده است.
بي گمان آنچه اين مرد خردمند را به بدبيني كشانيده، يكي از حوادثي است كه پيش از او بر كشور گذشته است و ديگر شرايط اجتماعي عصر اوست. وي به بركت اطلاعات تاريخي خود دريافته است كه سرزمين او خطة بي‌خبري است و از اين‌رو به‌ ندرت روي آرامش ديده است. جنگهاي ويرانگر خارجي و تهاجمات اقوام بيگانه و استبداد داخلي يك لحظه قوم ايراني را رها نكرده و دستاوردهاي او را بر باد داده است. در نتيجه، انباشت فرهنگي كه نتيجة تكامل مستمر يك نظام فرهنگي است صورت نگرفته و جامعه همچنان دستخوش فقر و بليات بي‌شمار ديگر باقي مانده است.»2



اسطوره پردازي
(رستم و اسفنديار)
داستان رستم و اسفنديار تراژدي‌اي است كه از دو شخصيت مثبت تكوين يافته و همين امر قضاوت را بر شنونده دشوار مي‌كند كه رستم كشته شود يا اسفنديار.
اسفنديار غسيل دست زرتشت پيامبر است. پهلواني است كه خونش بلاي جان قاتل خواهد شد و رستم دليري است كه اگر كشته شود زابلستان و دودمانش بر باد خواهد رفت.
رستم تماميت اراضي يك تمدن است و اسفنديار وسيله‌اي نيكوست كه براي هدفي شوم قرباني مي‌شود.
فرزانة توس داستان را با توصيفي از بهار(كه مظهر رستخيزي طبيعي است) مي‌آغازد، اما بهاري كه غم از شاخ و برگش مي‌ريزد. بهاري كه بيانگر وقوع حادثه‌اي خونين است.
به پاليز بلبل بنالد همي
گل از نالة او ببالد همي
شب تيره بلبل نخسبد همي
گل از ياد و باران نجنبد همي
من از ابر بينم همي باد و نم
ندانم كه نرگس چرا شد دژم
ندانم كه عاشق گل آمد گر ابر
كه از ابر بينم خروش هژبر
سرشك هوا بر زمين شد گوا
به نزديك خورشيد فرمانروا
كه داند كه بلبل چه گويد همي
به زير گل اندر چه بويد همي
نگه كن سحرگاه تا بشنوي
ز بلبل سخت گفتن پهلوي
همي نالد از مرگ اسفنديار
ندارد بجز ناله زو يادگار
ز آواز رستم شب تيره ابر
بدرّد دل پيل و جنگ و هژبر
اسفنديار فرزند گشتاسب پادشاه است. پدرش مردي است ظالم و او براي تصاحب حكومت هفت‌خوان بلا را پشت سر مي‌گذارد، اما با خلاف وعدة پدر مواجه مي‌شود. اسفنديار حكومت را براي برقراري عدل مي‌خواهد و سرانجام بر سر اين سودا جان خويش را قرباني مي‌سازد، زيرا گشتاسب او را به جنگ كسي مي‌فرستد كه طبق گفتة پيشگويان مرگش به دست اوست و او كسي جز رستم نيست.
اسفنديار رويين‌تني است كه تنها از ناحية چشم آسيب‌پذير است، زيرا هنگاي كه زرتشت غسلش مي‌داد بنا به غريزة كودكي چشمان خود را بسته بود.
فردوسي با ترسيم اين حالت به خوانندة خويش مي‌فهماند كه اسفنديار نمودي از يك ايدئولوژي است كه برخلاف پاكي‌اش فاقد چشم بصيرت است و تنها هدف را مي‌كاود و يك راه برمي‌گزيند و مكتبي آسيب پذير است.
هنگامي كه لشكر اسفنديار به زابلستان مي‌رسد رستم او را از كارزار نهي مي‌كند و به صلح فرامي‌خواند:
نشينيم و گفتار فرخ نهيم
و از آن پس يكي خوب پاسخ دهيم
اما شاهزادة جوان سرباز مي‌زند.
توين بي در نظرية‌ «كشاكش و پاسخ» مي‌گويد:
«هر جامعه در مسير خود همواره با رشته‌اي از حوادث روبه‌رو مي‌شود. اين حوادث ممكن است طبيعي باشند مانند زلزله، سيل، خشكسالي، آتشفشان و غيره و يا ممكن است ماهتي اجتماعي داشته باشد چون جنگ و بحران اجتماعي.»3
«توين‌بي» مي‌افزايد: «اگر در شرايط بحراني، يك تمدن بتواند به اين بحران پاسخي مقتضي و كافي بدهد نه تنها از خطر دور مي‌ماند بلكه گامي هم در جهت تكامل برمي‌دارد و اگر قادر به چنين كاري نباشد راه قهقرا پيش مي‌گيرد.»4
رستم در صدد آن است كه به بحران موجود پاسخي مناسب دهد اما اسفنديار سركشي مي‌كند. حتي آنجا كه رستم به او مي‌گويد: اگر تشنه خون ريختني، بيا تا لشكريان هر دو سوي با هم بجنگند و ما نظاره كنيم:
بگو تا سوار آورم زابلي
برزمند با جوشن كابلي
و اسفنديار پاسخ مي‌دهد:
مبادا چنين هرگز آيين من
سزا نيست اين كار در دين من
كه ايرانيان را به كشتن دهيم
خود اندر جهان تاج بر سر نهيم
رستم پاسخي ديگر به بحران مي‌دهد، اما تيرش به سنگ مي‌خورد. او خواهان بقاي اصل و اصلاح در فرع است و به عبارتي رفرم را مي‌طلبد، اما اسفنديار خواستار خود رستم است. او مي‌خواهد بنياد را به تسخير خويش در آورد و به عبارتي اصلاح ساختاري كند و از آنجا كه هر انقلابي با خونريزي همراه است، رستم خويش را براي كارزاري نابرابر مهيا مي‌سازد.
اسفنديار نمودي از جامعه‌اي است كه هرگونه تعامل و مبادله بين جوامع را نفي مي‌كند و جامعه‌اي كه در آن مبادله مردود شمره شود، جامعه‌اي است ايستا كه فاقد پويايي لازم است:
به ايوان رستم مرا كار نيست
ورا نزد من نيز ديدار نيست
حال دو سوار روياروي هم قرار گرفته‌اند.
رستم براي آخرين بار اسفنديار را از جنگ نهي مي‌كند. ترفند او رجزخواني است. او افتخارات ملي‌اش را به رخ اسفنديار مي‌كشد تا به او بفهماند كه وي نيز ايراني است و براي حفظ اين آب و خاك كوشيده است:
زمين را همه سر به سر كشته‌ام
بسي شاه بيدادگر گشته‌ام
چو من برگذشتم ز جيحون بر آب
ز توران به چين رفت افراسياب
برفتم به تنها به مازندران
شب تار و فرسنگهاي گران
نه ارژنگ ماندم نه ديو سپيد
نه سنجه نه اولاد غندي نه بيد
همان از پي شاه فرزند را
بكشتم دلير خردمند را
كه گردي چو سهراب ديگر نبود
به‌ روز و به مردي و رزم آزمون
ز ششصد همانا فزون است سال
كه تا من جدا گشتم از پشت زال
همي پهلوان بودم اندر جهان
يكي بود با آشكارم نهان
رستم اذعان مي‌دارد كه در راه وطن پسر خويش را كشته است و نيز مي‌گويد كه ششصد سال بر وي مي‌گذرد. او نمايندة تمدني كهن است كه در راه آرمانش فرزندانش را قرباني مي‌كند.
اما اسفنديار نيز چونان رستم به رجزخواني مي‌پردازد:
هر آن‌كس كه برگشت از راه دين
بكشتم به ميدان توران و چين
گريزان شد ارجاسب از پيش من
بدان سان يكي نامدار انجمن
به مردي ببستم كمر بر ميان
همي رفتم از پس چو شير ژيان
شنيدي كه در هفت‌خوان پيش من
چه آمد ز شيران و آن اهرمن
به چاره به رويين دژ اندر شدم
جهاني بر آن‌گونه بر هم زدم
رجز خواني در حقيقت تبليغاتي است كه براي تضعيف روحية حريف به كار مي‌رفت، زيرا گاه آثار رواني ناشي از رجز كارسازتر از تيغ مي‌شد.
اسفنديار همچنين تصميم به جنگ دارد و رستم نيز ناگزير سوار رخش آمادة مصافي خونين مي‌شود.
در اين قسمت از داستان، فردوسي به پيش‌بيني حادثه مي‌پردازد. پيشتر گفتيم كه ساختار داستان به گونه‌اي است كه قضاوت بين رستم و اسفنديار را بر خواننده دشوار مي‌سازد، اما در اين قسمت شاعر ناخودآگاه از رستم جانبداري مي‌كند آنجا كه مي‌گويد:
ببينيم تا اسب اسفنديار
سوي آخور آيد همي بي‌سوار
و يا بارة رستم جنگجوي
به ايوان نهد بي‌خداوند روي
با يك مقايسة سطحي بين اين دو بيت خواهم ديد كه حكيم توس در روايت اسطوره (كه بايد جانب بي‌طرفي را رعايت كند) به برشمردن امتيازهاي رستم نسبت به اسفنديار مقدس مي‌پردازد:
ويژگي شخصيت ابزار  مكان  صفت
رستم جنگجو باره  ايوان خداوند
اسفنديار  اسب  آخور  سوار
فردوسي نمي‌تواند ششصد سال خدمت پهلوانش را ناديده انگارد. جنگ آغاز مي‌شود. جنگي نابرابر، جنگ مشت و سندان، نبرد پهلواني پير با جواني رويين‌تن، دلير زابلي درمانده مي‌شود، از اينجاست كه از سيمرغ ياري مي‌طلبد و او رستم را به ترفندي رهنمون مي‌سازد. ترفندي كه سرانجامش مرگ اسفنديار است.
سيمرغ نمودي از يك تفكر عقلايي است. انديشه‌اي كه جدا از ارزشها هدف را برمي‌گزيند و رستم نمايندة جامعه‌اي است كه رايزني در آن معمول است.
جامعه‌اي با تعاملات وسيع، و اسفنديار تفكري اهورايي است كه لاهوتي مي‌انديشد، انديشه‌اي كه مكاني در عالم خارج ندارد.
رستم بعد از آنكه اسفنديار را كور مي‌سازد بر سر جسدش مي‌گريد:
سواري نديدم چو اسفنديار
زره دار با جوشن كارزار
چو بيچاره برگشتم از جنگ اوي
بديدم كمان و بر و چنگ اوي
سوي چاره گشتم ز بيچارگي
ندادم بدو سر به يكبارگي
زمانه ورا در كمان ساختن
چو روزش سرآمد بينداختم
و اعتراف مي‌كند كه با ترفند بر اسفنديار غالب شده است و اين بيانگر بلند همتي رستم است.
اسفنديار در آستانة مرگ خردمندي بيناست. فارغ از تعصب، شهوت و شهرياري. گويي آن‌گاه كه چشمهايش جاودانه فرو بسته مي‌شود درست در همان دم چشم دلش گشوده مي‌شود.
با ديدگاني باطن‌بين چگونگي زندگي گذشته‌اش را كه در كار گذشته است مي‌بيند. آنچه را كه مي‌دانست و نمي‌توانست اينك مي‌بيند. در آفتابي كه خود پرتوي از آن است نظر مي‌كند و مي‌بيند از كجا آمده و با چه دستي به كجا رانده شده است و دست ستمكار گشتاسب را مي‌شناسد:
چنين گفت با رستم اسفنديار
كه از تو نديدم بد روزگار
زمانه چنين بود و بود آنچه بود
نداند كسي راز چرخ كبود
نه رستم نه مرغ و نه تير كمان
به رزم از تن من نبريد جان
كه اين كرد گشتاسب با من چنين
برو بر نخواهم به جان آفرين
بلاي جوامع بسته اين است كه همواره بعد از تجربه به نتيجه مي‌رسند و در پي آن نيستند كه علاج واقعه را پيش از وقوع بكنند.
راههاي رفته را دوباره مي‌روند و هنگامي كه به نتيجه نرسيدند دوباره باز مي‌گردند. اما تفكر عقلايي بينشي است آنفورماتيك كه به تبادل اطلاعات در جهت رسيدن به كمال مطلوب معتقد است.


پي‌نوشتها:
1. عبداللهي، محمد، نظريه‌هاي جامعه شناسي، دانشكدة علوم اجتماعي دانشگاه علامه طباطبايي،تهران، 1368، ص 5.
2. يوسفيان، جواد، نگاهي به فردوسي، رونق، سال اول، شمارة 7.
3. همان منبع.
همان.

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است