تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


December 24, 2004 10:04 AM

كت سحرآميز دنيو بوتزاتي

كت سحرآميز 


 دنيو بوتزاتي
ترجمة پرويز شهدي1


به  نقل از  مجله ي  الفبا ( ماهنامه ي داخلي حوزه ي هنري)
اگر چه من از لباسهاي خوش دوخت خوشم مي‌آيد، ولي به طور معمول به سر و وضع و به دوخت لباسهاي اطرافيان، حتي اگر ظرافت و سليقة خاصي هم در آنها به كار رفته باشد، توجه چنداني ندارم.
با اين همه، در يكي از مجالس پذيرايي كه در خانة دوستي در ميلان برگزار شده بود، به مردي برخوردم كه چهل‌ساله به نظر مي‌رسيد و به سبب زيبايي بي‌پيرايه، يك دست و بي‌نقص لباسش سخت جلوه مي‌كرد.
نمي‌دانستم او كيست، براي اولين بار ملاقاتش مي‌كردم و در معرفي، همان‌طور كه بيشتر وقتها پيش مي‌آيد، اسمش را درست نفهميدم. ولي در يكي از دقايق آن شب، تصادفاً كنار هم قرار گرفتيم و سر صحبت را باز كرديم. مرد بسيار مؤدب و فرهيخته‌اي به نظر مي‌آمد و در عين حال به طرز نامحسوسي غمگين. با لحني خودماني و شايد اندكي اغراق‌آميز _ كه كاش خداوند مرا از اين كار باز مي‌داشت _ از خوش‌پوشي او تعريف كردم، و حتي به خودم جرأت دادم اسم خياطي را كه لباس را برايش دوخته بود بپرسم.
لبخند كوتاه و تعجب‌آميزي زد. انگار منتظر چنين پرسشي باشد، در پاسخ به سؤال من گفت:
- كم و بيش هيچ‌كس او را نمي‌شناسد، و با اين همه، استادكار بزرگي است. ولي فقط موقعي كه ميلش بكشد كار مي‌كند آن هم براي معدودي از مشتريها .
- مثلاً آدمهايي مانند من؟
- آه! به هر حال مي‌توانيد امتحان كنيد. امتحانش ضرري ندارد. اسمش كورتيچلا است، آلفونسو كورتيچلا، شمارة 17 كوچة فررارا.
- گمان مي‌كنم دستمزدش هم خيلي گزاف بايد باشد؟
- بله، شايد، ولي راستش را بخواهد درست نمي‌دانم. اين لباس را سه سال پيش برايم دوخته و تا به حال هم صورت‌حسابش را برايم نفرستاده است.
- گفتيد: كورتيچلا، شمارة 17 كوچة فررارا؟
مهمان ناشناس گفت: درست فهميديد.
پس از گفتن اين كلمات مرا ترك كرد و رفت با ساير مهمانها گرم گفت‌وشنود شد.
در شمارة 17 كوچة فررارا، ساختماني را ديدم كه با ساير ساختمانها تفاوتي نداشت، و آپارتمان آلفونسو كورتيچلا هم شبيه آپارتمان بقية خياطها بود. خودش در را باز كرد. پيرمرد ريزنقشي بود با موهاي سياه كه بي‌شك آنها را رنگ كرده بود.
خيلي تعجب كردم كه هيچ اشكال تراشي نكرد. برعكس انگار خوشش آمد جزو مشتريانش باشم. به او توضيح دادم نشاني‌‌اش را چگونه به دست آورده‌ام و ضمن تمجيد از دوختش، از او خواهش كردم كت و شلواري برايم بدوزد. پارچه‌اي خاكستري را با هم انتخاب كرديم، بعد اندازه‌هايم را گرفت و پيشنهاد كرد براي امتحان كردن آن به خانه‌ام بيايد. ميزان دستمزدش را پرسيدم. جواب داد عجله‌اي نيست، به هر حال با هم به توافق مي‌رسيم. ابتدا به خودم گفتم: چه مرد نازنيني است، ولي كمي بعد كه به خانه برگشتم، احساس كردم كه اين پيرمرد كوچك‌اندام اثر ناخوشايندي در من گذاشته است (شايد به سبب تبسمهاي زيادي مصرانه و ملايمش). خلاصه هيچ علاقه‌اي به ديدار مجدد او نداشتم. ولي ديگر دير شده بود و لباس را سفارش داده بودم. حدود بيست روز بعد آماده مي‌شد.
پس از تحويل گرفتن لباس، آن را پوشيدم و جلو آينه خودم را نگاه كردم. شاهكار بي‌نظيري بود. اما نمي‌دانم چرا، شايد هم به علت همان خاطرة ناخوشايندي كه از پيرمرد خياط در ذهنم مانده بود، هيچ تمايلي به پوشيدن آن احساس نمي‌كردم. و هفته‌ها گذشت تا تصميم گرفتم آن را بپوشم.
آن روز را هرگز فراموش نمي‌كنم. سه‌شنبه‌اي بود در ماه آوريل و هوا باراني. وقتي كت و شلوار و جليقه را پوشيدم، با خوشحالي دريافتم كه برخلاف همة لباسهاي نو، به هيچ‌وجه دست‌وپا گير نيست، چون خودم را در آن كاملاً راحت حس مي‌كردم، و در عين حال دوخت آن از هر نظر كامل بود.
بنا به عادتي كه دارم، هرگز در جيب بغل طرف راست كتم چيزي نمي‌گذارم و كيف و كاغذهايم را توي جيب طرف چپ جا مي‌دهم. به همين جهت، وقتي دو ساعت بعد در اداره، بر حسب تصادف دستم را به جيب بغل راستم بردم، احساس كردم تكه كاغذي توي آن است. شايد صورت‌حساب خياط بود؟ ولي نه، يك اسكناس ده هزار ليري بود.
شگفت‌زده بي‌حركت بر جا ماندم. اطمينان داشتم كه خودم اين اسكناس را در جيبم نگذاشته‌ام. از طرف ديگر خيلي مسخره بود فكر كنم خياط اين شوخي را كرده باشد. و از آن خنده‌دارتر اينكه، هديه‌اي باشد از طرف كلفتي كه كارهاي خانه را انجام مي‌داد، و تنها كسي بود كه مي‌توانست به كت و شلوار من دسترسي داشته باشد. شايد يكي از اين اسكناسهاي قلابي بود كه به مناسبت عيد سنت فارس در جيب اشخاص مي‌گذارند؟ جلوي روشنايي آن را بررسي كردم. و با اسكناسهايي كه خودم داشتم مقايسه كردم، هيچ تفاوتي نداشت.
تنها توضيح پذيرفتني اين مي‌توانست باشد كه كورتيچلا از روي حواس پرتي اين كار را كرده باشد. به طور مثال يكي از مشتريها اين پول را بابت پيش‌پرداخت به او داده و چون كيفش همراهش نبوده، براي اين‌كه اسكناس را گم نكند، آن را در جيب كت من كه پهلوي دستش به جالباسي آويزان بوده گذاشته است. از اين گونه حواس‌پرتيها براي همه‌كس پيش ‌مي‌آيد.
زنگ زدم و منشي‌ام را احضار كردم. قصد داشتم نامة كوتاه به خياط بنويسم و پولي را كه مال من نبود برايش بفرستم. ولي در آن لحظه، بي‌آنكه بتوانم دليلش را توضيح بدهم، دوباره دست به جيبم بردم.
منشي‌ام وقتي وارد اتاق شد پرسيد: چه خبر شده، آقا؟ حالتان خوب نيست؟
ظاهراً رنگم مثل مرده پريده بود. نوك انگشتانم با لبة‌ تكه كاغذي برخورد كرده بود كه چند لحظه پيش آن جا نبود.
به منشي‌ام گفتم: نه، نه، چيزي نيست، سرم كمي گيج مي‌رود. مدتي است كه اين حال به من دست مي‌دهد. شايد بر اثر خستگي باشد. مي‌توانيد برويد، مي‌خواستم نامه‌اي ديكته كنم، ولي باشد براي بعد.
فقط پس از رفتن او جرأت كردم تكه كاغذ را از جيبم بيرون بكشم. يك اسكناس ده هزار ليري ديگر بود. آن وقت براي بار سوم امتحان كردم و اسكناس ديگري توي جيبم پيدا كردم.
قلبم به شدت شروع كرد به تپيدن. حس كردم به دليل اسرارآميزي وارد دنياي جن و پريها شده‌ام، دنياي افسانه‌هايي كه براي بچه‌ها تعريف مي‌كنند و هيچ كس هم باور ندارد.
به اين بهانه كه حالم خوب نيست، اداره را ترك كردم و به خانه برگشتم. احتياج داشتم تنها باشم. خوشبختانه خدمتكار زني كه كارهاي خانه‌ام را مي‌كرد رفته بود. درها را بستم، كركره‌ها را كشيدم و با سرعت هر چه تمامتر اسكناسها را كه ظاهراً تمام‌شدني نبود، يكي پس از ديگري از جيبم بيرون كشيدم.
اين كار را با تشنجي عصبي مي‌كردم، چون مي‌ترسيدم هر لحظه اين معجزه به پايان برسد. دلم مي‌خواست سراسر روز و شب را به اين كار ادامه دهم تا پولهايي كه جمع مي‌كنم سر به ميلياردها بزند. ولي لحظه‌اي رسيد كه از فرط خستگي ديگر ياراي بيرون كشيدن اسكناسها را نداشتم.
تودة بزرگي اسكناس جلو رويم تلنبار شده بود. حالا مسئلة مهم اين بود كه چگونه و كجا آنها را مخفي كنم كه كسي نفهمد. چمدان بزرگي را كه پر از قاليچه‌هاي كوچك قديمي بود خالي كردم و دسته‌هاي اسكناس را پس از شمردن ته آن قرار دادم. درست پنجاه ميليون لير بود.
فردا صبح وقتي از خواب بيدار شدم، زن خدمتكار براي انجام كارها آمده بود. از ديدن من كه با لباس روي تخت خوابيده بودم، حيرت كرده بود. سعي كردم بخندم، به او توضيح دادم كه ديشب بر حسب تصادف گيلاسي زيادي زده بودم و در نتيجه به همين وضع خوابم برده بود.
يك نگراني ديگر: زن خدمتكار قصد داشت كمكم كند كتم را بكنم تا دست كم ماهوت‌پاك‌كني به آن بكشد.
به او گفتم بايد فوراً از خانه بروم بيرون، بنابراين فرصت لباس عوض كردن ندارم. بعد با عجله به مغازة لباس‌فروشي رفتم و يك دست لباس، درست شبيه اين يكي كه خياط برايم دوخته بود خريدم، تا آن را به دست خدمتكار بسپارم و لباس خياط را كه بايستي ظرف چند روز مرا يكي از ثروتمندترين افراد روزگار مي‌كرد در جاي امني پنهان كردم.
نمي فهميدم آيا در خواب و خيال زندگي مي‌كنم، خوشبختم، و يا برعكس زير بار سنگين سرنوشتي محتوم دارم از پا در مي‌آيم. در راه، از روي بالاپوشم به جيب كت سحرآميزم دست مي‌زدم. هر بار اه از روي آسودگي خاطر مي‌كشيدم. زير دو سه لايه پارچه، صداي خش خش آرام‌بخش اسكناس به من جواب مي‌داد.
ولي تصادفي عجيب، هذيان شادمانه‌ام را مختل كرد. در صفحة اول روزنامه‌هاي صبح، خبر سرقت بزرگي كه روز پيش صورت گرفته بود، با حروف درشت همة صفحه اول را پر كرده بود. چهار راهزن، كاميون زره‌پوش يكي از بانكها را كه موجودي روزانة شعبه‌ها را جمع‌آوري كرده و به خزانة مركزي مي‌برد، در كوچة پالمانووا متوقف كرده و پولها را دزديده بودند. چون مردم به محل حادثه هجوم مي‌آوردند يكي از دزدها براي اين‌كه بتواند به راحتي فرار كند، شروع مي‌كند به تيراندازي، در نتيجه يكي از رهگذران به ضرب گلوله از پا درمي‌آيد. ولي آنچه بيشتر مرا شگفت‌زده مي‌كرد، مبلغ سرقت شده بود: درست پنجاه ميليون لير (يعني همان مبلغي كه من در اختيار داشتم).
آيا ميان ثروت بادآوردة من و اين سرقت كه هم‌زمان صورت گرفته بود، مي‌توانست رابطه‌اي وجود داشته باشد؟ چنين فرضي مسخره به نظر مي‌آمد و من آدمي خرافاتي نيستم، اما در عين حال، اين امر مرا دچار دودلي كرد.
آدم هر قدر بيشتر داشته باشد بيشتر طلب مي‌كند. با توجه به نحوة زندگي محقرانه‌ام، اكنون فرد ثروتمندي شده بودم. ولي سراب داشتن زندگي‌اي پر تجمل و افسار گسيخته به طمعم مي‌انداخت. همان شب دوباره دست به كار شدم. حالا با آسودگي خاطري بيشتر و اعصابي آرام‌تر اين كار را انجام مي‌دادم. يكصد و سي و پنج ميليون لير ديگر به ذخيرة قبلي‌ام افزودم.
آن شب خواب به چشمم نيامد. آيا بر اثر احساس پيش از وقوع يك حادثه بود؟ يا عذاب وجدان مردي كه، بي‌آنكه استحقاقش را داشته باشد، به ثروتي افسانه‌اي دست يافته بود؟ شايد هم نوعي احساس پشيماني مبهم؟ صبح خيلي زود از رختخواب بيرون پريدم، با شتاب لباس پوشيدم و براي خريدن روزنامه‌هاي صبح از خانه بيرون رفتم.
هنگام خواندن آنها نفسم بند آمد. آتش‌سوزي وحشتناكي كه در يك انبار نفت به وجود آمده بود، ساختمان بزرگي را در كوچة سان كلورو، واقع در مركز شهر، كم و بيش از بين برده بود. ميان ساير خسارتها، گاوصندوق يك بنگاه معاملات املاك بزرگ كه محتوي بيش از يكصد و سي‌ميليون لير اسكناس بوده، كاملاً سوخته بود. دو نفر از مأموران آتش‌نشاني كه براي خاموش كردن آتش تلاش مي‌كردند، جانشان را از دست داده بودند.
آيا لازم است همة جنايتهايم را يك به يك شرح دهم؟ بله، از اين پس مي‌دانستم پولي كه از جيب كتم به دست مي‌آوردم، از محل ارتكاب جنايت، دزدي، خونريزي، نوميدي ديگران، مرگ و به طور خلاصه از دوزخ فراهم مي‌شد. ولي عقلم با خدعه‌گري، از روي استهزا هرگونه مسئوليتي را از طرف من در اين ماجراها انكار مي‌كرد. و در نتيجه بار ديگر وسوسه به سراغم مي‌آمد، و آن وقت بار ديگر دستم(كاري كه خيلي آسان بود) در جيب بغلم مي‌لغزيد، و انگشتانم با شور و شهوتي ناگهاني، لبة‌ اسكناس را كه هميشه هم نو بود مي‌فشرد. پول، پول بادآورده!
بي‌آنكه آپارتمان قديمي‌ام را ترك كنم (از اين جهت كه توجه كسي را به خودم جلب نكنم) ويلاي بزرگي خريدم، مجموعة گران‌بهايي از تابلوهاي نفيس جمع‌آوري كردم، با اتومبيلي آخرين مدل آمد و رفت مي‌كردم، و پس از اينكه «به علت بيماري» شغلم را ترك كردم، در مصاحبت زيباترين زنها به نقاط گوناگون دنيا سفر مي‌كردم.
اين را به خوبي مي‌دانستم كه هر بار كه از جيب كتم پولي برداشت مي‌كنم، در نقطه‌اي ديگر از دنيا، فاجعه‌اي دردناك و شرم‌آور رخ مي‌دهد. ولي همواره تقارني مبهم ميان اين دو رويداد بود كه با دلايلي عقلاني نمي‌شد آنها را به هم ربط داد. در اين ميان، با برداشت پول، وجدانم منحط‌تر مي‌شد، و بيشتر در لجن فرو مي‌رفت. پس خياط چه شد؟ هر قدر براي مطالبة صورت‌حساب به او تلفن كردم كسي گوشي را بر نداشت. وقتي به محل كارش مراجعه كردم به من گفتند به خارج از كشور مهاجرت كرده است، در خارج به سر مي‌برد، كسي هم نمي‌دانست كجا. همه چيز دست به دست هم داده بود تا به من نشان داده شود كه بي‌آنكه بخواهم، با شيطان پيمان‌ همكاري بسته‌ام.
اين ماجرا همچنان ادامه يافت تا اينكه شنيدم در ساختماني كه در گذشته، سالها در آن سكونت داشتم، يك روز صبح جسد پيرزن شصت‌ساله‌اي را كه با گاز خودكشي كرده بود، در آپارتمانش يافته‌اند. علت خودكشي پيرزن گم كردن مبلغ سي‌هزار لير حقوق بازنشستگي‌اش بود كه روز پيش دريافت كرده بود (و طبعاً به چنگ من افتاده بود).
ديگر بس بود، بس! براي اينكه پيش از آن در مغاك رذالت فرو نروم، بايستي خودم را از شر اين كت لعنتي خلاص مي‌كردم. ولي نه با بخشيدن آن به كسي ديگر، وگرنه اين وضع نكبت‌بار همچنان ادامه مي‌يافت (چه كسي مي‌توانست در برابر چنين وسوسه‌اي مقاومت كند؟) لازم بود آن را از بين ببرم.


با اتومبيلم به يكي از دره‌هاي خلوت كوههاي آلپ رفتم. اتومبيل را روي قطعه زميني پوشيده از علف گذاشتم و خودم به طرف جنگل رفتم. هيچ موجود جانداري در آن حدود نبود. پس از گذشتن از دهكده، به خاكريز دامنة كوه رسيدم. آنجا، ميان دو صخرة غول‌آسا، كت لعنتي را از كيف دستي‌ام بيرون آوردم، روي آن بنزين ريختم و آتش زدم. ظرف چند دقيقه جز مقداري خاكستر چيزي از آن نماند.
ولي با آخرين شعله‌ها، صدايي پشت سرم (مي‌شود گفت در دو سه‌ متري‌ام)صداي يك آدم طنين انداز شد: «خيلي دير است، خيلي دير»! وحشت زده انگار ماري نيشم زده باشد، به عقب برگشتم. اما هيچ‌كس آنجا نبود. همة صخره‌هاي اطراف را گشتم تا ببينم چه كسي اين بازي را سرم درآورده. هيچ‌كس و هيچ‌چيز نبود، جز صخره‌ها و تخته‌سنگها.
به رغم وحشتي كه احساس مي‌كردم، با آسودگي خاطر به دره سرازير شدم. سرانجام آزاد شده بودم و خوشبختانه ثروتمند. ولي اتومبيلم را در جايي كه پارك كرده بودم نيافتم. وقتي به شهر برگشتم، ويلاي مجللم نيز ناپديد شده بود، به جاي آن قطعه زميني يافتم كه اين نوشته روي تابلويي كه كنارش نصب شده بود به چشم مي‌خورد. «زمين متعلق به شهرداري براي فروش» و حسابهايم در بانك نفهميدم چگونه، ديگر موجودي نداشت. بسته‌هاي بزرگ سهامي كه خريده بودم همه از گاوصندوقهاي بزرگم ناپديد شده بود. در چمدان قديمي‌ام جز گرد و خاك چيزي نبود.
با زحمت زياد توانستم كاري پيدا كنم. اكنون زندگي‌ام را با سختي مي‌گذرانم، موضوع تعجب‌آور اين است كه هيچ‌كس از افلاس ناگهاني من تعجب نكرده است.
مي‌دانم كه هنوز همه چيز به پايان نرسيده. مي‌دانم كه روزي زنگ در به صدا در خواهد آمد، وقتي در را باز كنم، خياط بدبختيها را در برابرم خواهم يافت كه با لبخند چندش‌آورش براي تسويه حساب نهايي به سراغم آمده است.
1ـ به نقل از: سفر به دوزخ، دينوبوتزاتي، ترجمة پرويز شهدي، نشر دشتستان، 1382

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است