تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


October 29, 2004 02:07 AM

روحِ خانه ي مجلل ويندبروك

By Ty Hartly
نوشته : "تاي هارتلي"
مترجم :   هادي محمد زاده
از كودكي شيفته ساختمانهاي كهن بودم  به ويژه ساختمان هاي مربوط به دوران هاي انقلاب و جنگ. من هميشه عاشق گشت و گذار در كاخهاي قديمي جنوب بوده ام،   و از اينكه سازندگان اين بنا ها ، اينقدر در حرفه اشان به ريزه كاريها ، توجه نشان مي دادند شگفت زده مي شدم.حالا   برخي از اين هنرها، براي هميشه از بين رفته است. باعث مسرتم مي شد، اگر مي توانستم روي يكي از خانه هاي مجلل  شهر هاي پاييني "كاروليناي جنوبي" ،كه قابليت باز سازي خوبي داشت، معامله  فوق العاده اي ترتيب دهم. هميشه اين مسئله ،فكرم را به خود مشغول كرده بود و نقل مكان كردن به يك خانه اشرافي،  براي من،  به منزله موفقيت در امور دنيوي بود. در احساسهاي اينچنيني غوطه ور بودم ،تا بالاخره زد و وقتش رسيد. خانه مجلل مورد نظر، يك نمونه  عالي و زيبا، متعلق به دوران" ملكه ويكتوريا" بود، كه شش طبقه  داشت و نماي بيروني آن داراي ده ايوان و ده اتاق بود .  رودخانه «اديستو» به آرامي، از پشت اين ساختمان عظيم ، مي گذشت. خانه اشرافي،  متعلق به خاندان يكي از دوستان قديمي ام بود  كه به خاطر حرفه اش، مجبور به مهاجرت به “ كاليفرنيا” شده بود. او پدر پسر جواني بود  كه يك سال  پيش، دار فاني را وداع گفته بود. غير از اين پسر, هيچ وارث ديگري نداشت واقعاً مصيبت بزرگي به او روي آورده بود.  من قبلاً به اين حقيقت اشاره كرده بودم كه دنبال خانه ي حاضر و آماده اي مي گشتم. وقتي اين مسئله اتفاق افتاد به هر حال اين احساس به من دست داده بود كه نكند دوستم احساس كند من در غم او، دنبال نفع شخصي هستم ، اما او به من اطمينان داد كه مجبور است از اين جا برود، و با پرداختن به  شغل جديد، فكر  و ذهنش را از ضايعه پيش آمده ، بر كنار نگه دارد. بدون از دست دادن فرصت،  آنجا را خريدم. و پس از مدتي دريافتم كه تا مدتي ، اين عمارت مجلل خالي مانده و كسي آنجا زندگي نكرده است. غافلگير شده بودم. چرا كه اصلاً فكرش را هم نمي كردم كه دوستم، غير از اينجا، سكونت گاه ديگري هم داشته باشد. نكته ديگري كه بيشتر مرا غافلگير كرده بود، اين بود كه وسايل و اثاثيه خانه ، دست نخورده باقي بود كه  برخي از آنها، به دهه هاي پيشين ، تعلق داشت و با  گرد و خاك و تار عنكبوت  پوشيده شده بود. من و همسرم،  صبحها  مشغول  گرد گيري و مرتب كردن آنجا مي شديم و نهايت سعي امان اين بود كه آنجا را به بهترين نحو، به حالت اوليه بر گردانيم. مشتاقانه منتظر بوديم تا وكيلمان، امور مالكيت ما را بر اين خانه ، راست و ريس كند.  قرار بود در يكي از محضر هاي ثبت اسناد رسمي، در اوايل دسامبر ، اين كار انجام شود. اولين شب را در يك اتاق خواب بزرگ در طبقه اول ، به خواب رفتيم.  و صبح  با روشنايي فرح انگيزي مواجه شديم ، چرا كه  پنجره هاي بزرگ اتاق ، رو به مشرق باز مي شد. توري هاي  پنجره به زيباترين شكل، نور گير بود، و اشعه ي  نرم صبحگاهي، را به درون اتاق مي آورد. ديگر اتاقها هم تقريبا به همين شكل، داراي روشنايي طبيعي و ملايمي بود. مي دانستم كه علاقه زيادي به اين جور جاها دارم.  صبح يك روز دلپذير  شنبه ، تصميم گرفتم از  زمينهاي اطراف، كه بالغ بر ده جريب، مي شد بازديدي داشته  و بناهاي ديگر ملك را كه در گشت و گذار هاي قبلي ام ، متوجه اشان شده بودم را  از نزديك بر رسي كنم  و نگاهي هم به انباري ها ، كه وسايل  قديمي در آنها نگه داري مي شد، بياندازم.   حدود دو جريب از زمينها، باير و بقيه از درختان انبوه، پوشيده شده بود. از يك راه باريكه سنگي كه به درختان منتهي مي شد ، جستجويم را شروع كردم. من به  وضوح ، اين مسير را از پنجره اتاق خوابم ، ديده بودم  و هر زمان كه از پنجره ، بيرون را نگاه مي كردم ، چشمم به آن مي افتاد.
به آهستگي در راهچه ي ميان درختان ، شروع به قدم زدن كردم و از ديدن درختان بلوط تنومند، كه با انبوهي از  خزه هاي بي ريشه اسپانيايي ، پوشيده شده بود، حيرتي عجيب مرا فرا گرفته بود. كنجكاو بودم كه  ببينم ، اين مسير به كجا خواهد انجاميد  و با چه مواجه خواهم شد.    فيلتر شاخه هاي درختان ،باعث مي شد كه  حتي در چنان روز بدان روشني،  نور به سختي ، بر سطح مسير بتابد. همچنان كه پيش مي رفتم يك لحظه بر گشتم و متوجه شدم كه دور نماي خانه مجلل ، ديگر ديده نمي شود. همان جا آرزو كردم كه اي كاش  از همسرم خواسته بودم كه همراهيم كند.
چند قدم كه جلو تر رفتم متوجه كوره راهي  در سمت چپم شدم  و مكاني كه دور تا دور آن را ديوارهاي سنگي با  حدود سه پا بلندي احاطه كرده بود . در بزرگ آهني اي داشت كه باز بود و  براي جستجو ، مرا به خود مي خواند. پا كه به درون گذاشتم يك باره با باغي از گلهاي زيبا، با گشت گاه هاي دوست داشتني كه به صورت مارپيچ ، در محوطه باغ ايجاد شده بودند ،  مواجه شدم 
يك نيمكت سنگي  قديمي هم زير يك سايبان كوچك  در مركز باغ به چشم مي خورد  با اينكه علفهاي هرزه ، عرصه را بر گلها تنگ كرده بودند، با اين حال آنها به رشدشان ادامه مي دادند و حتي در  چنين وضعيت به هم ريخته اي ، باغ خيلي زيبا و آرام به نظر مي رسيد.  راهم را  به سمت نيمكت سنگي، كج كردم و روي آن نشستم. نگاهي سر سري به اطراف انداختم. الان وقتش نبود كه به وضعيت باغ رسيدگي كنم، بنا براين ، بر آن شدم كه  وقتي ديگر ، باز گردم و سر و ساماني به وضع باغ بدهم. بيشتر هيجانِ سر گوش آب دادن، در محيط باغ ، مرا فرا گرفته بود.
  ساكت ، روي نيمكتِ سرد نشستم و  به صداي رودخانه و جير جير پرندگان بر درختها، گوش سپردم  به نيمكت كه دقت كردم ،متوجه شدم كه ، حتي در اين مكان فراموش شده ، روي آن هنرمندانه كار شده بود. از سيمان ساخته شده ، و با كاشي هاي ضربدريِ رنگي، زينت داده شده بود
البته برخي از آنها، شكسته و ترك خورده بودند. همچنان كه با انگشتم با  لبه نيمكت ، ور مي رفتم ، صدايي به گوشم خورد كه به نظر مي رسيد از بيرون آن محيط است . انگار صداي هيجان زده ي يك بچه بود،  كه مي خنديد و فرياد مي زد.  صدا از عمق درختان مي آمد.  بلند شدم و  هوش و حواسم را به آن سمت ، معطوف كردم .صداي شكستن چند شاخه از همان ناحيه ، به گوشم خورد. 
موهاي بدنم سيخ شده بود. فوراً‌ از باغ خارج شدم و  مسير مارپيچ را به سمت خانه مجلل پيش گرفتم و هر چه مي توانستم بر سرعت قدمهايم، افزودم. با ديدن خانه مجلل احساس بهتري به من دست داد و  پي بردم كه نماي ساختمان از پشت, چقدر باشكوه است با آن  ستونهاي بلند سپيدش كه  از زمين،  به پشت بام،  كشيده شده بود. و پنجره  هاي پر طمطراقِ  سپيدِ مايل به زردش ،كه مشرف به رودخانه بود. به سمتش رفتم تا همسرم را بيابم. او را صدا زدم، اما هيچ جوابي نشنيدم. پس از كند و كاو جاهاي مختلف عمارت ، سرانجام  او را در اتاق خوابِ پشتي عمارت يافتم. اين اتاقي بود كه قبلاً آن را وارسي نكرده بودم.   او را در اتاق زيبايي يافتم  كه به صورت زينتي چوبكاري شده  و ديوارهاي روشن رنگي آن، با اَشكالي از راكتهاي بيس بال  و ديگر اَشكالي كه باعث شادي يك پسر بچه مي شود ،گرده برداري گرديده بود. كاملا برايم روشن بود  كه اين اتاق،  اتاقِ همان پسر بچة فوت شده است  همسرم روي لبه تخت خوابِ يك نفره نشست ملافه ها را مرتب كرد و از پنجره غبار گرفته اتاق، به بيرون خيره شد. انگار مايلها دور را، از نظر مي گذراند وقتي هم كه من وارد شدم ، يكه اي خورد.   با خود فكر كردم شايد الان وقتش نباشد كه او را از تجربيات عجيبي كه آنجا  ميان درختان ، برايم پيش آمده بود ، آگاه كنم. بيان اين مسئله , به وقتي ديگر بايد موكول مي شد.   بقيه روز را از خانه بيرون نرفتم  و وقتم را به نقاشي  و نظافت كردن گذراندم و براي بازسازي اتاقها ، نقشه كشيدم.  اتاق پسرك هنوز دست نخورده، باقي مانده بود. اصلاً  اين اتاق فراموش شده و كسي تا حال از وجود آن مطلع نگرديده بود. شب هنگام كه به بستر رفتم، ذهنم را  اتفاقات عجيب پيش آمده در طول روز به خود مشغول كرده بود. در اين انديشه بودم كه آيا هيچ آدم عاقلي مي توانست خانه اي را كه مأواي نسل اندر نسل او  بوده است، بفروشد  و بعد هم تمام وسايل خانه ، به ويژه اتاق پسرك را،  رها كند و برود!؟ دقيقاً يك سال از مرگ پسرك مي گذشت  چرا اتاقش تا حال، خالي و مرتب نشده بود؟  سخت به اين فكر بودم كه از موضوع سر در بياورم  با همين افكار خواب مرا در ربود.  نيمه هاي شب از خواب پريدم احساس ترس عجيبي به من دست داده بود كه تقريبا ً‌داشت گلويم را مي فشرد  صدايي شنيدم آيا خواب مي ديدم يا اين صدا بود كه در حقيقت, مرا از خواب پرانده بود؟ به ريتم يكنواخت نفسهاي همسرم  گوش فرا  دادم  و اين البته مرا كمي دلداري مي داد  همچنان در تاريكي دراز كشيده بودم و گوش به زنگ بودم فضاي اتاق به  صورت ترس آوري ساكت بود. سپس دوباره  همان صدا را  شنيدم سلاح گرمي را كه در كمدم نگه داري مي كردم  برداشتم  ضامنش را كشيدم و آهسته از تختخواب بيرون  آمدم با دقت ، پايين راهرو را نگاه كردم و يك بار ديگر همان صدا را شنيدم اين بار ضعيف بود اما وجودش را نمي توانستي انكار كني ، دزدانه وارد آشپزخانه شدم و با دقت از تاريكي ، به سمت انتهاي اتاق خيره شدم چشمهايم را ناباورانه ماليدم   نوري در مجاورت اتاق پسرك ، به چشم مي خورد! البته تنها نور نبود،  بلكه  رقص منظم رنگها بود كه از داخل راهرو،  به ديواره هاي بيرون اتاق، منعكس مي شد چند قدم جلو تر رفتم. به اين اميد كه شايد آن نور ها نتيجه انعكاس پرتو ماه، در آب رودخانه باشد  و يا چيزهاي پيش پا افتاده اي كه اين پديده را توجيه كند همه چيز به همان وضع سابق بود نورها هنوز آنجا در چرخش بودند  و هنوز همان صدا، صدا يي كه خيلي شبيه به ناله يك حيوان بود، به گوش مي رسيد. با ترس و لرز ، به سرعت به سمت اتاق خواب برگشتم تا همسرم را بيدار كنم. صدايش زدم ، بيدار شد، اما همچنان كه داشتم برايش توضيح مي دادم كه چه اتفاقي افتاده است به سمتي ديگر غلتيد، و از من خواست , صبح اين چيزها را برايش تعريف كنم.  دوباره صدايش زدم حرفهاي نامفهومي را زير لب زمزمه كرد و دوباره خواب فرايش گرفت. اين عكس العمل او، خيلي عجيب بود. او هميشه خوابش سبك بود. حالا برايم مسجل شده بود كه به تنهايي بايد شجاعت خود را نشان دهم.  بنابراين، آهسته آهسته  از آشپزخانه عبور كرده  و به اتاق نهار خوري ، وارد شدم. درِ منتهي به اتاق خواب ، نيمه باز بود. محتاطانه، راه خود را به سمت پايين راهرو،‌ پيش گرفتم سعي مي كردم تا مي توانم دقت كنم،  همچنانكه مماس با ديوار حركت مي كردم، شانه ام به تابلو ي نقاشي اي خورد كه چند ساعت پيش ، آنجا آويزان كرده بوديم. تابلو، با صداي كر كننده اي بر كف چوبي عمارت سقوط كرد. سرم را بالا آوردم و حالا در اتاق خواب كاملاً باز شده بود.  آنجا در دو سه قدمي من، شكل نوراني كوچكي ايستاده بود . بي هيچ ترديدي يك سگ بود.  يك سگ كوچك سياه چشمِ زشت. حيوان يك لحظه به من نگاهي انداخت. سر جايش ايستاد سپس برگشت و در راهرو، شروع به دويدن كرد. نورش بر كف چوبي و ديوارهاي اطراف، منعكس مي شد.  در انتهاي راهرو ايستاد، مكثي كرد و دوباره چرخيد. با خرناسي خفه و سپس به شكل مهي محو شد  سكوت دوباره بر همه جا حكم فرما شده بود. ديگر نوري از اتاق پسرك به چشم نمي خورد. با ترس خودم را به اتاق رساندم. ملافه هاي تخت به هم ريخته بود. گويي سگي آنجا در خواب به سر مي برده است. دستم را بر بستر كشيدم. سرد بود. به  اتاق خواب برگشتم و سعي كردم ،يك بار ديگر همسرم را بيدار كنم. اما نتوانستم. هنوز نتوانسته بودم بفهمم چرا بيدار نمي شود. بر تختم دراز كشيدم، تا شعورم را باز يابم. قبلاً هرگز با چنين مشكلي برخورد نكرده بودم.
خودم را به سكوتِ تاريكي، سپردم.  با نور شديدي كه از پنجره اتاق خواب، بر صورتم تابيد، بيدار شدم. همان جا يك دقيقه دراز كشيدم تا كمي از طراوت آفتاب زيباي صبح لذت ببرم و بينديشم كه  امروز را چكار كنم. يك لحظه، تمام وقايع شب قبل، چون سيلي، به ذهنم هجوم آورد.  به سرعت به سمت همسرم برگشتم. با حدت و شدت، صدايش زدم. با چشماني گشاده از خواب برخاست و پرسيد چه شده است. تمام ماجرا را، برايش تعريف كردم.  به ويژه واقعه ي بيدار نشدنش را .  او تلاش مرا براي بيدار كردنش رد كرد و تأكيد كرد كه اينها خواب و خيال بوده است .  به كمدم نگاهي انداختم، همان جايي  كه سلاح گرمم را نگه داري مي كردم .اسلحه ام سر جايش، به پشت افتاده بود. خوب كه دقت كردم حيران و گيج شدم چرا كه  ضامن سلاح  كشيده نشده بود.  درست مثل هميشه .  فكر كردم شايد ماجراهاي شب قبل ، خواب و خيالي بيش نبوده است. اما همانطور كه داشتم ، ماجراها را دوباره براي همسرم تعريف مي كردم ،پي بردم ، جايي براي مطمئن شدن از اينكه وقايع شب قبل رويا نبوده است، وجود دارد.  دستش را گرفتم  و او را به آشپزخانه  و ناهار خوري كشاندم.  راهرو منتهي به اتاق پسر،  با نور آفتاب صبحگاهي، كاملاً روشن شده بود. 
در هنوز باز بود. به داخل نگاهي انداختم. حيرت برم داشت چرا كه   ملافه هاي تخت  نامرتب بود. همسرم هم اين وضع شگفت را دريافت اما باور نداشت كه آن كارِ روح يك سگ باشد . 
حالا يقين كرده بودم كه ماجراهاي ديشب خواب و خيال نبوده است اما مي دانستم آنجا جايش نبود كه بتوانم اين مسئله را ، به همسرم ثابت كنم. روزم را  طبق معمول شروع كردم و سعي مي كردم خود را بي خيال نشا ن دهم. باتمام وجود, اميدوار بودم كه آن اتفاق دوباره نخواهد افتاد.
ساعت حدود نه بعد از ظهر بود خورشيد داشت در پس كوه ها نهان مي شد  و همسرم و من،   از وظيفه دشوار تميز كردن آنجا آسوده شده بوديم . بيشتر كارهاي طبقه اول انجام شده بود، از جمله تميز كردن پنجره ها  و ما حالا پشت يك ميز كوچك نشسته بوديم و داشتيم قهوه داغ و جانانه اي  نوش جان مي كرديم. چشم به غروب خورشيد دوختم   و بازوان خسته ام را مالشي دادم. و به انديشه اتفاقات روز قبل  و شب گذشته فرو رفتم. به مه غليظي كه از رودخانه بلند مي شد  نگاهي انداختم و سپس نگاهم را  به سمت قسمت پشتي محوطه ، معطوف كردم .  منظره ترسناكي داشت. همسرم به  اَشكال حيرت آور مهي كه بر اثر نور ملايم آبي ماه،  از روي رودخانه بر مي خاست ، چشم دوخته بود . قطعاً مكانِ كاملاً آرامش بخشي بود. داشتم مي پذيرفتم كه دارم لذت مي برم گوش دادن به آواهاي شبانه و صداهاي كه برايم تازگي داشتند و زندگي در شهري كه همه زندگي ام بود.   سيگار برگي را در نور مهتاب گرفتم، معاينه اش كردم و سپس گوشه لبم گذاشتمش. و فندك آب طلا داده شده ام را زيرش گرفتم . ناگهان پارس يك سگ ! به گوشم خورد. از جا جستم  سيگار برگ را انداختم و  بر زمين خاموش كردمش. همان جا خشكم زده بود. پارس قطع شد. همسرم هم آن را شنيد و هر دو براي  پارس بعدي به انتظار ايستاديم. همچنان كه لايه نازكي از مه داشت بر سطح حياط پخش مي شد چهار ستون بدنم انگار داشت يخ مي زد. پارس ديگري به گوش نرسيد بنابر اين نهايتاً  براي تمدد اعصاب، سيگار ديگري گيراندم كه فورا خاموشش كردم. اصلاً‌ حوصله بيشتر آنجا ماندن را نداشتم  تصميم گرفتم هر چه زودتر به  استراحت پرداخته و نيرويم را براي روز بعد ذخيره كنم.  دوباره در سكوت شب از خواب پريدم. در خواب  و بيداري صداي پارس روح سگ به گوشم خورده بود حالا كاملاً‌ بيدار شده بودم  و براي شنيدن آنچه فكر مي كردم پارس سگ است گوش كشيدم اشتباه نكرده بودم من داشتم  صداي ناله و زوزه سگي را مي شنيدم البته اين بار از بيرون خانه مجلل. تصميم گرفتم همسرم را از خواب بيدار نكنم  بنابر اين به سمت پنجره رفتم توري را به اندازه اي  كه بتوانم حياط را ببينم، كنار زدم. حياط با نور مهتاب روشن بود. مه تا حدي همه جا پخش شده بود. آنچه ديدم زانوانم را سست كرد. طرح شفافي از روح سگ، آنجا مشاهده مي شد. هماني كه شب قبل ديده بودم. بر آستانه  راهچه ي سنگي منتهي به باغ ، نشسته بود. به صورت واضح از  شبح سگ، نور ساطع مي شد. نور سفيد رنگي كه سطح راهچه و درختان اطراف را، تحت الشعاع گرفته بود. سگ قبلاً مرا ديده بود و حالا رويش را بر گردانده  و مستقيم به چشمهاي من خيره شده بود .با زوزه اي منحصر به فرد، تغيير مسير داده و در مسير سنگي شروع به دويدن كرد، همچنان نور به اطراف مي پراكند. ناگهان روح سگ به صورت نيم دايره اي در آمد و در تاريكي شب حل شد حالا تنها لايه نازك بخاري از آن مانده بود كه از درختان، به سمت رودخانه غلط مي خورد  آشكارا شوكه شده بودم. به سمت تخت كه همسرم روي آن نشسته بود برگشتم. او هم زوزه را شنيده بود.  حالا هر دو مي دانستيم كه اينها خواب و خيال نيست
به ساعتم نگاهي انداختم  ساعت چهار و سي دقيقه صبح بود. ديگر تصميم گرفتيم بيدار بمانيم و طلوع خورشيد را به نظاره بنشينيم. همچنان  كه پشت ميز بزرگ  قهوه اي مايل به قرمز اتاق نهار خوري، در حال تماشاي بالا آمدن خورشيد بوديم، به فكر ماجراهايي افتادم كه شب قبل , از پنجره شاهدش بودم. همسرم تقريباً بر خلاف گذشته , شكش در مورد اين ماجرا ها بر طرف شده بود و همچنان كه خورشيد بر فراز رودخانه بالا مي آمد، تصميم گرفتيم حقيقت ماجرا هاي خانه مجلل  را دريابيم. قدم زنان وارد محوطه شديم و به سمت همان راه باريكه سنگي ، كه چند روز قبل در آنجا به گشت زني پرداخته بودم ، به راه افتاديم.  در سكوت كامل قدم مي زديم. هوا آنقدر رطوبتي بود كه تقريبا خفقان آور مي نمود.  و چنان صداي  هاي طبيعي فضاي اطراف را پر كرده بود كه من باورم شده بود اگر بخواهم فرياد بزنم هرگز صدايم آنسوتر از لبهايم، شنيده نخواهد شد.  به همسرم باغ رو به خرابي و قابل بازسازي را  نشان دادم و هر دو  روي نيمكت سنگي قديمي وسط محوطه نشستيم و با دقت به محيط اطراف خيره شديم.  به طرف رودخانه چرخيدم . آفتاب از لاي شاخه ها بر چهره ام پاشيد. به ياد دفعه قبل كه به اينجا آمده بودم افتادم. سرانجام , راه در بيروني باغ را پيش گرفتيم  در مسير حركت به سمت خانه مجلل, متوجه يك راه باريكه ي كوچك خاكي شديم كه به نظر مي آمد منتهي به رودخانه است  احساس كردم راه,  مرا به سمت خود مي خواند.  مسير طبيعيِ وسوسه انگيز ي بود.  همچنان كه  به آهستگي از راهرو باريك ميان درختان. به پيش مي رفتيم  احساس كردم فشار هوا بر حنجره ام فشار مي آورد. بزودي فراروي ما ,روشنايي كه منتهي به رودخانه بود پديدار شد. و از آنچه ديديم .بسيار حيرت كرديم. در وسط  آن محوطه ي روشن , قبرستان كوچكي  با تقريباً  ده يا پانزده قبر كه به وسيله ديوارهاي سنگي محصور شده بود , به چشم مي خورد.  دروازه سياه آهني اش  از قسمت لولا. به يك طرف خم شده بود.  اصلاُ قادر نبودم يك قدم جلوتر بروم . چرا كه رودخانه , در پس زمينه اي از نور خورشيد كه بر سطح آب مي درخشيد. ديده نمي شد. دستم در دست  همسرم بود و همين مسئله كمي مرا دلداري  مي داد. از دروازه پا به درون گذاشتم و تا وسط قبرستان پيش رفتم. سكوت بر همه جا حكم فرما بود.  متوجه اين حقيقت شده بودم كه مالكين قبلي خانه اشرافي, كمترين تلاشي , براي نگه داري  اينجا, از خود نشان نداده اند.  چمن محوطه  قبرستان , كم پشت  , و گلهايي  كه حالا پژمرده شده بود, اينجا و آنجا روي گورهاي تازه تر  به چشم مي خورد.  به يك سنگ گرانيت بزرگ چشم دوختم. قسمتِ طرفِ مرا , مقداري خزه,  پوشانده بود.  با صداي بلند. شروع  به خواندن  كلماتي كه بر قسمتهاي ترك دار تخته سنگ , حك شده بود, كردم:
همايون
رابرت “ ويندبروك”1817-1898
من كلاً با تاريخ خانه مجلل ويند بروك, آشنا بودم, زيرا وقتي خودم را آماده مي كردم اينجا را بخرم آن را مطالعه كرده بودم كنار قبر نخستين مالك و سازنده اين كاخ مجلل ايستادم. من اصلاً از اينكه در اينجا قبرستاني وجود دارد , مطلع نبودم . باورم نمي شد كه كسي  همين طوري قبر اجدادش را رها كرده و حتي از اينكه آنها  اينجا دفند  هم ذكري به ميان نياورده باشد. ناگهان متوجه شدم كه همسرم صدايم مي زند.  او در كنار  يك قبر, در طرف ديگر قبرستان زانو زده بود. به سمتش رفتم و نزديكش چمباتمه زدم.  در آن گوشه دنج , يك قبر نسبتا جديد وجود داشت ,با سنگي سياه و زيبا و مرمرين. چمنهاي اطراف قبر, هنوز تازه بود. شروع به خواندن كتيبه روي گور كردم.  از قبل مي دانستم كه چه بايد آنجا نوشته شده باشد.
همايون
"جيمي ويندبروك"
1991-1998
شوكه شده بودم  سعي مي كردم سيل افكاري را  كه به ذهنم هجوم مي آورد , هضم بكنم. همسرم توجه ام را به قبر كوچك تري كنار قبر پسر, جلب كرد. سنگ آن , درست مثل قبر پسر,  از مرمر سياه ساخته شده , و بر زمين تكيه داده شده بود. كتيبه به آساني خوانده مي شد.
ساوانا 1998
قبرستان را ترك كرديم و مسير پايين رودخانه را, به سمت خانه مجلل پيش گرفتيم. از اينكه گور كوچكِ كنارِ قبر پسر, متعلق به يك حيوان محبوبِ  خانگي بود اصلاً تعجب نكرده بودم. من  دقيقاً مي دانستم كه آن قبر متعلق به چه حيواني است.
 هنوز كاملا شب نشده بود و همسرم خانه را ترك كرده بود تا تعطيلات آخر هفته را, با والدينش در "گرينويل" , سپري كند. از تنها ماندن  در آن خانه مجلل, هيجاني شده بودم   و در اين انديشه بودم كه بهترين دوستانم را از شهر فرا خوانده  و از آنها بخواهم كه اگر برايشان امكان دارد, مدتي را در اينجا سپري كنند. اما بعد دريافتم كه فكر ابلهانه اي است براي مقابله با ترسها, ذهنم را آماده مي كردم  من بايد اين سه روز زودگذر , شجاعتم را حفظ مي كردم. يك روز گذشت و عصر دومين روز فرا رسيد. همه ي روز را در شهر به سر برده , و حالا به خانه رسيده بودم.  در طول روز دريافته بودم كه كيفم گم شده است و به دنبال آن ساعتها, خانه را گشتم ,  حدس مي  زدم كه آن را بايد هنگام زانو زدن بر علفهاي قبرستان قديمي , انداخته باشم  و به خود جرأت دادم كه به اين بينديشم كه  بروم و آنجا را جستجو كنم.  براي فردا به آن احتياج داشتم.
 نور كم رنگ خورشيد , بر خانه  مجلّل مي تابيد. تا نيم ساعت بعد, هوا كاملاً تاريك مي شد  با عجله , در مسير رودخانه, به راه افتادم گفتگو كنا ن و زمزمه كنان , همراه با خواندن سرودهاي قديمي, رفته رفته ،حصار قبرستان , در ديدرس قرار گرفت.   و من اميدوار بودم كه در كمترين زمان كيفم را پيدا كنم و  به سرعت از آنجا خارج شوم. چندي نگذشت كه قبرستان به طور كامل , در محدوده ي ديد قرار گرفت. از آنچه ديدم ،در جا خشكم زد, آواز  هاي قديمي, در گلويم ماند. در وسط محوطه ي قبرستان,     دو شبح نوراني به چشم مي خورد . پسر جواني آنجا , در حال انداختن  يك توپ قرمز، به  هوا بود. همينكه توپ از دستش رها  شد, يك سگ ، همان( روح آشنا)، به هوا پريد  و با مهارت هر چه تمامتر, آن را با دهانش گرفت و  آرام بر چمن هاي نرم,  فرود آمد، به طرف پسرك  دويد و خودش را در آغوش پسر انداخت.پسر توپ را از دهان سگ گرفت و با شادي , دوباره توپ را به هوا انداخت. سگ هم جستي زد و همان عمل  قبلي را بدون نقص تكرار كرد. پسرك روي چمنهاي سرد نشست و وقتي  سگ , به آهستگي به سمتش بازگشت, او را تنگ در آغوش گرفت و نوازشش كرد .من همانجا در تاريكي اي كه مرا محصور كرده بود ميخكوب شده بودم،  و آن منظره غير قابل باور  را تماشا مي كردم و سعي مي كردم خودم را متقاعد كنم كه آنچه مي بينم همان چيزي نيست كه قبلاً ديده ام طرح شبح  پسر, رفته رفته, كم رنگ تر مي شد و طرح شبح سگ, رفته رفته ,روشن تر و پر رنگ تر.همچنان كه شبح پسر داشت از جلوي ديدگانم محو مي شد ، سگ در چمنهاي كنار قبر پسر ,  چنبر زد و نفس عميقي كشيد تو گويي به خواب رفته است. او ناپديد نشده بود. به خاطر ايستادن   زياد در يكجا , يكمرتبه , متوجه دردي در ساقهايم شدم و دريافتم كه بايد كمي به خودم تحرك بدهم  . چند قدم كه به جلو برداشتم ناگهان , روح  سگ  از جا پريد .توجه اش جلب شد و چشمهاي سرخش را به سمت من چرخاند  و خرناس تهديد آميز , و خشمگينانه اي از حنجره اش سر داد برگشتم و به سمت خانه مجلل , تغيير مسير دادم چاره اي نبود بايد بدون كيف پول سر مي كردم .حتي پشت سرم را هم نمي توانستم نگاه كنم و بلند بلند دعا مي خواندم كه سكندري نخورم و به درختي يا چيز ديگري برخورد نكنم .خودم را به  جلوي  خانه ي مجلل رساندم همان جا كه بنز مرسدسم را آنجا پارك كرده بودم و  بدون  وقت تلف كردن , با ماشين ,  از در اصلي خارج شدم, و با ويراژ, وارد جاده خاكي شدم. كم كم خانه مجلل ,در پس ستوني از گرد و خاك , از نظر ناپديدشد.  فردا صبح پس از برخواستن از خواب  , سعي كردم موقعيتم را دريابم .
اتفاقات شب قبل در ذهنم تازه مي شدند .هنوز در مرسدسم بودم كه آن را در يك كليساي مشايخي پروتستانها  در جزيره (اديستو آيلند) پارك‌ كرده بودم .به ساعت مچي‌ام نگاهي انداختم .ساعت 9:00 صبح بود .يك ساعت كارم دير شده بود و من هنوز لباس غير رسمي به تن داشتم .مجبور بودم به خانه مجلّل برگردم و لباسهايم را عوض كنم به منشي ام تلفن زدم و از او خواستم كه جدول كاري صبحم را لغو كند  سپس تصميم گرفتم به همسرم در "گرينويل" هم تلفن بزنم و اتفاقات شب قبل را برايش بازگو كنم . وقتي ماجرا را برايش گفتم ،باورش نمي شد .با هم به توافق رسيديم كه نمي توانيم به روشهاي قبلي ادامه دهيم و بايد تدابيري اتخاذ كنيم. بايد به دوستم در “ كاليفرنيا” تلفن مي زدم  و از او مي پرسيدم كه آيا از ماجراهايي كه در خانه مجلل “ويندبروك” اتفاق مي افتد آگاهي داشته است يا نه .در حالي كه زير لب, خودم را سرزنش مي كردم در جاده خاكي به سمت خانه مجلل به راه افتادم. تا جايي كه ممكن بود بايد هر چه سريع تر لباسهايم را عوض مي كردم و به سر كار بر مي گشتم وقتي از در اصلي وارد شدم  ، از ديدن  منظره ي  مقابل در  جلويي خانه مجلل, بهت برم داشت, ““جيمز”” “ويندبروك” مالك سابق خانه مجلل , جلوي ايوان خانه , ايستاده بود ظاهراً  يك مأمور كفن و دفن , هم كنارش بود ، اين را از حضور يك ماشين نعش كش كه جلوي چمنزار پارك شده بود, فهميدم  چندين كارگر هم به نرده هاي جلوي ايوان تكيه داده بودند. سلام و عليكي كردم و منتظر شدم به حرف بيايد
- “ ماركوس” ! از اينكه دوباره مي بينمت خوشحالم از اتفاقات پيش آمده واقعاً متاسفم بايد بنشينيم روي يك موضوع مهم با هم بحث كنيم .
 من  به نشانه ي موافقت سرم را تكان دادم
- از اينكه شما را اينجا مي بينم خوشحالم
به همه كارگران و دور و بري ها ، بفرمايي زدم  قهوه اي درست كردم و سپس راهنمايي اشان كردم به جلوي ايوان تا استراحت كنند و خودم  و ““جيمز”” به صورت خصوصي , صحبت را شروع كرديم
- آمده ام كه جسد پسرم را ببرم او در منطقه اي در همين حوالي دفن شده است. مي خواهم او را به گورستاني در “ كاليفرنيا” منتقل كنم .نمي توانم حتي دوري از جسدش را هم تحمل كنم
 به سرعت با اين خواسته ي او موافقت كردم اما همچنانكه به چشمهايش نگاه مي كردم ،  احساس مي كردم حرفهاي زيادي براي گفتن دارند. از آن اشباح عجيب ، از  آن مناظر مشكوك و آن صداها كه ماه قبل شاهدش بودم,   برايش گفتم  و خواستم برايم توضيح دهد كه چرا از وجود قبرستان آگاهم نكرده است  و چرا هنگام رفتن, آنقدر عجله كرده  به گونه اي كه حتي وسايل و اثاثيه خانه را هم با خود نبرده است   نفس عميقي كشيده  آهي سر داد  وگفت :
 - حقيقتاً نمي‌دانم از كجا شروع كنم “ ماركوس” !فكر مي كنم بهتر است همه ماجرا را  از اول  برايتان بازگو كنم .
 با مكثي سعي كرد افكارش را جمع كند
- من اين خانة‌ مجلل را از پدرم به ارث بردم همانطور كه او آن را از پدرش به ارث برده بود و قبل از او هم , به همين ترتيب پسر از پدر, خانه را به ارث برده بود هميشه دوره ي  آبستني همسرم طولاني بوده است .او چهار بار قبل از تولد “جيمي”, كورتاژ كرده بود 0”جيمي” تك‌ فرزند من بود و عاشقانه به او علاقمند بودم.ما از اينكه او داشت مراحل رشد را سپري مي كرد خوشحال بوديم, ساعتهاي شادي را به ماهي گيري  و قايق سواري و بازي هاي  رايجي كه به صورت طبيعي  پدر  و پسر  با هم انجام مي دهند ,مي گذرانديم.
  به چشم‌هايش نگاه كردم غم عجيبي در آنها موج مي زد
- چند سال قبل, سگ كوچكي براي “جيمي” خريديم از همان آغاز اين دو علاقه عجيبي به يكديگر پيدا كرده بودند بگونه اي كه جدا كردنشان از يكديگر مشكل بود به خاطر اضافه كار ، در خانه، وقت كمي را با “جيمي” بودم و به نظر مي رسيد كه سگ اين شكافها را پر مي كند. سگ در حقيقت بهترين دوست او شده بود حدود  يك سال قبل , صبح يك روز شنبه  به “جيمي” قول داده بودم كه او را براي ماهي گيري ببرم اما دريافتم كه بايد اين به روزي ديگر موكول شود چرا كه بايد حتماً  آن روز را به سر كار مي رفتم
.”“جيمز”” اندكي سكوت كرد و سپس دستمال جيبي اش را بيرون آورد اشكهايش را پاك كرد و ادامه داد :
...”جيمي” تصميم گرفت سگ را بيرون ببرد و به تنهايي روي پل رودخانه به ماهيگيري بپردازد .
همچنان كه  در برابر كشش طعمه ي قلابش, مقاومت كرده بود ناگهان تعادلش را از دست داده و به داخل رودخانه سقوط كرده بود. او شنا بلد نبود.
 "““جيمز”” دوباره سكوت كرد و به دستانش خيره شد .پس از دقايقي دوباره  حرفش را پي گرفت .
... جسد تباه شده او را در ساحل رودخانه, حدود نيم مايل دورتر از لنگرگاه "ميلر" پيدا كرديم  .سگ به نگهباني بالاي سرش ايستاده بود
او را به سكوت فرا خواندم و خواستم كه ديگر ادامه ندهد.
- نه ! نه ! من بايد تمام ماجرا را براي شما بگويم  .من قبلاً قادر به گفتن اينها نبودم. مكثي كرد و دوباره حرفش را پي گرفت. 
 ...”جيمي” را در ساحل رودخانه "اديستو" دفن كرديم, همان جايي كه او به آن عشق مي ورزيد  سگ را  با خودمان به خانه آورديم .از يادگارهاي  “جيمي” آنچه باقي مانده بود همين سگ بود. خيلي به او علاقه مند شده بوديم .هر شب, سگ, راه اتاق “جيمي” را پيش مي گرفت  و روي تخت او مي لميد .آنجا تنها جايي بود كه سگ خوابش مي برد .يك روز صبح، كه سگ را صدا زديم جوابي نشنيديم . وقتي وارد اتاقش شديم , متوجه شديم كه سگ همانطور كه روي تخت “جيمي” به خواب رفته , مرده است .او را هم در همان قبرستان قديمي, نزديك “جيمي” دفن كرديم. ضمناً، نام  آن سگ " ساوانا" بود.چندي نگذشت كه خانه مجلل را ترك كرديم. من شغل ديگري در “ كاليفرنيا” براي خودم دست و پاكردم و از بقيه ماجرا هم كه با خبري. هرگز براي بردن اثاثيه  نمي توانستم به اينجا برگردم  و حتي فكرش را هم نمي كردم كه بتوانم دوباره پايم را  اينجا بگذارم اينجا به جز خاطرات تلخ چيزي برايم ندارد
بلند شد و همگي در سكوت, از مسير پايين رودخانه, به سمت قبرستان قديمي حركت كرديم همچنان كه آرام  قدم مي زدم , شيئي را , روي سنگ قبر پسر, تشخيص دادم قدري جلوتر رفتم بر سنگ قبر متوجه كيفم شدم نمي توانستم بياد بياورم كه چگونه آن را اينجا جا گذاشته ام .الان موقع مناسبي براي برداشتنش نبود. حفارها شروع به كار كرده بودند و من كنار دروازه قبرستان ايستاده بودم. يك ساعت بعد هم پسر و هم سگ نبش قبر شده بودند .از اين حقيقت شگفت زده شده بودم كه سگ با يك تابوت مزين خاكستري به همان سبك و سياق پسر, دفن شده بود .پس از مدتي , مشخص شد كه درِ تابوت پسر باز شده است .مهر روي در تابوت شكسته بود و در پوش آن كمي بالا آمده بود ,  پدر بيچاره , داشت به زانو در مي آمد . مامور كفن و دفن , به جلو خيز برداشت و سعي كرد او را بگيرد. رنگش مثل گچ سفيد شده بود. به آهستگي به تابوتِ باز, نزديك شدم و از آنچه ديدم, مغزم سوت كشيد .موهاي پشت گردنم به طور كامل راست شده بود! .بدن پسرك, بر كف تابوت تكيه داده شده و با توپِ سرخ رنگي در دست راستش , به نظر مي رسيد كه به خواب عميقي فرو رفته است. همه چيز درست از آب در آمده بود اما نمي توانستم از مافي الضمير “جيمز”  چيزي دريابم, سعي كرد چيزي بگويد .عرق صورتش را پاك كرد و با بي حالي به حرف در آمد
-  توپ اسباب‌بازي مورد علاقه ي سگ بود .توپ را با خودش دفن كرديم !مأمور كفن و دفن خبر داد كه در تابوتِ سگ هم باز است .قفل باز شده بود و مهر و موم آن شكسته بود ، رنگ “جيمز” دوباره پريد جسد سگ ,درست مثلِ روزِ اولِ تدفين, سالم بود !
“جيمز” تأكيد كرد كه او هرگز موميايي نشده است !هنگام دفن سگ, توپ در تابوت او قرار داده شده بود اما حالا در هيچ كجاي تابوت, توپي, مشاهده نمي شد! آنقدر شوكه شده بودم كه فكر مي كنم تا آن زمان ,هيچ انساني اندازه ي من شوكه نشده بود .وقتي “جيمز” به تابوت نزديك شد و بدن سگ را به نرمي بلندكرد, هاج و واج عقب خزيدم .جسدش اصلاً خشك و سفت نبود.سگ را برداشت ,به سمت تابوت بازِ پسر, رفت, سگ را در كنار پسر قرار داد و به آرامي در تابوت را گذاشت. اشك گرمي از گونه هايم سرازير شد .من و “جيمز” دريافتيم كه كار به درستي انجام يافته است .”جيمز” بالاي تابوت پسر زانو زد، دستانش را بالا برد و دعاي كوتاهي را زمزمه كرد همچنانكه تابوت خالي  سگ روي زمين قرار داده ‌شده بود, كيفم را از سنگ قبر برداشتم. تابوت پسر حالا آماده حمل بود .”جيمز” با چشماني گريان, مرا در آغوش كشيد ، و از من خواست كه از اين مكان محافظت كنم و سپس از من خداحافظي كرد .به گرد و غبارِ پشتِ سرشان, چشم دوختم و فكر مي كردم كه شايد دارم خواب مي بينم اما نه ! همه چيز حقيقت داشت .اين به هر حال, شگفت انگيز ترين اتفاق, در زندگي من بود .حالا تقريباً حدود يك سال است كه در اين خانه ي مجلل زندگي مي كنيم .و آن اتفاقات عجيب , ديگر تكرار نمي شوند. قبرستان و باغ, علف كن‌, و تعمير شده اند و من و همسرم, همه ساعاتمان را در اينجا سپري مي كنيم .اتاق خواب پسر, حالا جايش را به اتاق مطالعه ي من داده است  و هر بار  به اين اتاق پا مي گذارم,  تقريباً انتظار دارم روح چنبر زده ي سگ را, در گوشه ي شرقي اتاق ببينم. مي‌دانم او بر نخواهد گشت، او حالا جاي گرم و نرمي در آغوش بهترين دوستش يافته است .از اين پس, خانه مجلل “ويندبروك” جايي تماشايي خواهد بود


  درباره نويسنده
“ تي هارتلي “مدتهاي مديدي را در كشورهاي پاييني كاروليناي جنوبي صرف كرده است و بيشتر داستانهاي كوتاهي كه مي نويسد بيشتر از تجارب در همين مناطق نشات مي گيرد در حال حاضر به  عنوان تحليل‌گر سيستم در يك سازمان بهداشتي درماني مشغول به كار است او از كودكي به نوشتن داستانهاي كوتاه مي پرداخته است

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است