تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


October 27, 2004 08:17 PM

فرصت در مي زند


ارل پتي جر
مترجم: هادي محمد زاده
دو بعد از ظهربود كه بيدار شدم. گرما غير قابل تحمل بود. به سمت يخچال رفتم. شيشه نوشيدني اي را قاپيدم.و جلوي پله ها نشستم. فرصتي براي لذت بردن يافته بودم . با فراغت نوشيدني را مزمزه مي كردم.دانشجويان ديگر سعي مي كردند هر چه زودتر كلاسهايشان را تمام كنند و من همچنان داشتم وقت را تلف مي كردم حالا نوشيدني ام را تمام كرده بودم كه ناگهان يكنفر زنگ در را به صدا در آورد در را كه باز كردم مايك در يك لباس تمام قد قرمز جلوي در ظاهر شد. لكه هاي عرق زيادي زير هر كدام از بغلهايش مشاهده مي شد. از غواصي يك روز طولاني در آشغال دانها بر گشته بود. مايك قبل از ساعت 8 صبح از خواب بر مي خواست و كار مردم را در امور زباله انجام مي داد.زير لب گفتم :يا عيسي مسيح ! مايك !
سكوت كردم و پس از چند لحظه در آمدم كه :
از بوي چندش آور شما نزديك است استفراغ كنم.
مايك چند قدم عقب خزيد.
- متاسفم ! راستي نام شما چيست ؟
من سرم را تكاني دادم و پاسخ دادم : ارل، نام من ارل است .هر روز تو همين سوال را از من مي كني و من هم همين جواب را مي دهم نام من ارل است
- اوه ! بله
مايك دستانش را به جيبش فرو برد و نوك بيني اش را با زبانش لمس كرد وگفت :
- من احساس خوبي ندارم
گفتم :
- خب ! من هم اگر تا خر خره گرفتار آشغال مردم بودم احساس خوبي نداشتم .
  مايك ادامه داد:
- در بچگي يكبار مريض شده بودم و پدرم مرا در يك لحافچه ي برقي پيچاند .
- واقعاً
و بعد پرسيد مي داني چرا؟
من جرعه اي از نوشابه ام را بالا كشيدم و گفتم:
نه ! چرا؟
- زيرا من سردم بود.مامانم هم برايم سوپ درست كرد .  مي دانيد چرا؟
به زمين نگاهي كردم و گفتم: من چيزي در نمي يابم  من هاج و واجم
- زيرا من مريض بودم
سپس چانه اش را خاراند و اخمي كرد.
اصلاً احساس خوبي ندارم
گفتم :
ممكن است تو كرم كدو گرفته باشي !
پرسيد : چي ؟
و من تكرار كردم كرم كدو يك انگل بزرگ كه در روده هايت زندگي مي كند و همه غذايت را مي خورد .آنقدر گرسنه مي ماني تا بميري و كرم هر لحظه چاق تر و چاق تر مي شود آيا خودت اينگونه فكر نمي كني؟
- مطلقاً
تو كه در آشغال زندگي مي كني خيلي خوش شانسي كه هاري نگرفته اي
و ادامه دادم تنها راه از سر باز كردن اين كرم، چمباتمه زدن روي يك قطعه گوشت خام است!
پرسيد : واقعاً
وقتي كرم سرش را به گوشت بچسباند تا از آن بخورد تو گردنش را چنگ مي زني و محكم روي سرش مي كوبي
- واقعاً و دوباره نوك بيني اش را با زبانش لمس كرد.
بطري ام را تا آخر نوشيده و وارد خانه شده و نوشيدني سرد ديگري را از يخچال قاپيدم
مايك در طول همان خياباني كه با برادر و خواهرش زندگي مي كرد به راه افتاد.
سيگاري گيراندم و جلوي ميز توالت نشستم.و شروع به ورق زدن مجله اي كردم ،كه ناگهان ضربه اي را بر در جلويي شنيدم .آنرا نديده گرفتم .اما ضربه ها ادامه يافت .كارم را نيمه تمام گذاشتم و بلند شدم .لباس به تن كرده و رفتم ببينم كيست .هارلان بود پرسيدم:
 چه مي خواهي ؟
پاسخ داد :
تنها دو كلمه با تو حرف دارم
گفتم :
اي لعنتي ! كلكي كه تو كارت نيست ؟
و سپس كيف قهوه اي رنگي را كه در دست چپش بود مورد بازرسي قرار دادم از بيرون كاملاً پر به نظر مي رسيد
- لطفاً‌محتوياتش را به من نشان بده
كيف را به من تحويل داد. محتوي چند بطري نوشيدني بود.به سمت كاناپه آشپزخانه رفتم و چند ليوان تميز برداشتم و تا نيمه آنها را پر كردم سپس به سمت فريزر رفته و ظرف يخ را برداشتم سه  قطعه يخ مكعبي شكل داخل هر كدام از ليوانها انداختم و يكي از آنها را به هارلان تعارف كردم .
مزمزه اي كرد و گفت :
انگار فرشته ها دارند روي زبانم مي رقصند .
من هم جرعه اي نوشيدم
براي من مزه معمولي داشت اما حال جر و بحث كردن با او را نداشتم
پس از مدتي به حرف آمد وگفت:
پيشنهادي براي تو دارم . من تو فكر رفتن به سمت تجارتم و در اين زمينه به شريكي احتياج دارم.
گفتم:
اما من هيچ سرمايه اي در اختيار ندارم
گفت:
هيچ سرمايه اي لازم نيست راستش را بخواهي مي خواهم يك فروشگاه بزرگ باز كنم
گفتم :
فكر نمي كردم تو آدمي باشي كه به همين سادگي سرمايه ات را به خطر بياندازي
ادامه داد :
به هر حال ،  من در زير زمينم شش محل بزرگ پرورش ماهي دارم
دلارهاي زيادي صرف ايجاد آنها كرده ام من مي توانم ماهي زيادي را در اين حوضچه ها پرورش دهم من مي توانم بافن آوري پيشرفته براي به دام اندازي ماهي هاي قنات اقدام كنم.اين ماهيان دريايي دهان كوچك، هر جفتشان دو دلار و پنجاه سنت فروش مي روند.   
گفتم:
محل عرضه اين ماهي هاي به دام افتاده با فن آوري پيشرفته كجا خواهد بود ؟
گفت :
در يك مغازه بزرگ در شهري نزديك برو كينگس.
   پرسيدم :
فلاندرا؟
نه!
ترنت ؟
نه !
سيناي ؟
هارلان داد زد :
اصلاً ابداً
گفتم :
حالا چه فرقي مي كند ؟
از ليوانش جرعه اي نوشيد 
به هر حال، من مغازه اي را در يك جاي شلوغ سامان  داده ام يك جاي مناسب براي عرضه محصولات ، ما ثروتمند خواهيم شد
من ليوانم را تمام كردم
- آخرش نگفتي كه چه كمكي در اين زمينه از دست من بر مي آيد ؟
- من كسي را مي خواهم كه در چرخاندن   24 ساعته  فروشگاه به   من كمك كند. هفت روز هفته ، سود هم 40 به 60 تقسيم مي شود.
- تو چي گفتي ؟
براي آدمي مثل من ، پر كردن نانهاي دونات با كرم و قيماق ، با حداقل دست مزد، از اين كاري كه تو گفتي  بهتر است .
به سمت آشپزخانه رفتم . سيگارم را خاموش كردم و نوشيدني ديگري براي خودم ريختم.
- اين مشكل توست .تواصلاً روشن نيستي ! فرصت در خانه ات را مي زند اما در را باز نمي كني.  
بطري اي ديگري را برداشتم و ليواني را با آن پر كردم.
سيگاري گيراندم .و همچنان كه سر پوش بطري را پيچ مي دادم. ناگهان مايك را در چمن جلوي خانه مشاهده كردم.
گفتم :
لعنتي !
 به سمت در رفتم  و در درگاه ايستادم. مايك لباس تمام قد چركينش را را تا قوزك هايش پايين كشيده بود و روي يك تكه بزرگ همبرگر خام چمباتمه زده بود. و به بين پاهايش نگاه مي كرد. مگسها دور گوشت وز وز مي كردند .پس از چندي هارلان هم به من پيوست .
هارلان پرسيد:
اينجا چه خبر است؟ مختصراً برايش توضيح دادم. هارلان جرعه  نوشيدني اش را به بيرون تف كرد. پكي به سيگارم زدم.
فرياد كشيدم مايك! اوضاع چطوراست؟ حتي اين صدا هم نتوانست تمركز مايك را به هم بزند. هارلان نوشابه اش را زمين گذاشت و فرياد زد:
مايك! كرم كدو!  او دارد روي گوشت راه مي رود بگيرش !
 چشمهاي مايك  گشاد شد. و دستانش به طرف كشانه رانش كشيده شد.
 جيغي كشيد و نقش بر زمين شد. آن انگل خيالي  كار خودش را كرده بود. مايك داشت  پنجه كشان خودش را به حياط مي كشيد .
هارلان زده بود زير خنده و دلش را گرفته بود. من سرم را تكاني دادم :و زير لب گفتم: يا عيسي!
نوشيدني ام را تمام كردم و داخل خانه شدم و نوشيدني ديگري براي خودم ريختم . وقتي جلوي پله ها برگشتم. هارلان هنوز بر روي زمين نشسته بود و مايك دور حياط جلوي او داشت قدم مي زد. سرش را خاراند و رفت پشت كپه گوشت ، و به مراقبت و چمباتمه اش روي آن ادامه داد. من برگشتم. در را بستم، و پرده ها را كشيدم.پشت ميزم نشستم . پس از آن چندي ،ضربه اي را بر در شنيدم. فرصت دوباره داشت در مي زد.ليواني پر كردم و سيگاري گيراندم . قطعا فرصت بود كه در مي زد اما من قصد داشتم آن را نديده بگيرم .
پايان

 

IranPoetry.com//©2004-2008 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است