تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


December 24, 2004 10:13 AM

شعر معاصر ايران

شعر  معاصر ايران ( به  نقل از  مجله ي  الفبا ماهنامه ي  حوزه ي  هنري)


به صادق صادقپور عزيز كه درد و داغ سنگين
بيژن1 نازنينش بر دل همة ما آوار شد.


«آوار ماه»
متشكرم پسرم!
اول صبح تعطيل،
عسل لبخندت را
و نان گرم نگاهت را
  با پست سريع السير
    برايم فرستادي
و من بيدار شدم
عقربه‌ها نيشم زدند:
پنج و بيست و هشت دقيقة بامداد!


آمدي
پيراهنت را از خاكها تكاندي
گرد و غبار غريبي را فرو نشاندي
دريغا اما خود ننشستي،
   نماندي
شعله‌اي از جنس اشتياقي بي‌حد
  _ لرزاننده و مهيب_
  در رگهايم دويد
براده‌هاي هستي‌ام به باد آرزويي رفت،
  كه تا هميشه به لب نيامد:
پارة تنكم!
پاره پاره تنكم!
 بيژنكم!
چيزي بخواه از من،
خواهش مي‌كنم
اقلاً اين يك بار
 چيزي بخواه از من، پسرم!


... اما تو رفته‌بودي
 پيش از آنكه من به خود بيايم.
ساعت را نگريستم:
پنج و بيست و هشت دقيقة تاريكي!
عزيز دلم،
بالاخره ماه را
  زير بالشت قايم كردي؟

در خيابانهاي چهارسالگي‌ات
انگشت كوچك ظريفت
ماه را از پشت پنجرة پيكان
نشانه رفته بود:
بابا ببين!
هر جا كه مي‌رويم،
 ماه هم به دنبالمان مي‌آيد
مي‌ايستيم
 مي‌ايستد،
راه مي‌افتيم
 ماه هم راه مي‌افتد
بابا! مي‌شود ازخيابانهايي كه ساختمانهاي بلند دارند،
       عبور نكني؟
نمي‌خواهم ديوارها بين من و ماه فاصله بيندازند
مي‌خواهم چشم از ماه برندارم
مي‌شود امشب
 پنجرة اتاق را
  باز بگذارم؟

با دست خودم
آوارها را كنار مي‌زنم
آوازها را كنار مي‌زنم
ناله‌هاي خاموش را
آرزوهاي فراموش را كنار مي‌زنم
- وافريادا
اين منم؟
در اين همه فراواني مرگ
 پس مرگ من كجا مانده است؟ -
مچالة ساختمانهاي كوتاه و بلند را كنار مي‌زنم
تابلوي معلق از هيچ آويخته را كنار مي‌زنم:
    خوابگاه دانشجويان!
انباشتة ديوارهاي فروريخته را كنار مي‌زنم:
    خوابگاه دانشجويان!
گاه به گاه
 از كاوش باز مي‌ايستم
گوشم را به زمين نزديك مي‌كنم:
صدايت را از كدام چاه بايد بشنوم، عزيز!
صدايت را از كدام چاه،
  بيژن من؟
نشانده مي‌شوم ناگهان
- زانوانم نيست –
شايد ماه
از همين چارچوبة شكسته
 همين پنجرة نبستة اتاقت
   به سلام تو آمده‌ست
ماه خونين،
تكه تكه،
بر نقش و نگار بالشت غروب كرده است.
  
از «بم» تا «كرج»
تا گورستان امامزاده طاهر
همة بيست و چند ساعت راه،
  تو را در آغوش فشردم،
     و مردم!
ساعد باقري ـ دي‌ماه 82
1- بيژن صادقپور، 18 ساله، دانشجوي سال اول معماري در شهرستان بم، فرزند همكار فرهيخته و صدابردار هنرمند راديو صادق صادقپور بود، كه در زمستان زلزله بم «هميشه بهار» شد.


تا سبزها...
باشد ولي اين جاده‌ها، اين جاده‌هاي تشنه در رنج است
اين قريه‌هاي خسته دور از صحبت خوشبوي نارنج است
حالا همين انسان كه روزي تا صفاي سيبها مي‌رفت
در قبض و بسط لحظه‌ها درگير خواهشهاي بغرنج است
ديري‌ست آن الهامهاي تازه هم بر ‌در نمي‌كوبند
در اين هبوط بي‌غزل عالم نفس‌گير و دم‌آهنج است
اين زندگيهاي ملال‌انگيز از عرفان و گل خالي است
دنيا مجال مصلحت انديشي مردان شطرنج است
گل بود ايمان بود دريا بود طوفان و تماشا بود
حالا ولي در ذهنها رؤياي كم‌رنگي از آن پنج است
با اين همه انسان به سمت ارغوانها باز خواهد گشت
آن سوي اين ويرانگيها وسعتي لبريز از گنج است
بادي مي‌آيد سبز مردان قديم قريه مي‌گويند
فردا تمام جاده‌ها در ساية سرشار نارنج است
فردا كسي از فصل گلهاي سپيد ياس مي‌آيد
و مي‌برد تا سبزها روح كبودي را كه در رنج است
شاعر به سمت تپه‌ها برگرد و گلها را مواظب باش
حالا تمام حرفهايت خالي از الفاظ بغرنج است
 زكريا اخلاقي


شاعرتر از هميشه
دريا شده است خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از هميشه نشستم برابرش
خواهر! سلام. با غزلي نيمه ‌آمدم
تا با شما قشنگ شود نيم ديگرش
مي‌خواهم اعتراف كنم: هر غزل كه ما
با هم سروده‌ايم جهان كرده از برش
خواهر! زمان، زمان برادر كشي‌ست باز
شايد به گوشها برسد بيت آخرش
با خود ببر مرا كه نپرسد در اين سكون
شيري كه دوست داشتي از خود رها‌ترش
دريا سكوت كرده ولي حرف مي‌زنم
حس مي‌كنم كه راه نبردم به باورش
دريا! منم، هم‌او كه به تعداد موجهات
با هر غروب خورده براين صخره‌ها سرش
هم او كه دل زده است به اعماق و كوسه‌ها
خون مي‌خورند از رگ در خون شناورش
خواهر! برادر تو كم از ماهيان كه نيست
خرچنگها مخواه بريسند پيكرش
دريا سكوت كرده و من بغض كرده‌ام
بغض برادرانه‌اي از قهر خواهرش
محمدعلي بهمني
در جنوب به درياي آرام مي‌گويند: خواهر
 
به پابوس قيامت
به جوش گريه باران مي‌چكد از دستم اين شبها
يكي دستم بگيرد، مست‌ مست مستم اين شبها
غزل مي‌خوانم و سجاده‌‌ام پر مي‌كشد با من
نمي‌خوابند يك‌دم عرشيان از دستم اين شبها
خدا را شكر، سوزي هست، اه هست، اشكي هست
همين كه قطره اشكي هست، يعني هستم اين شبها
به جاي خون به رگهايم كبوتر مي‌‌پرد تا صبح
تشهدنامه مي‌بندد، به بال دستم اين شبها
دلي برداشتم با تكه ابري از نگاه خود
به پابوس قيامت بار خود را بستم اين شبها
علي‌رضا قزوه


اي ماه!
نفرين به زندگي، كه تو ماه، من آدمم
نفرين به من، كه پيش فراواني‌ات كمم
نفرين به آنكه فرق نهاده است بين ما
تا تو بهشت پاكي، تا من جهنمم
نفرين به خلقتي كه مرا عرضه كرده است
من كه تمام رنجم، من كه فقط غمم
آهسته‌تر به زندگي من قدم بنه
من شهر بو گرفتة اشباح عالمم
در من پي ‌بهار و گل و زندگي مگرد
من گور دسته جمعي گلهاي مريمم
لبهاي من، دو مار لِه‌اَند و لَوَرده‌اند
با بوي خون به سينه فرو مي‌رود دَمَم
اي ماه، مهرباني تو مي‌خورد مرا
اي ماه، من سياه‌دلم از تو مي‌رمم
بالا بلند، خوبي عظماي مرحمت
نفرين به من كه پيش فراواني‌ات كمم
سيدرضا محمدي


مادر
مادر كنار باغچه تنها نشسته است
سرشار از سكوت و مدارا نشسته است
اشكش كبوترانه به شوق كبوترش
بر نرده‌هاي خيس تماشا نشسته است
مادر فرشته‌اي‌ست كه من فكر مي‌كنم
بر روي خاك معجزه‌آسا نشسته است
مادر پرنده‌اي‌ست كه با بالهاي خيس
بر شاخة شكسته رؤيا نشسته است
مي‌ترسم آن‌قدر كه گمان مي‌كنم زني
بر پرتگاه آخر دنيا نشسته است
مادر بايست تا بنشيند غبار يأس
مي‌خواهم او بايستد اما نشسته است
  عبدالجبار كاكايي
 
دامي از دل
اين طرف مشتي صدف آنجا كمي گل ريخته
موج ماهيهاي غمگين را به ساحل ريخته
مرگ حق دارد كه از من روي برگردانده است
زندگي در كام من زهر هلاهل ريخته
بعد از اين در جام من تصوير ابر تيره‌اي‌ست
بعد از اين در جام دريا ماه كامل ريخته
هيچ راهي جز به دام افتادن صياد نيست
هر كجا پا مي‌گذارم دامي از دل ريخته
زاهدي با كوزه‌اي خالي به منزل بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ريخته
××××
درياي آبي‌رنگ
از صلح مي‌خوانند يا از جنگ مي‌خوانند
ديوانه‌ها آواز بي‌آهنگ مي‌خوانند
گاهي قناريها اگر در باغ هم باشند
چون مرغهاي در قفس دلتنگ مي‌خوانند
كنج قفس مي‌ميرم و اين خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نيرنگ مي‌خوانند
وقتي جهانگردان زيارتگاه گم كردند
نام مرا با اشك روي سنگ مي‌خوانند
اين ماه افتاده در تنگ تماشا را
پس كي به آن درياي آبي‌رنگ مي‌خوانند
فاضل نظري


كودكاني پير
كنار باران بزرگ شده‌ايم
رؤياي رنگين كمان داشتيم
(خواهر دشواريها،
نوشته بودي كه نام نوزاد، آرمان شده است)
و بر لبة تاقچه‌هاي عمر
گلدان كوچكي گل سرخ نشانديم
و به دوردست گوش سپرديم:
آيا اين
صداي رعناي قدمهاي اوست آيا؟
نشانه‌ها مان را هنوز نمي‌داند
خواهر دشواريها!
به او مي‌گفتي
كه خانه‌ها مان به رنگ آسمان همين جاست:
سرد
 نامنتظر
به او مي‌گفتي كه ما ـ برادران كوچك تو ـ
هزارسال، طي همين چند سال پير شده‌ايم
............
.............................
در اين محله ـ
كودكاني پير
با يك مشت آب مرواريد ـ
...............
تيرداد نصري


 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است