تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول
آدرس ايميلتان را وارد کنيد تا خبر هاي ادبي برايتان پست شود

نشاني ما

iranpoetry(at).gmail.com

 



 


October 27, 2004 07:47 PM

دوست واقعي

 

doost.gif


جوليا  اسويرر Julia Swearer
مترجم: هادي محمدزاده
ايمي دستش را  زير چانه‌اش قرار داده بود و روي  پله‌هاي كاملاً ‌ سرد، نشسته   و نامة لكه لكه شده با جوهري را هم با دست ديگرش،  محكم چسبيده بود. همين طور خيره شده بود به  پايين  سه دري كه  با يك خط بزرگ قرمز روي آن‌ها نوشته شده بود: براي فروش، و  زير آن نيز  با حروف كوچك اين عبارت به چشم مي‌خورد : فروخته شد." به آهستگي اشك‌هايش  از گونه فرو غلتيد و تالاپي روي نامه افتاد.  حروف (ايمي عزيز!) داشتند در اشكهايش حل مي‌شدند.
آنرا مچاله  و گلوله كرد و با بي‌مبالاتي خواست سر به نيستش كند. آه سردي سر داد و دوباره آن را برداشت.  شايد فكر مي‌كرد اگر آن را نابود نمي‌كرد مادرش امكان داشت آن را بخواند. ايمي نامه را در جيبش گذاشت كه البته تا حدي  از روي شلوارش  قلنبه به نظر مي‌رسيد.  با عجله در طول خيابان به سمت خانة اميلي، به راه افتاد. چرا كه كورسوي اميدي آنجا وجود داشت. با حقارت به  كلون در چشم دوخت . آيا جرأتش را داشت؟ نه، البته نه! خانه مال آنها نبود. تا سپتامبر خانوادة جديدي به آنجا نقل مكان نمي‌كرد و حالا هنوز ماه ژوئيه بود.  همچنان كه كلون فلزي در را به آهستگي باز مي‌كرد كلمات نامه‌اي را كه مي‌خواست دورش بياندازد در ذهن مرور مي‌كرد.
ايمي! در حياطِ پشتي منزل، زير سنگي را وارسي كن! دوست تو اميلي.
 كاغذ را از جيبش بيرون كشيد و با احتياط آن را به صورت مربعي تر و تميز تا كرد و در جيب عقب شلوارش گذاشت و به دنبال سنگ،  در حياط پشتي منزل، شروع به قدم زدن كرد و پس از مدتي سنگي ناصاف را  در گوشة حياط زير يك خارپشته پيدا كرد. زير آن فقط مقداري كرم كدو و چند دسته مورچة قرمز وجود داشت.
" اوه!
 فريادي زد و عقب پريد و  سنگ با صداي تالاپي، روي زمين افتاد.
در همان نزديكي  چشمش به سنگ قهوه‌اي مايل به  قرمزي خورد كه او و اميلي اغلب آن را با پتوي مخصوص عروسك‌ها مي‌پوشاندند و  براي چيدن اسباب بازي‌هاي مخصوص دم كردن چاي از آن استفاده مي‌كردند.  آن را عقب كشيد  و آن آنجا بود، يك قوري مسي كوچك  پيچيده در يك پتوي عروسكي شطرنجي قرمز و سفيد. با شستش، كمي از خاك‌هاي اطراف قوري را پاك كرد. پتو و قوري برنجي را برداشت   چند قطعه اسباب بازي شكستني هم داخل پتو پيچيده شده بود.
 در خانه‌اشان را كه باز كرد عطر خانه به دماغش خورد.  عطر ناشي  از پختن شكلات  و شيريني.  
" ايمي، اين همه زمان بيرون چكار مي‌كردي ؟ اين مادرش بود كه با كنجكاوي از او سوال مي‌كرد.
" آه، هيچكار.
 نمي‌خواست اقرار كند كه بدون اجازه وارد خانة قديمي اميلي شده است. تكة بزرگي  از شيريني را قاپ زد و آماده شد كه آن را در دهانش بگذارد كه در همين لحظه احساس كرد شيريني از دستش رها شد.
امروز برات يه نامه اومده مي‌خواستم اينو زودتر بهت بگم اما تو مدت زيادي بيرون بودي و خيلي نگرانت شده بودم كه توي راه برات اتفاقي نيفتاده باشه
 " تشكر،
ايمي اين را گفت و نامه را قاپيد و پله‌ها را به سمت اتاقش طي ‌كرد و مادرش به نشانة دلواپسي شانه‌هايش را بالا انداخت. روي تختش پريد  و در حالي كه به  موهايش اجازه ‌داد در اطرافش پخش و پلا شوند روي تخت دراز كشيد و شروع به خواندن نامه كرد.
 ايمي عزيز، نيويورك حقيقتاً بزرگ است. من در مدرسه  دوستان  زيادي پيدا كردم ، اما يك دوست ويژه دارم كه مي‌خواهم كمي با تو در مورد او بگويم نام او مادلين است.  با هم آخراي شب به سينما رفتيم. بانوي بليط فروش واقعاً‌ آدم خوبي بود او به مادلين اجازه داد كه مجاني وارد شود.
 ايمي  احساس كرد مهره‌هاي پشتش تير مي كشند آماده شد كه فرياد بزند. گيج  و داغ بود ، و تقريباً  فرياد مادرش را نشنيد كه صدايش مي‌زد، 
" ايمي، ميز چيده شد. وقتشه كه بياي!
خودش را به طبقة پايين رساند. موهايش اشكهايش را پوشانده بود.  پشت ميز كنار والدينش نشست. پدرش، مردي بلند قد بود كه معمولا ‌ًاكثر وقتش را در اداره مي‌گذرانيد  اگر قرار نبود كه به آن‌ها بگويد موضوع از چه قرار است گريه‌اش را قطع مي‌كرد و راحت مي‌نشست و شامش را مي‌خورد با اوقات تلخ آنجا نشست  و در سكوت شروع به خوردن شامش كرد.  در طول شام به اين فكر مي‌كرد كه چگونه اميلي  و مادلين دوستان خوبي براي هم شده بودند. همانطور كه نخود فرنگي‌ها را به دهان مي‌ريخت  شك داشت اميلي و مادلين دوستان خوبي براي هم شده باشند بدبينانه به فكر فرو رفت درست قبل از دسر،   ايمي خواست كه او را معذور بدارند  نه حوصله خوردن كنسرو  را داشت نه حوصلة خوردن نان بادامي‌ها را.
تابستانِ بعد  هنگام عصر كه خورشيد در حال غروب بود درِ تور سيمي  را باز كرد، و اجازه‌ داد  محكم پشت سرش بسته شود ، در حالي كه سست و بي حوصله بود بي هدف در طول علف‌هاي نمناك شروع به حركت كرد. به عوض نشستن روي تاب خودش ، صندلي خاليِ آن را به جلو و عقب ‌كشيد. سپس به سرعت آنچه را او و اميلي با عروسك‌هايشان انجام مي‌دادند در ذهنش مرور كرد.  ناگهان به سمت صندلي لاستيكي هجوم برد و طناب‌هاي آن را گرفت و  به شدت خودش را هل داد تا انگشتان پايش به شاخه‌هاي درخت ماگنوليا رسيد و سپس خودش را به سمت زمين  مايل كرده و سرش را به سمت زمين كج كرد و اجازه داد نوك موهايش  علف‌ها را لمس كند. احساس مي‌كرد سرش سبك‌تر شده است و حالا قادر بود مطالب نامه‌اي را كه قرار بود براي اميلي بنويسد در سرش هجي كند.  بايد چيزهايي شبيه اين بگويد:
" اميلي عزيز،...
اما فوراً‌ اخمي كرد و در سرش روي اين كلمة (عزيز) را قلم گرفت
... ديروز  در محل بازي هميشگي‌مان در طبيعت، يك همبازي جديد  ، پيدا كردم نامش گلوريسا  است،
 اين نامي بود كه ايمي از يكي از كتاب‌هاي مربوط به داستان‌هاي پري‌اش گرفته بود او  بايد به اميلي بگويد كه او و گلوريسا با كاشت بهتر گياه چاي در طبيعت براي باروري بهتر چاي، جايزه‌اي  هم برده‌اند او بايد بگويد كه آنها بيشتر وقتشان را با هم صرف مي‌كنند.
از روي تاب پايين پريد و در  تاريكي به سمت خانه‌اشان دويد. آن شب، چراغ مطالعه‌اي روشن كرد و  روي تختش نشست و با احتياط هر چه را در سر داشت روي كاغذ نوشت. سپس خوابش گرفت خواب ديد كه همانطور كه  دارد به صورت اميلي نگاه  مي‌كند، نامه را برايش مي‌خواند. فردا  صبح ايمي با خوشحالي تمام از خواب برخاست. روي تختش غلتي زد  نامه را قاپيد  و انگشتان پايش را در دم‌پايي آبي پنبه‌اي‌اش فرو برد و در طول هال سر خورد و از پله‌ها پايين رفت. پدر و مادرش از اينكه او مي‌خواهد چه كند بي خبر بودند. فورا‌ً وارد اتاقش شد  شلوار جين و ژاكت يقه‌دارِ قرمزش را پوشيد و پله‌ها را يكي يكي طي كرده و از در بيرون رفت. مي‌دانست كه پدرش و مادرش ساعت 9 بيدار مي‌شوند پس بايد عجله مي‌كرد براي اينكه ببيند ساعت چند است نگاهي كوتاه به ساعت مچي‌اش انداخت.   تقريباً‌ ساعت 8  و سي دقيقه بود. مي‌دانست كه فقط نيم ساعت وقت دارد. تا ادارة پست  تقريباً‌ دوازده‌دقيقه راه بود. ايمي همه راه را دويد وقتي كه دستگيرة‌ در برنجي  دفتر پست  را  چرخاند داشت نفس نفس مي‌زد. به سرعت  داخل شد و  به سمت پيشخوان حركت كرد ، پاكت را روي پيشخوان مرمري قرار داد و زنگ كوچكي را فشرد. كارمندي كه موهاي خاكستري كوتاهي داشت پيدايش شد و به ايمي لبخندي زد.
چه كمكي از دست من بر مياد؟
ايمي با دقت به او خيره شد ؛ هميشه علاقه داشت به پوست چين خورده دور چشم‌هاي آقاي هينز هنگام لبخند زدن دقت كند
 با كمي  احساس خجالت گفت:
-يه تمبر مي‌خوام براي اين نامه
- اين نامه به نظر مي‌رسه كه 37 سنت تمبر بخواد
ايمي از او تشكر كرد يك چهارم دلار به اضافة يك ده سنتي و  يك دو سنتي پرداخت و  تمبر را ليس زد و آن را گوشة پاكت چسباند و  سپس آن را از زير دستگاهي كه روي آن نوشته شده (مُهرِ نامه) گذراند.
 دو هفته سپري شد و هر روز از روز ديگر بر او سخت تر مي‌گذشت بيشتر روز را به آنچه انجام داده بود مي‌انديشيد. بيشتر فكر مي‌كرد كه كار اشتباهي انجام داده است. اگر حتي اميلي براي خودش دوست جديدي دست و پا كرده بود او نبايد به آن‌ها حسودي‌اش مي‌شد.خود او هم از وقتي اميلي آن‌ها را ترك كرده بود دوستان زيادي پيدا كرده بود. آنها دوستاني واقعي او بودند نه مثل گلوريسا. چرا او بايد نامه‌اي را مي‌فرستاد كه نشانگر اشتباه روشن او بود.
 يك  روز دلگير كه خورشيد پشت ابرها قايم شده بود ايمي صداي ضعيفي را  پايين پشت پنجره اتاقش شنيد انگار صداي يك كاميون سر بستة در حال حركت بود. شك داشت كه مال همسايه‌هاي جديدشان باشد. به سرعت از پشت پرده‌ها پايين را نگاه كرد. در عوض يك كاميون قهوه‌اي  بزرگي را ديد كه جلوي خانه‌اشان پارك شده  و انگار مربوط به كمپاني ترابري  و حمل و نقل بود. مردي از كاميون خارج شد و زنگ درشان را به صدا درآورد. ايمي مي‌توانست صداي قدمهاي مادرش را بشنود كه از اتاق نشيمن به سمت در  در حركت بود.مادر، در را كه باز كرد مرد گفت:
من بسته‌اي براي ايمي تاش دارم بايد اينجا را  امضاء ‌كنيد،
مرد صداي بمي داشت مثل صداي پدرش اما كمي بم‌تر. ايمي فوراً به  طبقة‌ پايين دويد  و  مادرش را  ديد  كه  در حال امضا كردن است. مادر برگشت و در حالي  كه  جعبة‌ قهوه‌اي بزرگي را در دست داشت گفت،
توكجايي ؟ اين بسته براي تو اومده
" ايمي به بسته خيره شد ،تعجب برش داشته بود كه اين بسته از چه كسي برايش پست شده است.حتي  نزديكي‌هاي سالروز تولدش هم نبود جشن كريسمس  هم كه پنج ماه ديگر بود.
از مامانش  تشكر كرد، پله‌ها را بالا رفت و بسته را به اتاقش برد، با يك دستش بسته را گرفت كه بتواند با دست ديگر در را پشت سرش ببندد. كلمة (شكستني) كه پشت بسته به چشم مي‌خورد باعث شد كه او با احتياط بسته را تا تختش حمل كند. قيچي‌اي را از كشوي ميزش در آورد و با احتياط نوار روي جعبه را بريد. به جعبه خيره شد. عروسك چيني زيبايي در كاغذ پيچيده شده بود. وقتي آن را بلند كرد، پلك‌هاي چشم عروسك باز شدند و چشم‌هاي آبي‌اش درخشيدند. يك لحظه يادداشتي كه به عروسك سنجاق شده بود توجهش را جلب كرد.
مي‌خواهم شما از نزديك با دوست من آشنا شويد او به وسايل اسباب بازي  دم كردن چاي و رفتن به سينما علاقه دارد. نامه‌ات در مورد دوست جديدت گلوريسا به دستم رسيد. برات آرزوي خوشوقتي مي‌كنم. شايد وقتي كه دوباره همديگر را ببينيم بتوانيم با عروسك‌هايمان به سينما برويم.
ايمي با احساس عذاب وجدان  نامه را از سنجاق در آورد و آنرا روي ميز كنار تختش گذاشت.  سپس به سرعت عروسك  مورد علاقه‌اش سارا، قوري برنجي و پتوي اميلي  و عروسك چيني جديد را قاپيد، و همچنان كه به سرعت از پله‌ها پايين مي‌رفت فرياد زد:
مامان! من چند دقيقه مي‌رم بيرون  زودي بر مي‌گردم،  و قبل از اينكه مادرش  وظيفة تميز كردن برخي چيز‌ها را به او محول كند  از خانه بيرون زد. با عروسكها از وسط چمنزار عبور كرد ، جست و خيز مي‌كرد و هواي تازه صبح را به درون ريه هايش مي‌فرستاد.  به  در خانة قديمي ايملي كه رسيد ، هنوز نفس‌نفس مي زد، كلون  را باز كرد، و با عجله به سمت حياط پشتي به راه افتاد ، به سرعت سنگي را كه اسباب بازي‌هاي دم كردن چاي را روي آن مي‌گذاشتند و مدت زمان زيادي  با هم روي آن بازي كرده بودند پيدا كرد. پتوي كوچك را پهن كرد و  سارا و عروسك جديد را كنار هم نشاند و با چهره‌اي شاد و خندان گفت:
 سارا!  مي‌خوام با دوست جديدت مادلين آشنا بشي.


 

 

IranPoetry.com/Hadi Mohammadzadeh/©2004-2010 • All Rights Reserved
بازنشر اينترنتي مطالب اين سايت با ذکر
آدرس دقيق بلامانع است