تماس با  ماگفتگو  و  مصاحبهمقالاتنقد ادبیداستان ایرانداستان  ترجمهشعر  ترجمهمعرفی شاعرشعر  معاصراخبار ادبیصفحه اول

هر روز خبرهاي ادبي تمام خبرگزاريها را در اين سايت بخوانيد هر روز خبرهاي ادبي تمام خبرگزاريها را در اين سايت بخوانيد  هر روز خبرهاي ادبي تمام خبرگزاريها را در اين سايت بخوانيد

 

July 6, 2004 03:34 AM

چند شعر امام زماني

 

 وقتي بيايي
وقتي بيايي!نسل طوفان در ركابت
جنگل به جنگل، اين سواران، در ركابت
اي فرصتِ فردايِ طوفانِ مقابل
توسن‌ترين آتش‌ركابان، در ركابت
وقتي بيايي رويِ بالِ اسبِ خورشيد
مردان تندر، يكه‌تازان، در ركابت
اي ابتدايِ هرچه طغيان! چشمه‌ها هم
با جوششِ صد رود طغيان، در ركابت
وقتي بيايي،آسمان‌نوشان خاكي
آتَش‌نَفَس بي‌مرگ‌مردان، در ركابت
ما قامتِ سبزِ تو را از دور، ديديم
و هر چه موج و هر چه طوفان، در ركابت


 


 


مايي كه ترا خوانديم...
صد معجزه موسايي! صد بت شكن، ابراهيم
صد شعبِ ابي طالب، ما تشنه در اين تحريم
اي سبزِ كليم الله عظمايِ خليل الله
ما جز تو چه مي گوييم، ما جز تو چه مي خواهيم؟
مايي كه ترا خوانديم، با حنجره اي زخمي
شايسته ي هر تسبيح، بايسته ي هر تكريم
در باورِ ما گل كن، با ما، تو تكلم كن
تا اينكه بياساييم، در سايه ي اين تكليم
ماييم و شكستنها در زخم شكستنها
اين آينه را تنها، دستِ تو كند تر ميم
چون خاطره اي در ياد، در شرحِ تو اين بس باد
صد معجزه موسايي! صد بت شكن ابراهيم


 


 


آبروي تلاطم
حتماً همينكه آمدي از آفتابها
مي‌كاهي از برودتِ سرماي خوابها
آوازهاي شرقيِ خود را پلي بزن
تا قار قارِ لعنتيِ اين غُرابها
ما موجهايِ كوچكِ از ياد رفته ايم
اي آبرويِ هرچه تلاطم درآبها
تكثير مي شوند و وقيح و پر از دروغ
در امتدادِ چشمِ جهاني سرابها
چون امتدادِ يك شبِ از ياد رفته ايم
ما چشمهايِ غرق درافسونِ خوابها
در نورهايِ مشرقي ات سبز مي شويم
حتماً همينكه آمدي از آفتابها


 


 


منتظر تا كي نشستن
روشني‌ها بال و پر، وا مي كنند
چشم را غرقِ تماشا مي كنند
عشق مي بارند بر ما ابرها
رخنه در احساسِ گلها مي كنند
روشني مي بارد و ديوارها
از سرِ خود، سايه را وا مي كنند
دانه‌ها، در انتظارِ رويشند
سر به گوشِ خاك، نجوا ميكنند
عشقها، لبخند ارزان مي دهند
خوب با دلهايِ ما تا مي كنند
در زلالي هايِ نهري چشم گير
شاخه‌ها خود را تماشا مي كنند
منتظر تا كي نشستن اي بهار!
غنچه ها اين پا و آن پا مي كنند


 


 


دارد بهاري مي‌آيد...
دارد بهاري مي آيد، از انتهايِ زمستان
پيچيده ابريشمِ ابر، بر شاخه هاي درختان
اين عطرِ بالِ پرنده است، امسال، سالِ پرنده است
ماييم و خورشيد و جنگل، ماييم و درياو باران
خورشيد كالسكه اش را، در زيرِ باران رها كرد
مانند رنگين كمان است، كالسكه ي زير باران
طوفان سواران مي آيند، انگار هر تكه ي ابر
چون يال اسبانِ وحشي است، پيچيده در مشتهاشان
ماييم و رنگين كمان ها، گلكاريِ آسمان ها
دارد بهاري مي آيد، از انتهايِ زمستان


 


 


تا به كي انتظار؟
مژده اي نو بيار، اي باران!
دلِ ما را ببار، اي باران!
دستِ ما را بگير در دستت
دست از ما مدار، اي باران!
غزلِ طبع تو، شنيدني است
با رديفِ بهار، اي باران!
دستها امتدادِ تشنگي اند
چشمها بي قرار، اي باران!
بي گمان، از تو باز مي يابند
واحه ها اعتبار، اي باران!
جنگلِ عاطفه، در آتش سوخت
خشك شد سبزه زار، اي باران!
ريخته روي ما غبارِ عطش
اين تو و اين غبار، اي باران!
نخلها، تشنه تشنه مي سوزند
تا به كي انتظار؟ اي باران!
كاش مي شد كه دست بگذاري
رويِ زخمِ بهار، اي باران!


 


 


چند رباعي
در آرزويت، چه نسترن‌ها مردند!
چه لادن‌ها، چه لاله‌ها پژمردند!
در محوطة باغ، چه جشني برپاست!
گل‌ها مگر از آمدنت، بو بردند؟!


 


 


امروز كه روز, ظلمت آهنگ شده است
شب, شب پره‌اي شكلِ شباهنگ شده است
اي كاش كه مولاي جهان ! برگرديد
خيلي دل ما برايتان تنگ شده است


 


 


تا نيست بهار ،چشممان ، تر، باشد
تا نيست، جهانمان مكدر باشد
اين در، در كهنه را، كمي هل بدهيد!
شايد كه بهار، پشت اين در باشد!


 



 


 


 


جاي ماهي ،پر ز زغن شد دريا.
اي هر چه زلالي! قدغن شد دريا.
طوفان تو كو؟ كز سر ما بر گذرد.
از بس تو نيامدي، لجن شد دريا.


 


 


گر برگردي جهان, به هم خواهد خورد
هر چه هرچه در آن, به هم خواهد خورد
طوفاني اگر ز چشمِ خود بفرستي
بين شب و آسمان به هم خواهد خورد


 


 


از آن سوي رود نيل مي آيي و بعد!...
با لشكر بي بديل مي آيي و بعد!...
اين كوچه و اين پنجره ايمان دارند
روزي تو به الخليل مي آيي و بعد! ...


 


 


آن مرد عبا به دوش بر خواهد گشت
در هيات گل فروش بر خواهد گشت
اين كوچه واين پنجره ايمان دارند
آن عابر سبز پوش بر خواهد گشت


 


 


خطاب به حضرت ولي عصر (عج)
براي فلسطين مظلوم


 



به افق چشم دوخته ايم,
بر خط افق
كه امتداد غبارين سم ضربه هاي اسب تو را
به ارمغان مي آرد
تو مي آيي و در فلسطين
جاي تمام مردابها
دريا مي كاري
تو مي آيي و جاي هر كوير,
يك اقيانوس مي نشاني.
تو ناگهان فرا مي رسي
و طوفان سرباز تو مي شود.
و آسمان در مقابلت
دست به سينه مي ايستد.
آفتاب از شانه هاي تو خواهد روييد.
تو به قلقيليا مي روي ,
از نابلس مي گذري
و به غزه سر مي كشي,
و الخليل
آرامشش را با تو باز مي يابد.
تو با خورشيدهايت مي آيي.
مي آيي تا فلسطين
زخمهايش را فراموش كند.
چه شقايقهايي كه در انتظار تو پژمردند
چه باغهايي كه در انتظار تو مردند
كي ذوالفقار را از نيام بر مي كشي ؟
فلسطين
با زخمي در گلو و خشمي در نگاه
به تو اميد بسته است.
دستهايت را نازل كن
كودكان فلسطين
در فرصت منتشر طوفانها به دنيا آمده اند
و در رگهاشان خون اقيانوس هاست.
فلسطين در نسيم تبسم تو مي شكوفد.
فلسطين در بهار تو مي شكوفد
مي آيي و قرص خورشيد را
بين تمام يتيمان نور
تقسيم مي كني
روز آمدنت
هر قطعه ي ابر ,
يال اسباني وحشي مي شود در دستهاي سواران پيشاپيشت
اي فرصت فرداي طوفانهاي مقابل!
طاقت فلسطين طاق شده است
خورشيد چشمهايت را نازل كن!

 

آدرس ايميلتان را وارد کنید تا خبر های ادبی برايتان پست شود

سايت ادبستان منتظر دريافت شعر، داستان، نقد، مقاله، ترجمه و ديگر آثار قلمي شماست

نشاني ما

[email protected]

يک قطعه عکس و در صورت امکان شرح حال کوتاهي هم ضميمه شود